لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

البته اینکه زندگی زیباست باعث نمی‌شود گاهی آه نکشید و از ته دل‌تان نگویید وای ‌که چقدر زندگی سخت است. درک اینکه سختی می‌تواند زیبا باشد هنوز هم برای خودم سخت است! یک نفر را برای قدم زدن و رها حرف زدن می‌خواهم، چیزهای کافی برای اشک ریختن و رفع بغض، یک روز الی بی‌نهایت زمان برای هرکاری می‌خواهد دل تنگت بکن و نهایتا احساس آرامش. البته آن قبلی‌ها هم برای این آخری بود.
   نریانی باید، تند و تیز و قوی، سر و دُم گیر، قهوه‌ای تیره با یال‌های بلند و کامل. سوار شد و به تاخت از زندگی گریخت. البته نه از زندگی. گفتم که زندگی زیباست. از بستر آن و از لحظات زیبای سختش که درک آن‌ها برای بی‌خردانی مثل من هنوز ممکن نیست. از غربت و تنهایی و روزهای غم‌انگیز و دقایق منتهی به غروب جمعه. شنبه در زمان آنتِرَک کلاس عملی آناتومی خودم را در شیشه سرسرای دانشکده دیدم و گفتم شبیه قهرمانی هستم در لحظات غم‌انگیز داستانش. قهرمانی کشف نشده یا حتی گمنام. حالا می‌گویم شبیه قهرمانی هستم در نقطه مینیمم زندگی‌اش، در قعری که به نظر نمی‌رسد صعودی در پی آن باشد. جایی که می‌توان گفت دیگر قهرمان نخواهد شد. 
    البته این نیز بگذرد هرچند سخت و سنگین.

+ عنوان را یکی از دخترهای اتاق‌های آن‌طرف‌تر در حال رد شدن از جلوی در بسته اتاق ما می‌گفت و صدایش را شنیدم.
  • زنبورِ ملکه

بنی‌کتاب

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۸ ب.ظ
متنی که می‌خوانید سرگذشت مواجهه من برای اولین بار با گروه کتابخوانی بنی‌کتاب، که به گفته مجری جلسه بادو سال و نیم سابقه منظم‌ترین و استوارترین برنامه کتابخوانی دانشجویی، متعلق به دانشگاه علوم پزشکی جندی شاپور اهواز است. اولین جلسه باشگاه کتابخوانی بنی‌کتاب که در آن حضور داشتم و البته اولین میز گرد کتابخوانی که رفتم و باید اعتراف کنم که حقیقتا دلنشین بود.
  • زنبورِ ملکه

مثل دُم اسب

يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۰ ق.ظ
فرض کنید کسی عاشق آب و هوای گیلان و شمال باشه، روز و شبای پر از بارون و تگرگ و زندگی نم‌دار. خب همین آدم آرزو می‌کنه دانشگاه شمال قبول بشه و بتونه تو همیچین هوایی نفس بکشه. اما نهایتا دانشگاه اهواز قبول بشه. غمگین میشه مگه نه؟ 
   اگه بگم غریب دو هفته ست آب و هوای اهواز از شمال بهتره چی میگید؟ شرجی نیست، خنکه و نه سرد، یه بند هم داره بارون میاد. هیچ فکر کردید گاهی اشتباه آرزو می‌کنیم؟ ما باید از خدا آب و هوای خوب و بارونی بخوایم نه گیلان و شمال و مازندران و الخ. چرا ما واسه خدا تعیین تکلیف می‌کنیم آخه؟
? how dare we are
  • زنبورِ ملکه

شاخک‌های فعال

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۳۷ ب.ظ
نشسته‌ام روی نیمکت جلوی درب بیمارستان. هوا خنک است و صدای دلنشین پرندگان می‌آید. داشتم از فراغت بعد از امتحان استفاده می‌کردم و تا کلاس بعدی کمی با گوشی‌ام ور می‌رفتم. سمت راست نیمکتِ من، موازی و کمی عقب‌تر، نیمکتی مشابه قرار دارد. دوتا آقا که نمی‌دیدمشان نشسته بودند روی آن نیمکت.الان رفتند. در واقع داشتند با هم حرف می‌زدند و قدم می‌زدند و آمدند نشستند.
   داشتند درباره فیلم و کتاب و چه و چه حرف می‌زدند. شاخک‌هایم فعال شدند. کمی گوش کردم. بحث جذاب و شیرینی بود. دلم می‌خواست برگردم گوش کنم و حتی نظر بدهم. داشتم فکر می‌کردم شاید در جهانی که همه چیز سر جایش هست من می‌توانستم برگردم و خیلی محترمانه در بحث جذابشان شرکت کنم. البته این یک ایده خام است که باید درباره‌اش فکر کرد و آن را بررسی کرد. 
و آن جهان جذاب...
  • زنبورِ ملکه

فکر می‌کنم گره دنیا با محبت باز می‌شود

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۲۸ ب.ظ
سوپ را با قاشقم هم می‌زنم. بوی زندگی می‌دهد، شبیه غذاهای خشک و بی‌روح سلف نیست. یک قاشق پر می‌کنم. رشته‌ها از قاشق سر می‌خورند. لبخند دهانم باز می‌شود سوپ می‌رود روی زبانم. مزه زندگی می‌دهد. سوپش سیر دارد اما اصلا مهم نیست. احساس می‌کنم مریم مقدسی هستم که یک سبد میوه از بهشت دریافت کرده است.
بهت و حیرت، لبخند ظریف و مزه سیر. چطور می‌شود انقدر مهربان بود؟
زینب برایم سوپ پخته و آورده است.
  • زنبورِ ملکه

