لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

پست پیامکی وسط تست زیست:)

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۶ ب.ظ
"نکته مهم: در انسانها مردها(xy)از زن ها(xx) با صفت ترند."زیست شناسی و آزمایشگاه۲ نشر الگو دکتر اشکان هاشمی *نتیجه مؤلف مرد :))
  • زنبورِ ملکه

هجوم احساسم وسط حل نقش موج

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۷ ب.ظ

سال دیگه این موقع دقیقا کجام؟ نشستم یا ایستادم؟ چی تو دستمه؟ دارم به چی فکر میکنم؟ ناهار چی میخورم؟ لباس چی پوشیدم؟ برنامم واسه بعد از ظهر چیه؟ شب چطور؟ اه اینارو ولش کن،
حال دلم چطوره؟
سال دیگه درست همین موقع.
  • زنبورِ ملکه

نیمایی گفتم، هوای نبودت را

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ

یار شیرین
فکر لمس مخمل چشم تو
برد هوش من و بعد
یاد تو یک لحظه پر کرد همه حال و هوا را، تمامی فضا را
دل من تنگ
که کی می رسد از ابر نبود تو خبر، مژده باران
خاکها سنگ
ببار و برسان شیره ی امید به گلها
که تویی علت اصلی بهاران.
  • زنبورِ ملکه

احساسات غریب

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۴:۳۷ ب.ظ


گاهی چنان احساس ناتوانی غم انگیزی به انسان وارد می شود که شاید اگر خداوند اشک را نمی آفرید آمار سکته ها چندین برابر میشد. یک احساس کدر و تار که درونت را چنگ میزند و کاریش هم نمیتوانی بکنی. گاهی واقعا جز نظاره هیچ از دست تو ساخته نیست. یک احساس فلج شدگی عمیق به انسان دست می دهد.


گاهی بشر چقدر ناتوان است.


مرا یاد آن سکانس سریال "ستایش" می اندازد که زن فلج میخواست فقط بگوید طاهر و نمی توانست.


و نمی توانم...
  • زنبورِ ملکه

کاش انقدر شاد کردنشو به عقب نندازم.

شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ
"ببین دماغت اون موقع جمع تر بودا، این لباستو ناهید خانم واسه دیدن تولدت هدیه آورد. یعنی آبیشو یه سایز کوچیکتر گرفته بود من گفتم کوچیکه، آدرس داد برم عوضش کنم. منم یه سایز بزرگتر لیموییشو برداشتم. خوشش نیومد، گفت من آبی گرفتم چون لیمویی خیلی بی حاله. من گفتم آخه این سبزه ست، بهش میاد لیمویی. انقدر دوست داشتم، اصلا به دنیا اومدی انگار دنیا رو بهم دا..."
صداش میلرزه. نگاش میکنم اشک تو چشای جفتمون جمع شده. میپرم بغلش محکم و گریه میکنیم.
عکسای قدیمی،
روزای خوب،
مامان.
  • زنبورِ ملکه

