لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلخوشی های کوچیک من + پنج شنبه آخر سال.

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۱۸ ب.ظ
دیروز صبح بیدار شدم و دیدم شعله حالش بده. شعله کیه؟ گلدون من. بعد از اینکه تصمیم گرفتم یا ماهی بخرم یا گل و این تصمیمو گفتم که میخوام دور میدون مادر پیاده شم یه گلدون گل بخرم، مامانم خیلی خودجوش با دوتا گلدون گل کوچیک اومد خونه. یکی واسه من یکی خواهرم. منم هرچند وسواس زیادی در انتخاب شدن چیزا توسط خودم دارم، با این یه مورد کنار اومدم و گل زردمو بین اون دوتا انتخاب کردمو اولین اسمی که به ذهنم رسید شعله بود.

شعله پژمرده شد و من آبش دادم یه کم، گذاشتمش بیرون جلو آفتاب ولی بدتر شد. آوردمش تو و نشستم پیشش و اشکم درومد. مامانم مثل همه مامانا دلش گرفت گوشیو برداشت زنگ زد گلفروشه. ماجرا از این قرار بود که این مسئله خیلی عادی بود. گلفروش گفت خب گلاش که تا ابد نمیمونن. اونا میوفتن باز درمیاره. مامانم اومد سه تا گل پژمرده ای رو کم من با چشمای اشکی زل زده بودم بهشون کنار زد و سه تا غنچه نشونم داد.

شگفت زده شدم. با خودم گفته بودم گل منو دوست نداره که پژمرده شده. آخه مال خواهرم سالم بود. ولی شعله داشت باهام حرف میزد. می گفت فافا خانوم گلات ریخت؟ اشکال نداره دختر، غنچه میکنی باز.



+ باز همشهری داستان تموم شد. دروغ چرا، شکست دلم..
+ غصه خوردی و ۹۳ تموم شد، غصه خوردی و ۹۴ تموم شد،
غصه خوردی و ۹۵ تموم شد.
غصه هات دوزار نمی ارزه دختر. با غصه هیچی عوض نمیشه. اصلا دلیل غصه هات عوض نمیشه. تو عوض شو از این منفعلی دربیا دیگه ام غصه نخور. محکم باش از این به بعد. ببند درو رو غصه ها. غصه نشوندت یه گوشه. پاشو از این به بعد. نذار اگه عمرت به اسفند۹۶ رسید به خودت بگی باز غصه و سکون.
امسال قول نمیدم.
امسال عمل میکنم.
  • زنبورِ ملکه