پیاده: نذر حسین علیه السلام

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۱ ب.ظ
ساعت یازده شب فهمیدم که صبح بعد اذان حرکت می‌کنیم. کوله‌پشتی‌ام را نبسته بودم. همان‌طور که تند تند وسایل را جمع می‌کردم مدام توی سرم تکرار می‌کردم که باید سبک بروم. هر چیز را تحلیل می‌کردم که آیا بردنش درست است یا نه. چند چیز را همینجوری کنار انداختم. رسیدم به ناخن‌گیر. چیز واجبی بود. ناخن‌های من ضعیف اند و سست. زود لب پر می‌شوند و وقتی گیر می‌کنند به جایی عذاب می‌کشم. همینطور چند ثانیه به ناخن‌گیر نگاه کردم. سنگین بود. اگر قرار بود این‌طور چیزهای کوچک سنگین را همراه ببرم قطره قطره دریا می‌شد و اذیت می‌شدم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که فکری به سرم زد.
   کمی مکس کردم، دست‌هایم را نگاه کردم و تک تک ناخن‌هایم. از ناخن انگشت شست چپم شروع کردم، همه ناخن‌هارا دانه دانه از ته گرفتم! دخترها ناخن‌هایشان را دوست دارند. چشم‌های درشت و دماغ عروسکی و ابروهای کمانی اگر اقسام زیبایی‌اند ناخن‌های بلند و مرتب هم هستند. البته ناخن‌های من کشیده و زیبا نیست. اتفاقا سست و بهم ریخته و ضعیف است اما من همانش را هم دوست دارم. دوتا ناخن انگشت کوچکم که بیشتر وقت‌ها بلند است را دوست دارم و تمیزی زیر ناخن‌هایم را. اینکه از همه‌شان دل بکنم کمی سخت بود. فرم دست‌هایم هم خیلی تغییر کرد. اما به سرم زد ناخن‌هایم را نذر کنم. در مقابل اتفاق پیش‌رو چیزهای بی‌اهمیتی بودند.
همه ناخن‌ها را از ته گرفتم. به دست‌هایم نگاه کردم و ناخن‌گیر را کنار انداختم. چیزی در من می‌جوشید که قابل کنترل نبود.
  • زنبورِ ملکه
اولین شات را روی گنبد طلای حضرت امیر زدم. اوایل سفر اصلا یادم نبود دوربین دارم. حتی به گوشی هم رغبتی نداشتم. به ندرت یادم می‌افتاد فیلم و عکس بگیرم. بعدش که از مرز گذشتیم و رفتیم العماره و شب رسیدیم به جایی نزدیک کوفه و ساکن شدیم، فردا صبح تازه یادم آمد عکس بگیرم اما توان نداشتم. وحشت‌زده بودم. احساس می‌کردم نمی‌توانم کادر ببندم. احساس می‌کردم سوژه‌ها بزرگ‌اند و در کادر جا نمی‌شوند. احساس می‌کردم من و دوربینم برای ثبت این‌ها اصلا کافی نیستیم. بعدش که به ماه شب چهارده در خدمت گنبد طلای امیرالمومنین برخوردم که ماه مقایل ماه کوچک بود، دستم به دوربین رفت. نیت کردم و شات زدم. آن عکس انگار بهترین عکس تمام سفر است.
   بعدش هر چه تلاش کردم نمی‌شد. تمرکز نداشتم. از تعدد سوژه‌ها چشم‌هایم می‌پرید.زمان روی دور تند بود. لنز ثابت با فوکوس دیرش همه چیز را خراب‌تر می‌کرد. قدرت کادربندی بسته را نداشتم. عکس‌های اربعین تا بی‌نهایت باز بودند نمی‌توانستم عکس کلوزآپ بگیرم. با 50میلی‌متری ثابت هم نمیشد کادر وسیع ببندی. این اشتباهی بود که ناخودآگاه انجام داده بودم و ابزار خوبی نیاورده بودم. خودم هم در عالم دیگری بودم. احساس ضعف و ناتوانی داشتم. می‌خواستم گوشه‌گیر از هر عالمی غیر از تماشا باشم. در خلسه بودم و بی‌تاب.
   حالا که به عکس‌ها نگاه می‌کنم دلگیر می‌شوم. احساس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام که غیرقابل بازگشت است. احساس می‌کنم وظیفه‌ای را نادیده گرفته‌ام که رها کردنش شرم‌آور است. من با خودم چیزی نیاورده‌ام که شایسته اربعین و پیاده‌روی‌اش باشد. چیزی خیلی خیلی ناقابل آورده‌ام. البته هنوز سفر تمام نشده‌است. فعلا نوشتن باقی ست. نوشتن بهترین سوغاتی و شایسته‌ترین ره‌آورد است. نوشتن شاید انتهای سفر است. اگرچه امید است این سفر هرگز به پایان نرسد تا وقت مردن و حتی امید است جان ما هنگام جدا شدن از تن، از مسیر نجف-کربلا عبور کند و در یکی از عمودها ساکن شود. حالا که هوشیاریم و فاصله گرفته‌ایم می‌شود نوشت. حالا وقت نوشتن است، نوشتن از پیاده تا عشق.
  • زنبورِ ملکه