بخار نفسهام زیر برف یه بند، عین دود سیگار

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۵۰ ب.ظ
یه بند داره برف میاد به قول آقاجون مثل دم اسب. و من سرماخورده که واسه همین اصلا نرفتم آزمون فقط میتونم پشت پنجره برفارو ببینم و تازه تو خودمم مچاله بشم و زودی برم اون ور چون از درز شیشه ها سرما میاد تو. خب اگه برف نمیومد شاید بهتر بود. لااقل اینطور شکنجه نمی شدم. که برفو نگاه کنم و نتونم برم زیرش.
چه روز عجیبیه امروز. برف میاد منم به طور هیجان انگیزی امیدوارم. یه حس "می تونم" عجیبی تو نفس کشیدنم هست. یه حالی ام. انگار که رسیدم به خواسته هام. شاید انرژی برفه که اول ریزه ریزه میومدو حالا پا گرفته توم. شادم و حتی یه بغض خوشحالی دارم. چرا؟ نمیدونم.
حس میکنم خوشبختم. همین که میتونم پشت میز بشینمو چراغ مطالعمو روشن کنم خیلی خوبه. همین که اصلا کتابی برای خوندن دارم حتی. یا من میتونم ببینم برف رو. این خودش خیلی خوبه. اگرچه با دو روز تاخیر. اگرچه نمیتونم برم بیرونو برف بشینه رو مژه هام و نفس عمیق بکشم تا بخار نفسهام تو هوا رو ببینم عین دود سیگار.
گفتم سیگار یاد یکی از عموهام افتادم. یه بار عصبانی بود و تند تند سیگار میکشید و دودشو محکم میداد بیرون. انگار که حرص و خشم با اون دود بیرون بریزه. کاش منم میرفتم زیر برفو غصه هامو با نفس عمیق تند تند بیرون می دادم. میدیدمشون که دارن از بدنم خارج میشن و براشون دست تکون میدادم.
حالا که نمیام بیرون تا غصه هامو بدم بیرون، دوست دارم تصور کنم شادی و آرامش درست عین برف داره میباره به درونم. اول ریزه ریزه نم نم بعد میشه یه بند. به قول آقاجون مثل دم اسب.

خداجون، خیلی خوبی.
  • زنبورِ ملکه

صبح جمعه در خانه

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ
نیومدن. منم نرفتم.
اونا خونمون. من آزمون.
نیومدن چون مسائل ما از درز در و پنجره زندگیمون بیرون میزنه و میره تو زندگی اونا! شاید دیگه اصلا نیان.
نرفتم چون پاشدم دیدم بی حالم، سرماخوردم. قرصها شلم کرده بودن. خوابیدم باز.

خدایا میشه یه دیوار بکشی دور این روزای من که صدمه نبینن و من با امنیت سپری شون کنم؟لطفا.
  • زنبورِ ملکه

مستر ف

دوشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ب.ظ

آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم
احساس سوختن به تماشا نمی شود

آقای ف به احترام آتش نشانان اینو برام سرمشق گرفته.
آخه یه آدم چقدر میتونه دوست داشتنی باشه؟

بعد از اینکه ماجرای امتحان و خصومت های انجمن با ایشون رو براش گفتیم، میگه : "یه نقد تو روزنامه براشون بنویسم؟"
میگم :"آره اگه مثل ترانه های لری سانسورش نکنن" و جفتمون میخندیم.
  • زنبورِ ملکه

خواندنی : گتسبی بزرگ

جمعه, ۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۳۵ ق.ظ

اگر دنبال کتابی هستید که با همان صفحه های ابتدایی شمارا مسحور کند ابدا دست روی گتسبی نگذارید. وقتی حس کردی از تعریف های گسترده پیرامون این کتاب و شهرتش کیفور شده اید و عملا از نخواندنش احساس کمبود می کنید، کتاب را بردارید و به خودتان بقبولانید که چند فصل اول را تحمل کنید. البته ماجرا کشش نداشتن کلی کتاب نیست. دو مشکل مهم وجود دارند اول اینکه ترجمه سخت و سخی اقای شریف امامی لذت خواندن را تا حدود زیادی برای من کاهش داد. سرچی هم کردم که ببینم مثل سایر کتب خارجی مترجم دیگری گتسبی را ترجمه کرده یا نه و مطلع شدم که در انتشارات نیلوفر هم کتاب گتسبی بزرگی به چاپ رسیده که مترجمش همین آقای شریف امامی ست. به نظر خیلی مسخره ست که یک کتاب را یک مترجم هم زمان در دو انتشارات مجزا داشته باشد. واقعا چرا؟ خلاصه اگر طالب خواندن گتسبی هستید و در سطح خواندن اصل کتاب نیستید! متاسفانه باید همین ترجمه را تحمل کنید. همین ترجمه سخت قدرت مداد دست گرفتن را از من گرفت و با تاسف نمی توانم نمونه هایی از جمله های غیر قابل درک و یا حتی گاها درخشان این کتاب برایتان بیاورم!
و دوم اینکه برای فهمیدن هرچه بیشتر کتاب نیاز به اطلاعات گسترده ای درباره امریکای حدود سالهای ۱۹۰۰ داشته باشید. بارها پیش می امد که حس می کردم چه وصف بکری را میخوانم اما معنی گنگی را دریافت می کردم. چون شیوه ترجمه هم ابدا کمکی به شما برای درک فضای ان سالهای آمریکا نمی کند.
اما در کل اثر پر از حرف است. پر از پیام های مهم. پر از پند های خواستنی. مطمئنم مرا چندروزی درگیر میکند که به گتسبی و درست و خطایش فکر کنم و به ادمهای دیگر مثل تام و دیزی و به غم توأم با تأسف فصل آخر. کتاب قطعا حرف برای گفتن دارد و ارزش خواندن دارد. البته باید با ویژگی های منفی گفته شده کنار آمد.

