لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

پُک: دییِر آناتومی

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ
برید خدارو شکر کنید که اسب نیستید وگرنه از دماغ استفراغ می‌کردید
:|
  • زنبورِ ملکه

پُک: قانونمندی

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۰۴ ق.ظ
تاکسی بیسیم گرفتم. حس می‌کردم دیرم شده. به راننده هم گفتم عجله دارم. چراغ قرمز بود. هیچ کس رد نشد با اینکه صبح بود و خلوت. احساس متضادی داشتم. هم دیرم بود هم کیف کردم. قانونمندی به آدم آرامش می‌دهد.
  • زنبورِ ملکه

یک روزِ رویاییِ قبل که روزِ عادیِ اکنون است

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پسری از ترک موتور پیاده شد. رفت بین ماشین‌ها این طرف آن‌طرفش را نگاه کرد و من تا آمدم به این فکر کنم که این مشکوک است و انگار دزد... دست برد توی ماشین و تلفن همراه راننده را از دستش قاپید و بعد پرید روی موتور و دوستش گاز داد و رفتند.
   من داد زدم و گفتم وای. راننده اسنپ جا خورد که چه شده. گفتم. ولی موتوری دیگر دور زده بود. گفت: می‌تونستم دور بزنم و بزنم به موتوره. من گفتم: خیلی کار اشتباهیه. شما که پلیس نیستید. ممکن بود یکی‌شان بمیرد و در این حال مقصر راننده اسنپ بود. 
   خیلی جا خوردم. یک دزدی ساده درست جلوی چشمم در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. به همین سادگی. شنیده بودم اینجوری موبایل می‌دزدند سر لشکر و حالا دیدم. فکر کردم به امنیت، به ترس از دست دادن دارایی‌ها، به دیدن و کاری نکردن به ناچار. فکر کردم و بعد توی محوطه خوابگاه دنبال نخود گشتم. همه گربه‌ها بودند الا او. همه شان هم دورم جمع شدند. بعد خرید کردم و برگشتم اتاق.
   بعد این مدت سوارکاری شبیه برگشتن به یک چیز دلنشین بود که جایی در اصل و نسب من دارد. شبیه راه رفتن. آذر بدقلقی می‌کرد مثل همیشه. اسب حساسی ست. خوشش نمی‌آید اسب‌های دیگر نزدیکش باشند. یکبار که یکی از سوارکارها از کنارم یورتمه می‌رفت بهم ریخت شروع کرد به تکان دادن سر و جهیدن. گفتم می‌افتم تمام است اما نترسیدم. دستجلو را جمع کردم و محکم گرفتم، اسب را هم با پاهام بغل کردم. آرام شد. حالا حس می‌کنم سوارکار شده‌ام کمی!
   اسب‌ها حال خوبی به آدم می‌دهند. گربه‌ها هم. و گنجشک‌ها. صداشان شبیه شنیدن آوای زندگی ست. لابه‌لای صدای پرنده‌های مهاجر در این فصل اهواز که ظاهر نامتعارفی دارند و صدای عجیبی، وقتی صدای گنجشک می‌آید دلم گرم می‌شود. گاهی سر می‌زنند به بالکن ما. من هم البته اگر نان خشک بماند برایشان می‌ریزم. گوشت‌های خورشتم را هم با نخود قسمت می‌کنم. چندتا قند هم باید ببرم برای آذر. اسب بدقلقی ست. حتی با چابک‌سوارها. شاید با من رفیق شد.
   فردا می‌روم عکاسی. هیجان و دلشوره دارم. دلیلش مشخص نیست. احساس می‌کنم شاید برای من سنگین باشد، شاید زود باشد، شاید حادثه‌ای پیش بیاد. از طرفی هم خوشحالم برای این سفرِ عکس محور. اتفاقات جدید، شانه به شانه هم سرازیرند در زندگی‌ام. بی‌راه نبود که می‌دانستم با آمدن به دانشگاه همه چیز بهتر می‌شود. زندگی‌ام بیشتر در دستان من قرار می‌گیرد و می‌توانم افسارش را بگیرم و هرجا بخواهم ببرم. با پا به پهلویش بزنم و یورتمه را چهارنعل کنم. زندگی حالا چیز خیلی بهتری ست. باید خودم انتخاب کنم مسیرم را، آدم‌های پررنگ زندگی‌ام را. البته زندگی جدی‌تر شده است و این هم‌زمان چیز خوب و بدی ست!
  • زنبورِ ملکه