پیاده

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۳ ق.ظ
توی دفتر پیشخوان نشسته‌ام. سامانه سماح در حال بروزرسانی ست. منتظرم و کمی نگران که نکند ویزا را دیر به دستم برسانند. انگار اربعین از همینجا شروع شده باشد. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. سوال می‌کنند و جواب می‌گیرند یا منتظر می‌مانند. خانم تپلی با روسری حریر مشکی می‌آید و می‌پرسد مگر ویزا را یک روزه نمی‌دهید. برایش توضیح می‌دهند که آن برای قبلا بود، الان شلوغ شده‌است و چند روز طول می‌کشد. ناراحت می‌شود و می‌رود. پسر جوان و بلند قدی با دماغ عملی و عینک دودیِ صد صدوپنجاه تومنی اش می‌آید. او هم دنبال ویزای اربعین است. مردی با لهجه‌ای که نمی‌دانم می‌آید و ضمن دادن مدارکش می‌پرسد که روادید چقدر است و قبلا چقدر بوده. بی‌حوصله ست و ریش‌های خاکستری‌اش جیک زده. آقای مو روشن پیری هم می‌آید که زیادی لاغر است. اصرار دارد که یکشنبه ثبت نام کرده و خانمش دوشنبه ثبت‌نام کرده و آمده ویزایش را بگیرد. می‌گویند برو رسیدت را بیار و مشخص می‌شود که نه، دوشنبه ثبت نام کرده. به او می‌گویند احتمالا عصر ویزایش می‌آید. دوتا آقای ترک هم همین بغل گوش خودم منتطر نشسته اند و با هم ترکی حرف می‌زنند. آنها هم نگرانند که هرچه زودتر ثبت‌نام شوند تا رسیدن ویزاشان به سه‌شنبه نرسد.
   پیاده‌روی اربعین از همینجا شروع شده است. همه از هم می‌پرسند شما هم برای ثبت‌نام ویزا آمده‌اید و به هم لبخند می‌زنند. احساس عجیبی دارد انتظار برای یک اجازه ورود کاغذی. اما از آن عجیب‌تر انتظار برای یک اجازه واقعی است. اینطور که تا پا توی مسیر نجف تا کربلا نگذاشته‌ام باورم نمی‌شود که پیاده به کربلا می‌روم.
  • زنبورِ ملکه

اهواز دلگیره، ولی یه وقتایی دلت وا میشه

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ
امروز در مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی اهواز، من در اتوبوس جایم را دادم به یک خانم عرب و او با شال مشکی کشی که عربی بسته بود دور صورت گردش با لهجه عربی گفت خدا خیرت بده دخترم. بعد در گلزارشهدا خانم عرب دیگری با عبا و صورت استخوانی و چشم‌های مشکی‌اش از مراسم پرسید و تعداد شهدا. کمی حرف زدیم و بعد مسیر محل دفن شهدا را نشانم داد. بعد از مراسم نماز، تشنه بودم. گوشه‌ای ایستادم تا یخ را بیاندازند توی تانکر و بعد پارچ آب را پر کنند. رفتم جلو. جمعیت آقایان زیاد بود. کنار کشیدم و منتظر ماندم. آقایی که با کناری‌اش عربی حرف می‌زد بعد از پر شدن لیوانش برگشت و وقتی لیوان خالی را دست من دید طی یک حرکت سریع لیوان را از دستم قاپید و مال خودش را انداخت توی دستم. بعد هم سریع برگشت.
   آن خانم اول درست مثل مادرم بود. خانم دوم شبیه یک همسایه مهربان و خونگرم بود. و آن آقا هرچند با آن سرعت مهلت نداد صورتش را ببینم، درست شبیه برادر من بود. در اهواز چقدر دلم گرفته بود پیش از این و چقدر دلم وا شد.
  • زنبورِ ملکه

غصه‌های کوچک یواشکی

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ق.ظ
جشن ورودی دانشکده، به همه یک گوشی پزشکی دادند. خیلی هدیه جذابی بود. می‌توانستم خودم را با روپوش سفید مقابل یک سگ بانمک تصور کنم که در حال معاینه‌ام. گوشی را در اولین فرصت آوردم خانه چون می‌دانستم حالا حالاها به کارم نمی‌آید. تا بابا را دیدم ضمن تعریف جشن، با ذوق گوشی را به او نشان دادم. او احساس خاصی نداشت، فقط امتحانش کرد و گفت یکجوری ست و بگذارم که ببرد باهاش کار کند ببیند چطور است. گوشی را برد و اصلا هم گمان نکنم روزی بیاورد! چیزی نگفتم. اگر می‌گفتم شبیه بچه‌ها می‌شدم که اسباب بازیشان را می‌خواهند. اما دلم یکجوری شد. یکجور بدی. شبیه شکستن یک گلدان قدیمی و گران. فکر می‌کردم بالاخره یک روز با همان گوشی که اوایل تحصیلم هدیه گرفته‌ام کارم را شروع خواهم کرد. روز اول کار از همین حالا غم‌انگیز شد.
  • زنبورِ ملکه

کتاب پنج‌شنبه فیروزه‌ای را هدیه بگیرید

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۳ ب.ظ
اهدا شد.
پنج‌شنبه فیروزه‌ای
پنج‌شنبه فیروزه‌ای۲

من رمان‌های مذهبی امروزی کمی خوندم. بین همین‌ها رمان خوب به ندرت پیدا میشه. چندتاشون که فقط هدر دادن کاغذ بود و متاسفم بابت وقتم. ولی پنج‌شنبه فیروزه‌ای رمان نسبتا خوبی بود. داستانش جذابه و کشش داره. خیلی هم منطقی‌تره. البته اینکه توی رمان‌های این سبک حامدی باشه که خودشو از پنجره بندازه بیرون برای خیلی‌ها قابل درک نیست و معتقدن اینا چرت و پرته. اینجور آدما بهتره کلا رمان مذهبی نخونن. قبول دارم درک همچین چیزهایی سخته و تا نبینیم باورمون نمیشه. یه چیزی تو مایه‌های تخیل همیشگی کتاب‌های امیرخانی. خب این‌ها داستان هستن و به نظر خیالی میان. ولی از این دست اتفاقات واقعا رخ میده. نمونه‌اش اتفاقی که برای ابن‌سیرین میوفته.
به هرحال اگه از رما‌ن‌های کلاسیک خسته شدید، دلتون یه فضای امروزی و ملموس می‌خواد و واکاوی فضای زندگی آدم‌های مذهبی از نزدیک براتون جذابه، پنج‌شنبه فیروزه‌ای ارزش خوندن داره.