+ چیزی یادم آمد. مثلا آقای امامی برای کلمه معشوقه که الان اینطور گفته می شود - یعنی زنی که با مردی متاهل رابطه دارد - کلمه رفیقه را انتخاب کرده. خودتان تا ته ماجرا را بخوانید که ترجمه در چه سطحی ست.
  • زنبورِ ملکه

متأثر از گتسبی

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
یا عشق را عمیقا در بر بگیرید و در آن غرق شوید و یا به محض حس کردنش با تمام نیرو فرار کنید. هرگز عشق را رودخانه کم عمق کوچکی نپندارید و برای سنجیدن سردی و گرمی اش انگشت شست پایتان را آرام در آن فرو نکنید. عشق...
  • زنبورِ ملکه

لعنت به اعتیاد

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ق.ظ

پاتوق درست کرده مرتیکه. بابای یکی از همان معتادهایی که می آمده پاتوقش، دنبال پسرش را گرفته تا ببیند کدام گوری پناهنده می شود به مواد لعنتی. میبیند رفته آن تو. در می زند طرف می گوید نه پسرت اینجا نیست. سمج قایم می شود و مچ پسر را می گیرد. شروع کرده داد و هوار و دعوا شده بوده. بابا را برده بودند کمک کند دعوا بالا نگیرد. برای همین شام دیر آمد و ما خوردیم. میگفت از طرف شکایت می کنند و احتمالا برود پی کارش. بهتر. مرتیکه عوضی.
لعنت به اعتیاد.
  • زنبورِ ملکه

سکوت بعد نفس عمیق

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

کاش می شد من فقط یک هفته از تمام زندگی روتین و معمولیم دور می شدم اینطوری مطمئنم تحمل سختی ها برام آسون می شد و می تونستم درست زندگی کنم بدون این که انقدر بهم فشار بیاد. کاش...
  • زنبورِ ملکه

ورق زدن شماره های گذشته، فهیمه رحیمی

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۰ ب.ظ


چون این ماه داستان همشهری رو از دست دادم تصمیم گرفتم یه ورقی به شماره های اول آرشیوم بزنم چون میدونستم نخونده زیاد دارم. و یه چیز جالب کشف کردم:


شماره سی ام آذر نود و دو " بست سلر " در بخش یک نفر درباره رمان نویس مشهور فهیمه رحیمی از زبان چهار راوی ست. فهیمه رحیمی ای که علاقه ای به مصاحبه و شناخته شدن نبود و خواندن این نوشته پس از مرگش خیلی جذاب است.


البته من فکر نکنم رمان خاصی ازش خونده باشم ولی شهرتش رو کاملا یادمه. من زیاد به رمان ایرانی علاقه نداشتم اما دختر عمه ام مدام فهیمه رحیمی می خوند و مثلا دوتا متکا میذاشتیم و نیم متر اونطرف تر من، اون دراز کشیده بود و فهیمه رحیمی می خوند و من بربادرفته می خوندم. خیلی جذاب بود خودندن این بخش. درست مثل بخش یک نفر که درباره قیصر امین پور بود.