دم عید شد و باز حسرت روبوسی با ریشای تیز خاکستریت

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۴۴ ب.ظ
حاج بابا که بود دم عید، میرفتیم خونشون کلوا بگیریم. به رسم قدیما که تنور داشتن هنوز کلوا میپختن دم عید. میچیدنش تو مجمع ها و میبردن نونوایی مراد سر کوچه.
حاج ننه یه مشت خمیر کوچیک می ذاشت جلوم می گفت بیا این کلوا کوچولو مال تو. خودت روشو تزئین کن خودتم بخورش. قاشق برمی داشتم و به دستای همه نگاه میکردم که چطوری با نوک هلال قاشق رو کلوا نقش میزنن. بعضیا بی خیال و آشفته بعضیا مرتب و زیگزاگی. منم با ذوق کلوا کوچولومو تزئین می کردم و تموم که میشد میگفتم منم میخوام کمک کنم. اولی رو تموم میکردم که حاج بابا دادش درمیومد اونو از بچه بگیرید. نمیتونه، خمیر میشه. منم یه نگاهی بهش میکردم و اون هیبت و بزرگیش می کشیدم عقب. انقدر نگاه می کردم تا اولین سینی پر شه و عمو بره نونوایی و بیاد. بوی کلوچه های تازه کل خونه رو برمی داشت. کلوچه خودمو پیدا میکردم و کلی بهش ذوق می کردم و انقدر کلوچه میخوردم که سیر شم و یه گوشه خوابم ببره.
بیدار که میشدم تو خونه بودیم. بابام زده بودم زیر بغل اومده بودیم خونه. تا آخر عید هروقت گرسنه بودم کلوا محلی حاج ننه بود برای خوردن. هروقت هم حوصلم سر می رفت تو حیاط گوش تیز می کردم میدیدم سر و صدا میاد. از نردبون چوبی میکشیدم بالا و کفشای جلو خونه رو دید می زدم. اگه مهمونا باب دلم بود میرفتم رو دیوار و از نردبون اون وری میرفتم تو حیاط.
ولی معمولا اینجوری نبود. من کمتر میرفتم اون حیاط. چیزی که همیشه پیش میومد اینجوری بود که حاج ننه از نردبون میکشید بالا و با اون شلنگ پلاستیکی که همیشه رو دیوار بود آروم می زد به شیشه پذیرایی که یعنی بیاید کارتون دارم. من یا مامان می دویدیم بیرون و حاج ننه میگفت بچه فلانی داره میاد خونتون درو بازکنید براش.
عیدای قدیم خیلی عید بود. یازده تا بچه حاج ننه و حاج بابا با بچه هاشون دو سه روز اول عیدو اونجا بودن. انقدر بودیم که خانوما دو دسته میشدن نصف ظرفارو تو حیاط میشستن که تموم شه. ما هم همش بازی می کردیم و اونجا وول میخوردیم. حتی شبها ما هم که حیاط جفتی بودیم، میومدیم خونه حاج ننه میخوابیدیم. حاج بابا خروپوف می کرد و من خوابم نمی برد. میگفتم مامان میترسم. خروپوف حاج بابا عین صدای پلنگه. بعد به حاج بابا میگفتن حرفمو و کلی بهم میخندید.
عیدای جدید اینجوریه که همه یه روزو جمع میشن دور هم و بعد با چهارتا فدات شم قربونت برم دونه دونه یه مهمونی آنکارد شده میگیرن واسه جبران. لعنت به هرکی کرم دو سه جور غذا درست کردنو انداخت تو زندگی ما. ماها ساده بودیم. مامان یه مرغ می ذاشت آبپز شه و نهایتش سالاد کاهو و نوشابه یا دوغ. زن عمومم خورشت سبزی های جا افتادش شهرت داشت. بعد همه یه ریز دور هم بودیم. الان چهل جور ژله و دو جور سالاد و کشک بادمجون و سوپ جو کنار دو جور غذای اصلی. تجمل کرم میوه ی زندگیه. دیگه با خونه ای که قبلا چهارتا فرش دوازده متری میخورد الان شده دوتا روی سرامیک و دو دست مبل که نمیشه مهمونی چهل نفره داد. دیگه با چهل جور غذا و مخلفات که نمیشه دور هم بود. فقط میگی یکی دوبار تو سال مهمون کنم بره پی کارش. آدما از هم فاصله گرفتن و تموم شد رفت.
حاج بابا که رفت فاتحه همه چیزو با فاتحه اون خوندیم. اون اگه بود نمیذاشت این فاصله ها عمیق شه. مرد خونه مرد خونه که میگن اینه. خونه نه این آپارتمانای دوزاری. اون خونه های قدیم که چهل نفر چهل نفر حداقل ماهی یه بار توش زندگی میکردن. هر زنی نمیتونه مرد اون خونه ها باشه.
دیشب عمه گلدسته خواهر حاج بابام میگفت: " قدیما کی این ترقه ها بود اصا. ما دور هم جمع میشدیم شعر می نوشتیم هرکی یه دونه بر می داشت میخوند اگه معنیش خوب بود میگفتیم خوشبخت میشه".
داریم نابود میشیم. اگه رها کنیم یکی دو نسل دیگه هیچ اصالتی نداریم. یه مشت طبل تو خالی.
بعضی وقتا به این فکر می کنم که اگه یه مادربزرگ تنها شدم برای دختر بزرگ پسر سومیم عیدارو عیدتر کنم.


