همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پسری از ترک موتور پیاده شد. رفت بین ماشینها این طرف آنطرفش را نگاه کرد و من تا آمدم به این فکر کنم که این مشکوک است و انگار دزد... دست برد توی ماشین و تلفن همراه راننده را از دستش قاپید و بعد پرید روی موتور و دوستش گاز داد و رفتند.
من داد زدم و گفتم وای. راننده اسنپ جا خورد که چه شده. گفتم. ولی موتوری دیگر دور زده بود. گفت: میتونستم دور بزنم و بزنم به موتوره. من گفتم: خیلی کار اشتباهیه. شما که پلیس نیستید. ممکن بود یکیشان بمیرد و در این حال مقصر راننده اسنپ بود.
خیلی جا خوردم. یک دزدی ساده درست جلوی چشمم در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. به همین سادگی. شنیده بودم اینجوری موبایل میدزدند سر لشکر و حالا دیدم. فکر کردم به امنیت، به ترس از دست دادن داراییها، به دیدن و کاری نکردن به ناچار. فکر کردم و بعد توی محوطه خوابگاه دنبال نخود گشتم. همه گربهها بودند الا او. همه شان هم دورم جمع شدند. بعد خرید کردم و برگشتم اتاق.
بعد این مدت سوارکاری شبیه برگشتن به یک چیز دلنشین بود که جایی در اصل و نسب من دارد. شبیه راه رفتن. آذر بدقلقی میکرد مثل همیشه. اسب حساسی ست. خوشش نمیآید اسبهای دیگر نزدیکش باشند. یکبار که یکی از سوارکارها از کنارم یورتمه میرفت بهم ریخت شروع کرد به تکان دادن سر و جهیدن. گفتم میافتم تمام است اما نترسیدم. دستجلو را جمع کردم و محکم گرفتم، اسب را هم با پاهام بغل کردم. آرام شد. حالا حس میکنم سوارکار شدهام کمی!
اسبها حال خوبی به آدم میدهند. گربهها هم. و گنجشکها. صداشان شبیه شنیدن آوای زندگی ست. لابهلای صدای پرندههای مهاجر در این فصل اهواز که ظاهر نامتعارفی دارند و صدای عجیبی، وقتی صدای گنجشک میآید دلم گرم میشود. گاهی سر میزنند به بالکن ما. من هم البته اگر نان خشک بماند برایشان میریزم. گوشتهای خورشتم را هم با نخود قسمت میکنم. چندتا قند هم باید ببرم برای آذر. اسب بدقلقی ست. حتی با چابکسوارها. شاید با من رفیق شد.
فردا میروم عکاسی. هیجان و دلشوره دارم. دلیلش مشخص نیست. احساس میکنم شاید برای من سنگین باشد، شاید زود باشد، شاید حادثهای پیش بیاد. از طرفی هم خوشحالم برای این سفرِ عکس محور. اتفاقات جدید، شانه به شانه هم سرازیرند در زندگیام. بیراه نبود که میدانستم با آمدن به دانشگاه همه چیز بهتر میشود. زندگیام بیشتر در دستان من قرار میگیرد و میتوانم افسارش را بگیرم و هرجا بخواهم ببرم. با پا به پهلویش بزنم و یورتمه را چهارنعل کنم. زندگی حالا چیز خیلی بهتری ست. باید خودم انتخاب کنم مسیرم را، آدمهای پررنگ زندگیام را. البته زندگی جدیتر شده است و این همزمان چیز خوب و بدی ست!