شاید ی روز بخش های جالبش رو نوشتم همینا.
  • زنبورِ ملکه

هاشمی؟هاشمی رفسنجانی؟

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ب.ظ
از اتاقم بیرون میام و میشنوم که عزیزجون زنگ زده و گفته هاشمی مرده. خب طبیعیه باور نکنم و تلوزیونو روشن میکنمو میزنم شبکه خبر و در کمال بهت و حیرت زیرنویسو میبینم که خبر رو تائید میکنه. به خودم میگم: "هعی دختر، چقدر مردن اتفاقیه".
  • زنبورِ ملکه

من همان را میخواهم

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ

آن فیات آبی کم رنگ اکلیلی که مارا بارها توی جاده می گذاشت و به باز شدن چند بار در روز کاپوتش توسط بابا عادت داشت، همان را دلم می خواهد. و همان بابایی که وقتی نیمه شب در زمستان توی جاده می ماندیم میرفت پایین و مدتی یکبار سرش را میاورد داخل و تنها دختربچه اش را مچاله شده در خود می دید، می گفت :"خیلی سرده؟ تحمل کنید بالاخره یکی نگه میداره" و غیر از آن ژاکت مشکی نخنمای قدیمی بقیه لباسهایش را میداد به مامان که بیاندازد روی من. من همان بابا را میخواهم که وقتی بی دلیل میزد بغل جاده با استرس می پرسیدم باز خراب شد؟
من این رونیز نقره ای را نمیخواهم که مسیر نیم ساعته را در یک ربع می رود. جای بابایی که برنمیگردد تا برای دنده عقب به شیشه پشت نگاه کند و به من نمیگوید که سرت را ببر کنار، جای بابایی که فقط بخاری را روشن می کند و لباسش را به دختر جوان کز کرده کنار شیشه سمت چپ صندلی عقب نمی دهد، جای بابایی که معمولا با سرعت ۱۲۰ رانندگی میکند و در همان حین با هندزفری بلوتوثی یک میلیون تومانی اش با تلفن صحبت می کند، جای بابایی که اسمش را توی گوگل سرچ کنی کلی سایت از او مطلب نوشته اند،
می شود همان بابای فیات آبی قبلی را به من بدهید؟ نمی شود؟
  • زنبورِ ملکه

اعتیاد

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ
من هنوزم فکر میکنم بخش زیادی از حال بد این ماهم بازتاب اون روزیه که رفتم جلو دکه روزنامه و با ذوق گفتم همشهری داستان لطفا و شنیدم تموم شده...
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی ها کم نیست

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ


برای قلم جدیده که کامل مشخص است از بقیه قلم هایم یک سر و گردن بالاتر است و آقای ف گفت با این زیاد ننویس (خدا میدونه با این اوصاف پولش چقدر بشه اخ) حافظ باز کردم و آمد "دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو..."و خلاصه این که اسمش شد دلبر. بعد دست دلبر را گرفتم و او را به بقیه قلم ها معرفی کردم . شادیهای کوچک یواشکی.
  • زنبورِ ملکه