رقص، عکس، نوشتن


   گفتم: میدونی من اگه تو آمریکا به دنیا میومدم احتمالا چی‌کاره می‌شدم؟ احتمالا انتظار خاصی از من داشت چون وقتی گفتم: احتمالا رقصنده، حسابی تعجب کرد. این اصلا عجیب نیست که انسان نمی‌داند دقیقا چه دوست دارد. اتفاقا کسانی که می‌دانند دقیقا چه دوست دارند خیلی عجیب اند. چرا که انسان درواقع عاشق دانستن است. در هرچه فرو برود و بیشتر و بیشتر از آن بداند، علاقمندتر می‌شود.



+ این روزها گاهی به این فکر می‌کنم که می‌توانستم در جایگاهی مناسب‌تر از این قرار بگیرم.

  • زنبورِ ملکه

گرد و غبار وحشیانه‌ای ست

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ق.ظ
این را از من بشنوید. تعطیلی‌ای که برف و سرما می‌آورد آدم‌هارا معمولا خوشحال می‌کند اما تعطیلی گرد و خاک رخوت می‌آورد. من حالا هردو را چشیده‌ام. سردرد بدی دارم و صدایم گرفته. دائم سرفه می‌کنم و به گلویم چنگ می‌زنم. داخل هم نمی‌شود نفس کشید چه رسد به بیرون. انگار که زندانی شده باشیم. نمی‌توانم سوارکاری‌ام را بروم. نمی‌توانم بروم عکاسی. نمی‌توانم تکان بخورم.
گرد و خاک بی‌رحمانه‌ای ست...
  • زنبورِ ملکه

جاده قدیم، جشنواره فیلم فجر

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

   بلافاصله بعد فیلم، رک و راست بگویم که فیلم مرا نگرفت. حوصله‌ام سر رفت حتی و پشیمان شدم. کسی منکر اهمیت روش برخورد با آدم‌های آسیب دیده روحی نیست، البته که باید فیلم‌های زیادی برای این مسئله ساخت. اما این فیلم از نظر من فیلم خوبی نبود و ارزش چندانی نداشت. می‌شد در چند جمله آن را خلاصه کرد و شبیه هشدار بابابرقی تحویل مردم داد.

  • زنبورِ ملکه

دارکوب، جشنواره فیلم فجر

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
همیشه فکر می‌کنم به اینکه گذشته آدم‌ها دست از سرشان بر می‌دارد یا نه؟ اصلا اگر من هم گذشته‌ام را فهمیدم یعنی خودم را درک کردم و بخشیدم و گذشته‌ام را کنار گذاشتم، گذشته گریبان مرا نخواهد گرفت؟ یک روز بعد از گذشت سال‌ها وقتی گذشته‌ام جلوی من سبز شد می‌توانم از آن دفاع کنم؟ یا جرئتش را دارم که به اشتباهاتم اعتراف کنم؟ آن‌وقت با پشیمانی‌ام چه می‌کنم؟ اصلا می‌توانم سال‌ها بعد با گذشته‌ام روبه‌رو شوم؟ 
   این‌ها سوالاتی ست با تکرار پی‌درپی کلمه گذشته. باید قبول کنیم که گذشته باری ست بر دوش همه ما. هیچ‌جوره هم نمی‌شود از زیرش شانه خالی کرد. هرچقدر هم آدم خوبی شده باشیم گذشته بد پابرجاست و حتی اگر خداوند مارا ببخشد گذشته پابرجاست و ممکن است یک روز برگردد به زندگی‌مان. البته اینکه اصل و نسب همه چیز خداست و مهم خداست تنها دلیلی ست که می‌شود با گذشته کنار آمد وگرنه گذشته برای بعضی‌ها بار سنگین و غیر قابل تحملی ست. بماند که مشخص نیست آینده چقدر متاثر از گذشته است...
   دارکوب روایت برخورد آدم‌ها با گذشته‌شان بعد از سال‌هاست. آن‌جا که همه چیزهای کهنه تازه می‌شود و همه چیز دوباره مرور می‌شود. چیزهای جدیدی رو می‌شود و آدم‌ها رودررو می‌شوند. دارکوب روایت آدم‌های خاکستری ست که حتی کریه‌ترینشان بخشی از انسانیت هنوز در وجودش هست. روایت ما آدم‌ها در یک بحران به نام روبه‌رو شدن با گذشته تاریک زندگی‌مان.