اشک.
  • زنبورِ ملکه

سازت را با بهار کوک کن

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ
بهار می شود. یعنی باران گه گاه و هوای گرم تر. آفتاب را بیشتر میبینی و بیشتر حس می کنی. درختها جوانه می زنند و گلها غنچه می کنند. قهوه ای های بی حال و لخت سبز می شوند. انگار آسمان آبی تر شده و جان گرفته است. بیشتر پرنده میبینی و صدایشان را می شنوی. می گذرد و گل ها شکوفا می شوند. میوه از درخت می چینی. همه جان گرفته اند. انگار لبخند روی ذره ذره طبیعت نقش بسته است. شوق در گیاهان و جانوران در جریان است. بخاری روی شعله می ماند و گاهی پنجره را باز میکنی. گوجه سبزهای ترش و آبدار را با نمک می خوری و به آلبالو های آویزان از درخت زل می زنی.
تابستان می شود. گرم است. بخاری را میگذاری توی انباری. جلوی کولر آب یخ میخوری و به گل های پیچ اناری حیاط نگاه میکنی. لباس های گرم را جمع میکنی. زردآلو را میخوری و هسته اش را می شکنی. گردوی تازه را نوش جان می کنی و دستانت سبز می شود. چادر میگیری زیر توتها و درخت را تکان می دهی. بوی زمین های خیارکاری جهان را برمی دارد. گل های خیار تازه چیده شده را میشوری و گل اش را از انتهای آن میکنی. گرم است. عرق میکنی و به نسیمی شادی. دلت برای برای بهار تنگ می شود.
پاییز می شود. هوای گرم آرام آرام خنک شده. لباس های گرمت را میگذاری جلوی دست چون نیاز است. طبیعت رنگ عوض می کند. سبزها زرد و قرمز و قهوه ای می شوند. باران برگ می بارد. صدای خش خش می پیچد. باد می آید و آسمان می گرید. بخاری هارا بیرون می آوری و نصب می کنی.گوشه ای گرم می نشینی و انار دانه میکنی. دمنوش های گرم میخوری. طبیعت هم کز کرده است. لخت و عور و غمگین. سرد است.
زمستان می شود. هرچه داری میپوشی و هنوز سرد است. آرام آرام برف می رقصد و می افتد پایین. دانه دانه همه جا را سفید می کند. درخت و گل و باغچه را میپوشاند. سکوت برقرار است و تو از پشت پنجره با یک بلوز کاموایی به سفیدی زل میزنی و شلغم داغی که بخارش به صورتت میخورد را با چنگال به دهان می گذاری. طبیعت خواب است شاید هم مرده ست و این کفن سفیدی است که بر تن او کشیده اند. اما نه، صبر کن. خدا معجزه می کند، همچون شعبده بازی پارچه سفیدش را می اندازد روی زمین و..
بهار می شود. یعنی باران گه گاه و هوای گرمتر. آفتاب را بیشتر می بینی و بیشتر حس میکنی...

و این چرخه با تو سخن می گوید. بعد از هر فرودی می تواند فرازی باشد. بعد از هر سردی می تواند گرمی باشد. بعد از هر خوابی بیداری ست. بعد از هر مرگی زندگی ست. بعد از هر نشستنی برخاستن و پس از هر سکونی تلاطم. و اینها همه در کنار هم معنی می پذیرند. فرود و فراز، سرما و گرما، خواب و بیداری، مرگ و زندگی، نشستن و برخاستن و سکون و تلاطم در کنار هم زیبا هستند.
زمستان نفس های آخرش را می کشد و بهار می شود.
پس هرآنچه پشت سر گذاشتی، رها کن همانجا بماند و تو هم با طبیعت برخیز و بهاری شو.

+ برای فراخوان بهاری رادیو بلاگیها و با تشکر از این طرح خوب :)
  • زنبورِ ملکه

اسفند و هوای بارونی و رختای روی طناب

شنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ق.ظ
- الو الو (لازم به ذکره که تلفن خونمون خراب شده هی قطع و وصل میشه )
- جونم؟
- بدو برو لباسای رو طنابو جمع کن داره بارون میاد
- باشه باشه...
همونطوی که تلفنو میذاشتم مامانم هنوز حرف میزد و در حال دویدن به سمت در کلاه لباسمو سر کردم و با دمپایی گنده بابام دویدم سمت طناب . هی گیره باز میکردم میزدم به طناب بعد با دست چپ لباسو میکشیدم مینداختم رو شونم و فقط صدای بارون میومد.
احساس زندگی...

+ ناخودآگاه یاد اون سکانس فیلم فروشنده افتادم که شهاب حسینی وسایل مستاجر قبلی رو از زیر بارون جمع می کرد!
  • زنبورِ ملکه