آقای ف دوست داشتنی

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ


چهارشنبه های خطاطی عزیز، باز هم ممنونم که انقدر از روزهای هفته متمایزی و حتی با این وضعیق اسف بار و خاکستری من. یک مرد با قد متوسط (حدود یک و هفتاد) را تصور کنید که موهای کوتاه مشکی و ریش و سبیل مشکی دارد. بلندی ریشش از یک سانت تجاوز نمیکند. چشم هایی دارد با گوشه ی خارجی کمی پایین تر از داخلی و به تعبیری خمار. مرد را در یک بلوز بافتنی تصور کنید که یقه مردانه پیراهن نخی اش از ان بیرون زده. در هردو دست مرد انگشتری را تصور کنیر که من میدانم سمت چپی عقیق است. صدای ارام اورا در ذهنتان بشنوید که گاهی شما را ناچار میکند بگویید چی؟ و لبهایش که زیر سبیلش میجنبند. او را در حالتی تصور کنید که روی صندلی با پایه چرخدار نشسته تا راحت تر باشد و در دست های جوهریش قلم نی کلفت و کوتاهی گرفته و آن را دائم در مرکب قهوه ای اش فرو میکند و در حالی که دارد کشیده می نویسد با نگاهی شیطنت امیز با شما شوخی میکند. هرروز چیزی تازه از لابه لای ورقه های زیاد و جوهر و دوات و نایلون های تودر تویش و شاید از لای کتابها که دور زیردستی اش را روی میز چوبی کتابخانه گرفته اند، رو می کند و شمارا حیرت زده میکند. حالا میتواند تابلو سیاه مشق بیت شعر خودتان باشد یا بیتی از منزوی که روی کاغذ اصل خوشنویسی نوشته و نقطه هایش قرمزند. روزنامه ای که شعرش در ان چاپ شده را میدهد بهتان و یا یک ورق شعر از لای دفترش بیرون می آورد که در آن با شعر شما شوخی کرده است. ایشان را تصور کردید؟ خب معرفی میکنم، آقای ف یکی از کاراکترهای جذاب زندگی من :)
  • زنبورِ ملکه

یک درد بزرگ جهانی

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ
.تا وقتی ما میدونیم بعضی کارا اشتباهه و باز انجامشون میدیم تو دنیا هیچی عوض نمیشه
  • زنبورِ ملکه

دوست داشتن فکر آدم را به کار می اندازد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ
شب بود و ما خسته بودیم. دو مرد و دو زن و چهار دختر که یکیشان جوان بود و سه تای دیگر کودک بودند همه سوار یک پیکان سفید در تمام روز. من حدودا هشت ساله بودم. درست یادم نیست اما گمانم رفتیم به یک باغ تالار و بهمان خوابگاهی با چندین تخت دو طبقه دادند پایین حیاط. عروسی بود. باغ سرسبزی بود که با لامپ های نورانی برای جشن تزئین شده بود. حوض آبی وسط حیاط بود. زنان با لباس های رنگی رنگی و زرق و برق دارشان همراه مردان کرد با همان لباس های محلی دور حوض می رقصیدند. ظاهرا پدرم را دوربین به دست دیده بودند و خواهش کرده بودند که ازشان فیلم بگیرد و برایشان بفرستد، با همان دوربین فیلم برداری سونی قدیمی. آن موقع ها مثل حالا نبود که فیلم گرفتن انقدر رایج باشد. فقط بعضی ها از عروسیشان فیلم داشتند و بابتش هم کلی فخر میفروختند و بعد از عروسی علاوه بر مراسم پاتختی و آش گندم دانه یک مراسم فیلم دیدن هم بود اگر کسی فیلم میگرفت. همه می نشستند و خودشان را وقتی دوربین ازشان رد می شد با انگشت نشان میدادند. خلاصه این که ما از قصر شیرین برگشتیم و بابا یادش رفت فیلم را بفرستد بس که مشغله داشت. آنها هم زنگ نزدند و ظاهرا فراموش کرده بودند. تا اینکه چند سال بعد تماس گرفتند. مردی فیلم را می خواست. می خواست همسرش را وقتی شاد است و می خندد و دستمال را هنگام رقص توی هوا میچرخاند ببیند. همسری که حالا نبود و از دنیا رفته بود. بابا فیلم را داد زدند روی سی دی بعد رفت اداره پست و پستش کرد و مردی احتمالا سی دی را توی دستگاه گذاشته، و همراه موسیقی کردی و رقص و شادی فیلم زار زار گریسته است...
  • زنبورِ ملکه