+ دوستش داشتم. عالی نه ولی فیلم خوبی بود. اواخر فیلم گریه کردم و خودم را حس کردم در غالب انسان ناتوان در تغییر گذشته و البته امید به آینده. هر سه بازیگر اصلی فیلم بازی قابل قبولی داشتند. بیشتر از بازیگران و کارگردانی و فیلم‌برداری، فیلمنامه توجه مرا جلب کرد. خوب است که فیلم آدم را فکری کند.
  • زنبورِ ملکه

من و تنهایی، دوست صمیمی‌ام

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ
اینجا اهواز است. سینما هلال. من روی صندلی پلاستیکی آبی نشسته‌ام و منتظرم درهای سالن سینما باز شود. هیچ کس پیدا نشد که با من بیاید سینما. تنهایی آمدم و تنهایی می‌آیم باز. به زهره گفتم: این همه خوشحال شدم یه شهر بزرگ قبول شدم که مثلا بتونم برم جشنواره فجر و اینجور برنامه‌ها. پس در کمال آرامش آمدم سینما. تنها. با اسنپ. تنهایی خیلی وقت‌ها دوست خوبی ست. من و تنهایی قرار است با هم حسابی خوش بگذرانیم از این به بعد.



+ یک چیز جالب و مسخره! سینما هلال از پرده تا درب ورودی به سمت پائین شیب دارد:/ یعنی ردیف اول بالاتر از بقیه ردیف‌هاست. احمقانه است.
  • زنبورِ ملکه
مهشید قیافه‌اش رفته بود تو هم و معلوم بود دارد گُر می‌گیرد. قیافه زهره هم آویزان شده بود. خودش هم البته از طبقه دوم تخت آویزان بود. من هم اتاقی‌شان بودم. فعلا با هم زندگی می‌کردیم. مرضیه و فاطمه رفته بودند بیرون. بماند چرا و چگونه و بماند که فاطمه مثلا شوخی کرده بود. دلم سوخت. گفتم بلند شید بریم. رفتیم پل طبیعت. راستش دلم نمی‌خواست پل طبیعت را. دلم می‌خواست بزنم به دل کاوه و بوی ماهی و کلوچه دماغم را قلقلک دهد. اصلا کار داشتم کاوه‌. کارهای زیادی آن هم تنهایی. قدم زدیم روی پل و همچنین مسافت زیادی به موازات کارون. الکی خوشی کردیم. گفتیم و خندیدیم. دست آخر هم با اسنپ برگشتیم و من زل زدم به شهر. فکر و خیال. 
   بعدش هم در اتاق شوخی کردم خندیدم به مرضیه و فاطمه پریدم و شب سَر شد. بودن با بقیه، داشتنِ آدم‌ها مخصوصا وقتی مقطعی با تو هستند و تو انتخابشان نکرده‌ای و نمی‌کنی هزینه هم دارد. اما من خسته شده‌ام از بازی باور پذیر نقش خوب قصه. خسته شده‌ام از شوخی‌های دختر و پسری لوس. خسته شده‌ام از شنیدن مکرر ولنتاین. حتی از نوشتنش حالم بهم می‌خورد. این اداها نقش‌ها خنده‌های پوچ... من دلم می‌خواهد با یک نفر بروم یک رستوران شیک و درباره آخرین مجله یا کتابی که خوانده‌ام گفت‌وگو کنم. تجربه بودن بین آدم‌های عادی خوب بود. هنوز هم دوستش دارم اما دیگر خسته‌شده‌ام. تصمیم دارم کم کم برگردم به خودم. می‌خواهم دوباره خودم بشوم.
  • زنبورِ ملکه