خوشحال میشم این هدیه رو ازم قبول کنید:)
  • زنبورِ ملکه

سقای آب و ادب را هدیه بگیرید

جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ب.ظ

اهدا شد :)

خب خب قراره جهش کنیم. دوتا کتاب قبلی درسته که از بچه‌هام بودن و مادر همه بچه‌هاشو دوست داره ولی خب سوگلی نبودن. حالا قراره یکی از سوگلی‌هامو هدیه کنم.
من این کتاب رو خیلی دوست دارم و سالی یکبار می‌خونمش. الان هم دارم دختربچه کتاب‌خون درونمو با وعده اشکال نداره برات یکی دیگه می‌خرم راضی می‌کنم! ماجرا از این قراره که چند سال پیش من این کتاب رو تو رودربایستی امانت دادم به کسی (از اون اتفاقا که چندسال یه بار میوفته:دی ) و وقتی بالاخره پسش آورد بعد چندبار تذکر، گفت که خودش اگر کتاباشو به هرکسی امانت بده و طرف خوشش بیاد بهش میبخشه کتاب رو و این رو با یه حالت فخرفروشانه‌ای گفت که تو دلم مونده:( پس تصمیم گرفتم کتاب سوم این باشه. کتابی که خیلی دوسش دارم و به همه توصیه می‌کنم بخونن.

سقای آب و ادب

سقای آب و ادب۲


سقای آب و ادب داستان یه مرد بزرگه. داستانی که روح آدم رو به این بزرگی نزدیک می‌کنه تا بهتر ببینه و بفهمه هرچند درک تمام همچین آدمی خارج از توان ما باشه. سقای آب و ادب موضوعش عشقِ، اونم نه عشقای آب دوخیاری حالا. یه عشق نجیب و واقعی. سقای آب و ادب یه رمان-روضه ست که توش لبخند و اشک با هم جمع میشن. این کتاب جزو لیست کتابای بغل کردنیه.

  • زنبورِ ملکه

کتاب هدیه می‌دهم: ملت عشق

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۲ ب.ظ

ملت عشق

ملت عشق۲

اهدا شد.

کتاب دوم،
رمانی درباره مولانا به‌علاوه برداشت شخصی نویسنده.
بخش‌های بُلد متن رو دوست داشتم. ۴۰ اصلی که نویسنده از مولانا و اشعارش برداشت کرده. البته چون داستان کلی زندگی مولانا برام تکراری بود و با مولانای ایران کمی متفاوت بود (شاید خنده‌دار به نظر بیاد ولی طبیعیه. برای فهمیدنش نیاز به خوندن چندتا کتاب زندگینامه درباره مولانا هست و بعد خودتون قضاوت کنید) زیاد کتاب بهم نچسبید ولی معنیش این نیست که کتاب بدیه. شخصا "گفتا من آن ترنجم" رو بیشتر دوست داشتم. بیشتر با عقل جور در میومد و تطبیق داشت.
کتاب درباره زنی با زندگی روتین هست که با نویسنده کتابی درباره مولانا آشنا میشه و از این طریق با مولانا آشنا میشه. بعضی فصل‌ها متن کتاب هست که زندگی مولاناست و فصول دیگه حوادث و اتفاقاتی هست که برای اون زن رخ میده.

  • زنبورِ ملکه

پُک: نوشابه

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ق.ظ
- تو چطور بابایی هستی که نمی‌دونی دخترت نوشابه نمی‌خوره؟
  • زنبورِ ملکه

کتاب هدیه می‌دهم

جمعه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۲ ق.ظ

کتاب اول اهدا شد

ماجرا از اونجا شروع شد که چند روز پیش لابه‌لای حرف‌هام با دوستان به این نتیجه رسیدم که احساس تعلق و دلبستگی بی‌جایی به وسایلم دارم، بخصوص کتاب‌هام. از طرفی می‌دیدم بعد از کنکور میزان مطالعه غیر درسیم به چیزی حدود یک‌دهم رسیده و این اصلا حس خوبی نداشت. مسئله حبّ الدنیا چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت. هر کسی میدونه دلبستگیِ بی‌جا، انسان رو اسیر می‌کنه و انسان آزاده به معنای واقعی کلمه هیچوقت وابسته به مادیات نیست.
بعد این حرفا که شاید برای من زیادی بزرگ باشه، به صورت خودمونی بگم که تصمیم گرفتم کمی این دلبستگی رو کمرنگش کنم و رشته‌های زنجیر اسارت رو یکی یکی پاره کنم. اونایی که منو میشناسن میدونن چقدر امانت دادن کتاب برام سخت بود. در واقع میشه گفت من هیچ تمایلی به امانت دادن کتاب‌هام نداشتم و این یه ویژگی وحشتناکه.
پس تصمیم گرفتم برای رهایی از این ویژگی کتاب هدیه بدم. کتاب‌های عزیز خودم رو که برام خیلی خیلی ارزشمند هستن و مثل گنجینه من هستن. کاری که می‌کنم شبیه اینه که از آقایون اختلاسگر بخواید بیان هرچی برداشتن رو پس بدن و رسما از مردم عذرخواهی کنن. انقدر برام دشواره. با خودم قرار دارم که این حرکت رو جدی بگیرم. امیدوارم برکتش باعث بشه ذهنم رها بشه و بتونم کتاب‌های بیشتری بخونم، آزادتر بشم و البته به کتاب خوندن دیگران کمک کنم.
روال کار به این شکل هست که من کتابی رو معرفی می‌کنم و اولین کسی که دوست داشت کتاب رو داشته باشه به من خبر بده کتاب رو بهش هدیه می‌کنم. حتی اگر نیاز بود کتاب پُست بشه با کمال میل پول پست رو تا جایی که داشته باشم می‌پردازم (تاکید می‌کنم، تاجایی که داشته باشم:دی ). اینکه شما کتاب رو از من قبول کنید یه لطف بزرگ در حق منه. شبیه اینه که یکی از زنجیرها رو ببرید و به آزادی من کمک کنید.
البته یه شرط کوچولو داریم. شما باید حتما حتما کتاب رو بخونید و خلاصه‌اش و قسمت‌های جالبش رو برای من به هرشکلی که دوست دارید (نوشتن، صوت، فیلم و ...) بگید. این باعث میشه یکبار دیگه کتاب رو بخونم اون هم از دید شخص دیگری و راحت‌تر ازش دل بکنم چون احتمال اینکه باز کتاب رو کامل بخونم کمه (با وجود کتاب‌های نخونده زیاد). همچنین شما رو موظف می‌کنه که حتما کتاب رو بخونید و فقط اگر جدی قصد خوندن کتاب رو دارید این لطف رو در حق من بکنید و هدیه من رو قبول کنید.