از یک زاویه دیگر

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
اینکه فرق سرم با یک چیز تیز خراش برداشت و خون آمد شاید چیز بدی نیست چون باعث شده است فرق وسط همیشگی ام را از کنار باز کنم و کمی موهایم پرتر نشان بدهد. شاید اصلا همین بی علاقگی ام به خانه تکانی اتاق برخلاف تمام سالهای گذشته، نشانه خوبی ست! دیگر بهانه ای برای فرار از درس در آخرین ماه سال ندارم. به هرحال گردگیری کتابخانه که خانه تکانی نیست. دوتا کتابی که بردم برای اهدا به کتابخانه با همین گردگیری ساده حاصل شد و دیدن لبخند گرم خانوم کتابدار جدید در ازای کتابها، خیلی دلنشین تر از بی حوصلگی آقای کتابدار قبلی بود در ازای چندین کتابی که تابستان بردم برای اهدا. آقای کتابدار جوری رفتار کرد که انگار دارد لطف می کند کتابهایم را قبول می کند! اصلا به نظرم خانوم ها برای کتابداری مناسب ترند. تنها چیز غم انگیزی که این جمله را کمی دچار تردید می کند صدای تق تق کفش های پاشنه بلند کتابدار است وقتی مدام لا به لای قفسه ها وول می خورد به عادت همیشگی سر و سامان دادن کتابها در اسفند.
شاید بد نبود که معلم خوشنویسی ام با نیم ساعت تاخیر آمد و من مشغول خواندن مجله جوان همشهری شدم تا با خواندن گزارشی از تئاتر "حرفه ای ها" رضا کیانیان، یادم بیاید چقدر دوست دارم روزی بروم تئاتر ببینم و چقدر به این یادآوری نیازمند بودم.

چقدر می شود چیزهارا از زاویه دیگر دید و دوستشان داشت.
  • زنبورِ ملکه
دو روز به عید توی بساط یک ماهی فروش کمی بالاتر از چهارراه آزادگان دیدمش و دلم رفت. به دوستم نشانش دادم و بند کردیم که آن ماهی را می خواهیم و ماهی فروش هم قلاب را توی آب تکان میداد تا بگیردش. آنقدر ذوق کرده بودم که اشک توی چشمم جمع شده بود. ماهی را انتخاب کرده بودم بین کلی ماهی دیگر و قرا بود مال من بشود. باله دمی بزرگ سفید شفافی داشت با بدن قرمز و چشمان نسبتا درشت. آوردمش توی تنگ بلور پایه آبی بزرگ و عاشقش شدم. طبق عادت همیشگی ام که برای همه چیز اسم می گذارم اسم هم برایش گذاشتم. افسوس که نمیتوانم اسمش را با اطمینان به یاد بیاورم. گمانم "نانا" بود.
خوش بودیم کنار هم. روزی حداقل چند دقیقه زل میزدم به او و با هم حرف میزدیم. او البته مدام توی تنگ وول می خورد و من حرف میزدم. دوستش داشتم تا قرار شد برویم سفر. دلم نیامد تنهایش بگذارم. گذاشتمش پیش حاج ننه. برگشتیم اما نرفتم دنبالش. دور شدیم و از دیده ام رفت. فراموشش کرده بودم. هر دفعه حاج ننه میگفت بیا ببرش می گفتم باشه اما یادم می رفت. مهمانشان هم که بودیم حاج ننه می گفت ببریش ها باز یادم می رفت آخر شب. تا یکبار که گفت ماهی ات مرد.
دلم شکست. نمی گویم از غصه دوری من دق کرد اما ناراحتم که کنارش نبودم. نامرد و نارفیق شدم برایش و همانجا طعم از دست دادن ها را چشیدم. گمان نکنم دیگر کسی را رها کنم پیش از اینکه رهایم کند.

توی فکرم امسال هم باز ماهی بخرم یا یک گلدان گل. برایش اسم بگذارم و صبح ها به هم صبح بخیر بگوییم و دیگر رهایش نکنم. خدارا چه دیدی شاید حالم بهتر شد و آشفتگی ام کمتر..
  • زنبورِ ملکه
شخصیت منفوری که مدتی معتاد بود، پرخاشگر و بی حوصله بود و دائم با همه درگیر. همه را مسخره می کرد و قاطی که می کرد زمین و زمان را به هم می ریخت. حتی یک بار یادم هست سر سفره بخاطر بشقاب سیب زمینی سرخ کرده جلوی همه مرا محکم زد جوری که جایش تا آخر شب می سوخت و با بغض شامم را خوردم و در سکوت.
حالا همین آدم، وقتی درد بزرگی بر همه اعضای خانواده وارد شده بود، مرا در حالی که کز کرده بودم و بی صدا شر شر اشک می ریختم دید، از آن طرف هال با گریه قربان صدقه ام رفت و گفت گریه نکنم.
هیچ حواستان هست که گاهی غم آدم ها را چقدر مهربان می کند؟

با "وضعیت سفید" نمی توانم اشک نریزم. دلم آن دور همی های باشکوه گذشته را می خواهد...
  • زنبورِ ملکه