پسرک خوش‌خطِ دوست‌داشتنی

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ
مهسا چشمش خورد. گفت برگردیم. من استقبال کردم. کتابش جلویش بود و مشق می‌نوشت. من مدت‌ها بود خودم را وزن نکرده بودم. رفتم روی ترازو. پنجاه و سه کیلو بودم. تغییر نکرده بودم. بعد مهسا و مهشید رفتند. قرار بود من حساب کنم. پرسیدم گفت پانصد تومان. دو تومن دادم و بقیه‌اش را نگرفتم. خطش بی نظیر بود. آرام و محجوب. دلم می‌خواست بغلش کنم و اشک بریزم. یا لااقل بنشینم حرف بزنیم. دلم امشب در نادری درست جلوی پسرک آرام و موقر که از سرما کلاه و کاپشن رنگ و رو رفته‌ای تنش بود، شکست. دلم خواست کاری بکنم اما نکردم، رد شدم و رفتم. گذشتم...

غم‌انگیز است..
  • زنبورِ ملکه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زنبورِ ملکه

پُک: بلیط نیم‌بهای سینما

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۱۰ ب.ظ
اگرچه خالی بودن چهارشنبه‌ها در برنامه درسی ترم قبلم، برگشتن به خانه را راحت‌تر می‌کرد؛ اما خالی بودن سه‌شنبه‌های این ترم هم خوب است. مخصوصا که حالا دیگر به اهواز به چشم یکی از تعلقاتم نگاه می‌کنم. می‌توانم تنهایی بروم سینما یا کلاس سوارکاری‌ام را بیاندازم توی هفته.
  • زنبورِ ملکه

من، همان که همه نوشته‌هایم پیرامونِ اوست.

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ
من روی میز ذهنم چندین و چند پوشه داستان مختلف دارم که توی سرم خوانده‌ام و با آن‌ها زندگی کرده‌‌ام. با همه شان خندیده‌ام، دلم غنج رفته‌است، شوق و آرامش را حس کرده‌ام. همچنین اشک ریخته‌ام، بغض کرده‌ام، فشردگی قفسه سینه را تجربه ‌کرده‌ام. داستان‌هایی درباره من آینده که گاها هیچ رابطه‌ای با حال ندارند. البته زندگی چندین ساله‌ام به من ثایت کرد که تغییرات زیاد و رسیدن به چیزهایی که حتی تصورش را هم نمی‌کنی زیاد دور از انتظار نیست. هر کدام از این داستان‌ها ذوق و شوق خودش را دارد و غم و حسرت خودش را. طوری که من همه‌شان را دوست دارم. که اگه دوتا دوتا روی کفه‌های ترازو بروند ترازو مدام مساوی می‌شود. حتی وحشتناک‌ترینشان که تویش من به بدترین کار ممکن دست می‌زنم هم وجه‌های خوب خودش را دارد.
   علتش این است که من خودم را دوست دارم و البته در عین حال از خودم متنفرم! همه احساسات من به خودم به اندازه کافی ست. بعضی روزها البته آرزوی مرگ کرده‌ام و حتی به برآورده کردن این آرزو فکر کرده‌ام. روزهایی هم سلول سلول تنم از خوشحالی و آرامش زندگی لبریز شده‌است. باید بدانید که این‌ها همه طبیعی ست. ورای همه این‌ها هر انسانی، یک من دارد که همه چیز به او وابسته است. منِ من یک موجودِ کوچکِ فوق‌العاده است که همیشه لبخند می‌زند و ریز می‌خندد. لپ‌هایش هم برخلاف خودم سرخ می‌شود. موهایش را هم همیشه دم اسبی می‌بندد و فکر کنم زیاد هم لَخت نیستند که کش مو سر بخورد و پائین بیاید. وقت‌های ناراحتی و عصبانیتمان، همان وقت‌هایی که من اسمش را گذاشته‌ام حمله ذهن و قسمت غمگین یکی از داستان‌ها توی سرم پخش می‌شود، منِ من به قاعده یک دریا گریه می‌کند. باران که تمام شد آرام لبخند می‌زند و رنگین‌کمان می‌آید. اصلا منِ من رژ لبش هفت رنگ است.


وضعیت نویسی: درست کمی بعد از تماشای انیمیشن Mary and Max
  • زنبورِ ملکه