و حالا اولین کتاب

ورونیکا 

ورونیکا۲



انتخاب اولین کتاب قطعا خیلی سخت بود. من به چند دلیل ورونیکا رو انتخاب کردم.
یک. کتاب خیلی قدیمی هست و متعلق به حدود ۸سال قبل. پس راحت‌تر میشه ازش دل کند.
دو. من تقریبا تمام کتاب‌های این نویسنده در اون زمان رو خوندم و میشه گفت ازش عبور کردم. من حدودا ۱۳یا ۱۴ساله بودم که این کتاب رو خوندم. اون زمان گستردگی آشنایی با کتاب خیلی خیلی کم بود و وقتی به کتاب خوب یا نویسنده خوبی برخورد می‌کردی شبیه معجزه بود. یکی از کتاب‌های کوئیلو رو دوستم به من هدیه داد و من حسابی کیفور شدم. اجتماع رمان هیجان انگیز و البته صاحب حرف‌هایی در باب زندگی چیز جالبی بود که زیاد بهش برخورد نکردم پس من بیشتر و بیشتر از کوئیلو خوندم.
سه. من نمی‌دونم حالا ناشر دیگری کتاب‌های کوئیلو رو چاپ میکنه یا نه. اون زمان که برمیگرده به حدود سال ۸۸ تنها ناشر رسمی چاپ کتاب‌هاش کاروان بود که مسئولش و مترجم کتاب‌های کوئیلو توی شلوغی‌ها از ایران رفت و انتشارات کاروان جمع شد. پس این کتاب نادریه. حتی یادمه رفتم کتابخونه که "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" رو بگیرم که جلوی چشمای من برش داشتن و گفتن بخشنامه اومده که باید اینارو جمع کنیم، منم داشتم از فضولی میمردم ببینم توش چیه:دی که البته هرگز نفهمیدم.
چهار. و نهایتا دلیل آخر اینکه چند وقت پیش دوستی درباره این کتاب حرف زد و من آوردم ورقش زدم و با حرف‌های اون دیدم دلبستگی کمتری بهش دارم پس برای شروع خوبه.
اگه ورونیکا رو میخواید ممنون میشم خبرم کنید:)

