اهدا شد :)
خب خب قراره جهش کنیم. دوتا کتاب قبلی درسته که از بچههام بودن و مادر همه بچههاشو دوست داره ولی خب سوگلی نبودن. حالا قراره یکی از سوگلیهامو هدیه کنم.
من این کتاب رو خیلی دوست دارم و سالی یکبار میخونمش. الان هم دارم دختربچه کتابخون درونمو با وعده اشکال نداره برات یکی دیگه میخرم راضی میکنم! ماجرا از این قراره که چند سال پیش من این کتاب رو تو رودربایستی امانت دادم به کسی (از اون اتفاقا که چندسال یه بار میوفته:دی ) و وقتی بالاخره پسش آورد بعد چندبار تذکر، گفت که خودش اگر کتاباشو به هرکسی امانت بده و طرف خوشش بیاد بهش میبخشه کتاب رو و این رو با یه حالت فخرفروشانهای گفت که تو دلم مونده:( پس تصمیم گرفتم کتاب سوم این باشه. کتابی که خیلی دوسش دارم و به همه توصیه میکنم بخونن.
سقای آب و ادب داستان یه مرد بزرگه. داستانی که روح آدم رو به این بزرگی نزدیک میکنه تا بهتر ببینه و بفهمه هرچند درک تمام همچین آدمی خارج از توان ما باشه. سقای آب و ادب موضوعش عشقِ، اونم نه عشقای آب دوخیاری حالا. یه عشق نجیب و واقعی. سقای آب و ادب یه رمان-روضه ست که توش لبخند و اشک با هم جمع میشن. این کتاب جزو لیست کتابای بغل کردنیه.
اهدا شد.
کتاب دوم،
رمانی درباره مولانا بهعلاوه برداشت شخصی نویسنده.
بخشهای بُلد متن رو دوست داشتم. ۴۰ اصلی که نویسنده از مولانا و اشعارش برداشت کرده. البته چون داستان کلی زندگی مولانا برام تکراری بود و با مولانای ایران کمی متفاوت بود (شاید خندهدار به نظر بیاد ولی طبیعیه. برای فهمیدنش نیاز به خوندن چندتا کتاب زندگینامه درباره مولانا هست و بعد خودتون قضاوت کنید) زیاد کتاب بهم نچسبید ولی معنیش این نیست که کتاب بدیه. شخصا "گفتا من آن ترنجم" رو بیشتر دوست داشتم. بیشتر با عقل جور در میومد و تطبیق داشت.
کتاب درباره زنی با زندگی روتین هست که با نویسنده کتابی درباره مولانا آشنا میشه و از این طریق با مولانا آشنا میشه. بعضی فصلها متن کتاب هست که زندگی مولاناست و فصول دیگه حوادث و اتفاقاتی هست که برای اون زن رخ میده.
کتاب اول اهدا شد
ماجرا از اونجا شروع شد که چند روز پیش لابهلای حرفهام با دوستان به این نتیجه رسیدم که احساس تعلق و دلبستگی بیجایی به وسایلم دارم، بخصوص کتابهام. از طرفی میدیدم بعد از کنکور میزان مطالعه غیر درسیم به چیزی حدود یکدهم رسیده و این اصلا حس خوبی نداشت. مسئله حبّ الدنیا چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت. هر کسی میدونه دلبستگیِ بیجا، انسان رو اسیر میکنه و انسان آزاده به معنای واقعی کلمه هیچوقت وابسته به مادیات نیست.
بعد این حرفا که شاید برای من زیادی بزرگ باشه، به صورت خودمونی بگم که تصمیم گرفتم کمی این دلبستگی رو کمرنگش کنم و رشتههای زنجیر اسارت رو یکی یکی پاره کنم. اونایی که منو میشناسن میدونن چقدر امانت دادن کتاب برام سخت بود. در واقع میشه گفت من هیچ تمایلی به امانت دادن کتابهام نداشتم و این یه ویژگی وحشتناکه.
پس تصمیم گرفتم برای رهایی از این ویژگی کتاب هدیه بدم. کتابهای عزیز خودم رو که برام خیلی خیلی ارزشمند هستن و مثل گنجینه من هستن. کاری که میکنم شبیه اینه که از آقایون اختلاسگر بخواید بیان هرچی برداشتن رو پس بدن و رسما از مردم عذرخواهی کنن. انقدر برام دشواره. با خودم قرار دارم که این حرکت رو جدی بگیرم. امیدوارم برکتش باعث بشه ذهنم رها بشه و بتونم کتابهای بیشتری بخونم، آزادتر بشم و البته به کتاب خوندن دیگران کمک کنم.
روال کار به این شکل هست که من کتابی رو معرفی میکنم و اولین کسی که دوست داشت کتاب رو داشته باشه به من خبر بده کتاب رو بهش هدیه میکنم. حتی اگر نیاز بود کتاب پُست بشه با کمال میل پول پست رو تا جایی که داشته باشم میپردازم (تاکید میکنم، تاجایی که داشته باشم:دی ). اینکه شما کتاب رو از من قبول کنید یه لطف بزرگ در حق منه. شبیه اینه که یکی از زنجیرها رو ببرید و به آزادی من کمک کنید.