  • زنبورِ ملکه

کرگدن‌های میمون

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۴ ق.ظ
اگر طیف رنگی داشتیم برای سنجیدن میزان برخوردمان با چیزهای یک خانه، تخت‌خواب من غلیظ‌ترین رنگ آن طیف می‌شد ( مثلا با طیف رنگین‌کمانی، تخت بنفش). تخت‌خوابی که در نبود بخاری به گوشه اتاق منتقل می‌شود و به شکل عجیبی هرجا که می‌روم بازگشتم به سمت اوست. مخصوصا گوشه سمت راستش که پیش دیوار است بنفش پررنگ می‌شود. خیلی دارم سعی می‌کنم از تخت جدا شوم. وقت‌هایی که برق می‌رود دراز می‌کشم روی زمین که خنک‌تر است. روی میز و صندلی هم طاقتم نمی‌گیرد. کشوی میز فاصله پاهایم با میز را زیاد می‌کند و مرا بی‌قرار. کاناپه رو به کولر هال هم عملا خراب شده. چه انتظاری از کسی دارید که دائما همه رویش بنشینند. کمی که دراز می‌کشم یا می‌نشینم رویش بدنم درد می‌گیرد. شبیه پیرزن بی‌دندان و استخوانی‌ای است که مرا بغل کرده. چند دقیقه آغوش دلپذیری ست اما نیم ساعت و بیشتر یکجور خودآزاری ست.
   داد همه درآمده که من یک سره روی تخت ولو شده‌ام و حتی بابا طی اقدامی نادر چند روز پیش دراز کشید روی تختم و تاکید کرد که انقدر بیخودی روی این تخت نخوابم چون دارم دوباره تشکش را خراب می‌کنم! البته علتش بیشتر علاقه خاص من به اتاق و تختم است. من از ابتدا هم همینطور بودم برخلاف خواهرم که با اولین بهانه از خوابیدن توی اتاقش امتناع می‌کند و عملا همیشه توی هال بازی می‌کند و خانه را بهم می‌ریزد. من شیفته اتاقم بودم. اتاقی که خودم انتخابش کرده بودم و وقتی در هشت سالگی این خانه را خریدیم من تازه اتاق‌دار شدم. آن موقع‌ها تخت نداشتیم. زیر بار خرید همین خانه هم تا سالیان سال زیر قرض بودیم. البته مسئله فقط بی‌‌پولی نبود. مسئله بابا است. بابا اهمیتی به سر و وضع خانه نمی‌دهد. بابا اصولا به خیلی چیزهای مادی اهمیت نمی‌دهد به جز خود پول! یعنی بابا به جد پول در می‌آورد ولی اینکه با آن پول چه اقدام شگفت‌انگیزی قرار است روی دهد خیلی مهم نیست. یکجوری خرج می‌شود می‌رود دیگر.
   خانه ما تا سالیان سال گچ بود. فکر می‌کنید نقاشی خانه چقدر پول می‌خواهد؟ آن هم آن زمان که بستنی سالار پانصد تومان بود، نه حالا که دوهزار و پانصد تومان است. شاید هم شده سه تومان کسی چه می‌داند! بابا پولش را داشت ولی ذوقش را نداشت. خانه ما یک وضعی داشت که از روستا می‌آمدند می‌گفتند فلانی خانه‌ات را رنگ کن. یک بار یک نفر هم پا شد سطل رنگ برداشت خانه را رنگ کند اما بابا نشاندش و گفت خانم یک استکان چایی بردار بیار ( البته این مزاح بود ). حالا فکر می‌کنید من چطور تخت‌دار شدم؟ طی یک اتفاق میمون و کرگدن! یک روز آخر هفته از مدرسه برگشتم دیدم خانه خالی ست! قفسه کتابهایم هم خالی بود. با چشم‌های از حدقه بیرون آمده پرسیدم چه شده است؟ ( همون چیییی شده خودمون ) که مامان خندید و برایم تعریف کرد. ظاهرا همه رفته بودند شب‌نشینی که بر می‌گردند خانه و وقتی بابا در را باز می‌کند موجی از آب کل هیکلش را خیس می‌کند و خواهرم را می‌گذارند یک جای امن و توی هال شنا می‌کنند و نفس می‌گیرند می‌روند زیر آب تا مشکل را پیدا کنند که نهایتا بعد از ساعتها می‌فهمند لوله آب آشپزخانه ترکیده و خانه ما را آب برداشته ( البته کمی هالیوودی‌اش کردم که حوصله‌تان سر نرود ). خلاصه بعد از اینکه خانه با آب یکسان شد! بابا تصمیم گرفت دستی به سر و گوشش بکشد و اینگونه همه چیز متحول شد.
   یعنی می‌خواهم بهتان بگویم که از اتفاقات ناگوار عصبانی نشوید، شاید چیزی در پسشان هست که شما را خیلی خیلی خوشحال می‌کند. الان هم خانه ما از زلزله سرپل‌ذهاب پر از ترک‌های بزرگ شده، موزاییک‌های حیاط شکسته و از جا درآمده، پاسیو هم متعلق به پیش از تولد من است، بی‌ریخت و رنگ‌ورو رفته، پرده اتاق من هم دارد به تار و پودش تجزیه می‌شود و کج و کوله است. خلاصه چیزی نمانده خانه سرمان خراب شود. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اتفاقی چیزی بیوفتد احتمالا بابا باز دست و دلباز شود البته اگر بعد اتفاق زنده ماندیم :|


+ بیشتر از نوشتنت استفاده کن، نوشتنت دارد خشک می‌شود.
  • زنبورِ ملکه

Amelie

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۰ ب.ظ
مهم نیست که زندگی چجوریه. باور کنید. این رو از صمیم قلبم می‌گم. در لحظه‌ای عجیب که البته بارها تجربه‌اش کردم. دراز کشیده گوشه‌ تخت‌خوابم، همونجا که بیشتر وقت‌ها دراز می‌کشم و بابا دیروز می‌گفت دوباره داره گود میشه و باید جاهای دیگه هم بشینم که تشکم خراب نشه، پنکه روشنه ولی گرمه.داشتم می‌گفتم، مهم نیست که زندگی چجوریه، مهم اینه که شما چطور بهش نگاه می‌کنید، مهم اینه که شما چکار می‌کنید. کی جلوی شمارو گرفته که زیبایی‌های زندگی رو ببینید؟ کی لمس کردن رو از شما دریغ کرده؟ کی به شما اجازه نمیده کارهای شگفت‌انگیز کوچکی رو انجام بدید که احساس خوبی دارن؟ درواقع زندگی همینه. فعلا که کسی شمارو نکشته. خب زندگی کنید.
امیلی۲