البته یه شرط کوچولو داریم. شما باید حتما حتما کتاب رو بخونید و خلاصهاش و قسمتهای جالبش رو برای من به هرشکلی که دوست دارید (نوشتن، صوت، فیلم و ...) بگید. این باعث میشه یکبار دیگه کتاب رو بخونم اون هم از دید شخص دیگری و راحتتر ازش دل بکنم چون احتمال اینکه باز کتاب رو کامل بخونم کمه (با وجود کتابهای نخونده زیاد). همچنین شما رو موظف میکنه که حتما کتاب رو بخونید و فقط اگر جدی قصد خوندن کتاب رو دارید این لطف رو در حق من بکنید و هدیه من رو قبول کنید.
و حالا اولین کتاب
انتخاب اولین کتاب قطعا خیلی سخت بود. من به چند دلیل ورونیکا رو انتخاب کردم.
یک. کتاب خیلی قدیمی هست و متعلق به حدود ۸سال قبل. پس راحتتر میشه ازش دل کند.
دو. من تقریبا تمام کتابهای این نویسنده در اون زمان رو خوندم و میشه گفت ازش عبور کردم. من حدودا ۱۳یا ۱۴ساله بودم که این کتاب رو خوندم. اون زمان گستردگی آشنایی با کتاب خیلی خیلی کم بود و وقتی به کتاب خوب یا نویسنده خوبی برخورد میکردی شبیه معجزه بود. یکی از کتابهای کوئیلو رو دوستم به من هدیه داد و من حسابی کیفور شدم. اجتماع رمان هیجان انگیز و البته صاحب حرفهایی در باب زندگی چیز جالبی بود که زیاد بهش برخورد نکردم پس من بیشتر و بیشتر از کوئیلو خوندم.
سه. من نمیدونم حالا ناشر دیگری کتابهای کوئیلو رو چاپ میکنه یا نه. اون زمان که برمیگرده به حدود سال ۸۸ تنها ناشر رسمی چاپ کتابهاش کاروان بود که مسئولش و مترجم کتابهای کوئیلو توی شلوغیها از ایران رفت و انتشارات کاروان جمع شد. پس این کتاب نادریه. حتی یادمه رفتم کتابخونه که "کنار رود پیدرا نشستم و گریستم" رو بگیرم که جلوی چشمای من برش داشتن و گفتن بخشنامه اومده که باید اینارو جمع کنیم، منم داشتم از فضولی میمردم ببینم توش چیه:دی که البته هرگز نفهمیدم.
چهار. و نهایتا دلیل آخر اینکه چند وقت پیش دوستی درباره این کتاب حرف زد و من آوردم ورقش زدم و با حرفهای اون دیدم دلبستگی کمتری بهش دارم پس برای شروع خوبه.
اگه ورونیکا رو میخواید ممنون میشم خبرم کنید:)
من تنها کسی تو اتاق هستم که فردا امتحان داره. بچهها آماده شدن بیرون برن که دیدن کفش مهشید نیست. پس از گشتن و بعد بررسی به این نتیجه رسیدیم که کفش رو دزدیدن. کفش اسپورت مشکی و تروتمیزی که مهشید خیلی دوستش داشت و همیشه میاوردش داخل الّا امروز. همین موقعها بود که یهو گالری مخفی فاطمه حذف شد که توش ۶۰۰تا عکس از عمهاش* بود. بهش گفتم خب بهش بگو باز برات بفرسته، گفت اون هرعکسی که میگیره واسه من میفرسته و بعد حذف میکنه. یه کم ناله کرد، پا شد تو راهرو راه رفت و بعد هندزفری گذاشت تو گوشش با یه آهنگ غمگین چپید یه گوشه و زد زیر گریه. لابهلای گریه هم گفت سگ تو این گوشی، سگ تو این زندگی.
اولش پیش خودم گفتم این اداها چیه، حالا پسره که نذاشته بره، عکساش حذف شده. به نظرم کار بیهودهای بود. بعدش بیشتر فکر کردم دیدم من خودم هم تقریبا هرروز عزادار یک سری نوشتههای حذف شده وبلاگ قبلیم و یه وبلاگ دیگهام. به هرحال اون ۶۰۰تا عکس کلکسیون فاطمه از لحظات مختلف زندگی عزیزترین کسش بودن. میخوام بگم چیزهای الکترونیک باارزش زیادی وجود دارن. در جریان باشید و دقت کنید.
* اون اوایل فاطمه هر وقت میرفت سر قرار، میگفت میره خونه عمهاش که اهوازه. بعدا که صمیمیتر شدیم فهمیدیم مارو میپیچونده. از اون به بعد عمه صداش میکنیم!
+ وقتی گفت همه عکسا حذف شد من به شوخی بهش گفتم همین که رو صفحه ست نگاه کن. وااای خیلی شوخی بدی بود، هنوز عمق فاجعه رو درک نکرده بودم. خدا منو ببخشه:(