صدای پنکه، صدای بچه‌های تو کوچه، صدای گنجشک‌ها، هندزفری تو گوشم و Amelie.
  • زنبورِ ملکه
The Handmaid's Tale چه می‌خواهد بگوید؟
   دو روز پیاپی حوالی ظهر برق رفت. با خواهرم توافق کرده‌ام که یک سری از برنامه‌های خاص تلوزیون را ببیند، پس احساس می‌کردم بهتر است بدون برق هم برنامه‌هایش را ببیند تا توافق بدون کوچکترین خدشه‌ای باقی بماند. پس روبیکا نصب کردم و پخش زنده رایگان برایش گذاشتم. روبیکا اینطور به دستم رسید. بعدا بی‌حوصله تویش چرخی زدم. چندتا فیلم پلی کردم. فیلم‌های قدیمی خسته کننده. بعد هم چک کردم و دیدم ذره‌ای از حجم اینترنتم کم نشده است. واقعا رایگان بود. یعنی می‌شد ساعتهای زیادی فیلم دید و حتی یک ریال هم پرداخت نکرد. با خودم قرار گذاشته بودم بیخیال فیلم دیدن بشوم چون پول زیادی برای دانلود فیلم نداشتم و جایش کتاب بخوانم. روبیکا همه چیز را بهم زد.
   قبلش توی مهمانی حرف فیلم و سریال شد. گفتم که فعلا توانایی دانلود فیلم ندارم. کسی گفت با روبیکا ببین. یک نفر هم از سریالی گفت به اسم ندیمه که ساخت آمریکا و 2017 است و توضیح کوتاهی هم داد که برایم جالب بود. ژانر مورد علاقه من ماجراجویی ست. به ویژه سرزمین‌های خیالی با قوانین من در آوردی. برای همین است که هری‌پاتر جذاب است. یا هانگر گیم (درست نمی‌دانم چند روز پیش برای بار چندم هانگر گیم را دیدم و هنوز هم برایمتازه بود). و البته گیم آو ترونز. آن ماجراجویی و هیجان در قالب دنیایی جدید و تخیلی حقیقتا مسحور کننده است.
   وقتی در روبیکا چشمم به سرگذشت ندیمه خورد و فهمیدم همان سریال مذکور است، همینطوری پلی‌اش کردم. حیرت‌انگیز بود. موضوع و داستانش. چیز کاملا توجه برانگیزی بود. حتی تا این حد که از قید اینترنتم بگذرم و بخشیش را زبان اصلی ببینم. مسئله این بود که به وضوح میدیدم این سریال چقدر تلاش کرده حرف‌های جهت‌دار بزند. حرف‌هایی برای همین روزها. اواسط سریال اینستاگرامم را چک می‌کردم که تصمیم گرفتم بروم در صفحه مسیح علینژاد و واکنش او را به صحبت‌های خانواده‌اش ببینم. آخرین پست را خواندم و چندتای دیگر را. خیلی معمولی. بعدش ادامه سریالم را دیدم و آنجا بود که با چیزی برخورد کردم که دقایقی پیش در صفحه مسیح علینژاد خواندم. همچین جمله‌ای : زن ماشین تولید مثل نیست.
   سرگذشت ندیمه چه می‌خواهد بگوید؟ او اینجاست تا همه را از بخار شدن آخرین قطره‌های آزادی زنان بترساند و  آنان را در قامت یک برده جنسی، یک خدمتکار بیچاره، یک فاحشه، یک مربی خشن و در بهترین حالت زن خانه نشینی که کمی محترم است به ما نشان دهد. او نشان می‌دهد که در چنین دنیای کثیفی که البته خیالی می‌نماید اما به وضوح خودش را با نشانه‌ها معتبر می‌کند، اساسا زن بودن تمام مشکل است و هیچ زنی احساس رضایت نمی‌کند. سرگذشت ندیمه شبیه هشداری مصور است با ریزه کاری‌هایی که بحران را در نظر آدم بزرگتر نشان می‌دهد. مهم‌ترین و اصلی‌ترین حرفش هم این است: هرکجای تبدیل شدن به این وضع وحشتناک هستید زودتر بلند شوید و ایستادگی و شورش کنید. درس بگیرید از جون (نقش اصلی داستان) و لفتش ندهید تا دیر شود. البته اگر هم دیر شد هنوز امیدی هست. حالا مقاومت کنید.
   آیا این‌ها هشدارهای بدی ست؟ آیا اساسا ممکن نیست چنین جامعه وحشتناکی شکل بگیرد که تویش زن در حد کالا کوچک شود؟ آیا منظور من این است که این‌ها همه ابزار دشمن است برای بر هم زدن ما؟ مسئله من نگاه آدم‌ها به ماجراست. مثلا باید به آشنایی جون و لوک (همسر جون که از دست حکومت جدید فرار می‌کند) نگاه کنید. چیزی که بین آن‌ها شکل می‌گیرد و اسمش را می‌گذارند عشق و در سایه فضای خوف انگیز داستان پوشیده می‌شود، خیانت آشکار است. لوک بی‌توجه به همسرش مخفیانه با جون رابطه جنسی دارد و بعدش همسرش را رها می‌کند تا با او باشد با این توجیه که عاشق اوست. این آشنایی در جامعه‌ای ایده‌آل رخ می‌دهد. جامعه‌ای که زنان با مردان برابرند. چه کسی به همسر لوک توجه می‌کند؟ هیچکس. او حتی یک لحظه هم جلوی دوربین نمی‌آید. او زن رنج کشیده و خیانت دیده‌ای است که دیده نمی‌شود و مهم هم نیست. برابری زنان با مردان از آسیب دیدن امثال او مهم‌تر است.
   البته منظور من برعکسش نیست. نمی‌خواهم بگویم برابری زنان و مردان چیز مهمی نیست. اما همه چیز باز هم بستگی به نگاه شما دارد. برابری یعنی چه؟ طی یک میانگین کلی چه جنسی قدرت بدنی بیشتری دارد؟ زنان یا مردان؟ خیلی خب آن‌ها برابرند، بیایید کارهای سنگین را تقسیم کنیم. چه کسی ضرر می‌کند؟ در یک میانگین کلی چه جنسی عاطفی‌تر است و احساساتش بیشتر خدشه‌دار می‌شود؟ زنان یا مردان؟ خیلی خب آن‌ها برابرند، بیایید بگوییم خیانت و فحشا و چه و چه اصلا به ما چه؟ جامعه را رها کنیم که هر کاری خواست بکند. چه کسی ضرر می‌کند؟
   سرگذشت ندیمه همه جور آدمی دارد. همه‌جور آدمی که این وسط مهم هستند و باید تغییر کنند. زنی که خودش مسبب این فاجعه است، زنی که شدیدا به این فاجعه معتقد است و همه این‌کارها را کمک به دیگران می‌داند و حتی زنانی که با این وضعیت کنار آمده‌اند و البته منتظر یک تلنگرند تا معترض شوند. تکلیف مردان هم مشخص است. آنها همه هوس‌باز و حریص اند. البته گاهی هم سعی می‌کنند محبت کنند اما آن‌ها زنان را نمی‌فهمند و احمق‌هایی هستند که فقط باید سیرشان کرد تا رهایت کنند و یا حتی رام شوند. هر کدام هم قلق خودش را دارد.
   سرگذشت ندیمه تمام تلاشش را می‌کند که به شما بگوید باید از این فاجعه دوری کنید، اما نمی‌گوید آن جهان فوق‌العاده و آرمانی داستان که تویش کسی ندیمه نیست و زنان کار می‌کنند و مالک دارایی‌هایشان هستند و می‌توانند درباره حقوق خودشان حرف بزنند ، مشکلش چیست. سرگذشت ندیمه فقط می‌گوید زنان و مردان باید برابر باشند. اما برایش مهم نیست که زنان و مردان شبیه هم نیستند و برابری در این شرایط چیز خاصی ست.
   درباره این سریال می‌شود خیلی حرف زد، همان‌طور که درباره شرایط حال حاضر می‌شود خیلی حرف زد. حرف‌های موافق و مخالف زیادی. اما به این فکر کرده‌اید که این سریال‌ها چقدر روی آدم اثر می‌کند؟ اثر نمی‌کند؟ شوخی می‌کنید.
شاید بهتر است درباره‌اش صحبت کنیم.
  • زنبورِ ملکه

ص‌پ‌ع

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ
رسیدن همبشه نیاز به صبر داره. صبر و پیوستگی. اصلا اینکه آهسته و پیوسته کنار هم شبیه ضرب‌المثلن خودش همه چیزو نشون میده. اگر می‌خوای قرص اثر کنه باید با صبر به صورت پیوسته و در زمان مشخصی بخوریش. اگر می‌خوای ناخن‌هات مرتب بمونه باید مرتب سوهانشون بکشی و دقت نکنی گوشه یکی‌شون می‌پره، اگر می‌خوای بدن قوی  داشته باشی باید پیوسته ورزش کنی و رها کنی بدنت باز شل میشه، اگر می‌خوای رانندگی رو جدی یاد بگیری باید پیوسته رانندگی کنی و خب یه سال پشت فرمون نشینی طبیعیه همه چز از دستت در بره. 
   عکاسی هم حتی همینجوره. اگر دوربینت رو بگذاری کنار خاک بخوره از دستت در میره و حتی ممکنه یادت بره حالا سرعت شاتر رو باید زیاد کنی یا کم! یا مثلا بازی جنگ‌های صلیبی رو بذاری، جای حراجی یادت بره. من خودم بعد چند سال  روبیک دست گرفتم تا مرحله فیش رفتم بعدش قفل کردم، منی که رکوردم روی ۱۵ثانیه بود. دیگه چه برسه به نوشتن. اگر می‌خوای خوب بنویسی باید صبورانه پیوسته بنویسی. کیه که ندونه ضلع سوم مثلث صبر و استمرار، عشقه؟

عاشقِ صبور پیوسته حرکت می‌کنه.
  • زنبورِ ملکه

چیزهای ارزشمند

چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ

   من تنها کسی تو اتاق هستم که فردا امتحان داره. بچه‌ها آماده شدن بیرون برن که دیدن کفش مهشید نیست. پس از گشتن و بعد بررسی به این نتیجه رسیدیم که کفش رو دزدیدن. کفش اسپورت مشکی و تروتمیزی که مهشید خیلی دوستش داشت و همیشه میاوردش داخل الّا امروز. همین موقع‌ها بود که یهو گالری مخفی فاطمه حذف شد که توش ۶۰۰تا عکس از عمه‌اش* بود. بهش گفتم خب بهش بگو باز برات بفرسته، گفت اون هرعکسی که می‌گیره واسه من می‌فرسته و بعد حذف می‌کنه. یه کم ناله کرد، پا شد تو راهرو راه رفت و بعد هندزفری گذاشت تو گوشش با یه آهنگ غمگین چپید یه گوشه و زد زیر گریه. لابه‌لای گریه هم گفت سگ تو این گوشی، سگ تو این زندگی.

   اولش پیش خودم گفتم این اداها چیه، حالا پسره که نذاشته بره، عکساش حذف شده. به نظرم کار بیهوده‌ای بود. بعدش بیشتر فکر کردم دیدم من خودم هم تقریبا هرروز عزادار یک سری نوشته‌های حذف شده وبلاگ قبلیم و یه وبلاگ دیگه‌ام. به هرحال اون ۶۰۰تا عکس کلکسیون فاطمه از لحظات مختلف زندگی عزیزترین کسش بودن. می‌خوام بگم چیزهای الکترونیک باارزش زیادی وجود دارن. در جریان باشید و دقت کنید.


* اون اوایل فاطمه هر وقت می‌رفت سر قرار، می‌گفت میره خونه عمه‌اش که اهوازه. بعدا که صمیمی‌تر شدیم فهمیدیم مارو می‌پیچونده. از اون به بعد عمه صداش می‌کنیم!


+ وقتی گفت همه عکسا حذف شد من به شوخی بهش گفتم همین که رو صفحه ست نگاه کن. وااای خیلی شوخی بدی بود، هنوز عمق فاجعه رو درک نکرده بودم. خدا منو ببخشه:(

  • زنبورِ ملکه