لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

پُک: اصطحکاک زندگی

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ق.ظ

انقدر سوتفاهم درست نکنیم واسه همدیگه.

مرسی. اه.

  • زنبورِ ملکه
پیوند

پیوند

+ عنوان منزوی‌جان.
  • زنبورِ ملکه

به دیدن احساسات گذشته

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
سر راه


   اتوبوس درست همین‌جا ایستاد. اولین باری بود که تنهایی سفر می‌کردم. از اهواز برمی‌گشتم به خانه. برای اولین بار. همه چیز ناشناخته بود. نگران بودم. تلفن همراهم کمتر از ده درصد شارژ داشت. باید مدام با بابا در تماس می‌بودم تا رسیدن به  دوراهی‌ای که قرار بود پیاده شوم. نمی‌شد خاموش باشم. آن هم در آن شرایط که همه چیز ناشناخته بود.
   از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم از کسی که آنجا نشسته بود تا پول بگیرد پرسیدم کجا پریز دارند. مرد میانسالی بود با چشم‌های آبی یا سبز. شلوار کردی و آستین کوتاه تنش بود. چیز دیگری یادم نیست. اشاره کرد به سه دیواری پشت سرش! شبیه لانه کفتر کوچک قدیمی عمو بود البته کمی بزرگتر. در هم نداشت. رفتم آن‌جا ایستادم و گوشی را زدم به شارژ. مدام حرف می‌زد. اولش مثل همیشه خوشبین بودم. بعد دیدم دارد پرت و پلا می‌گوید. نمی‌توانستم بروم. باید گوشی‌ام شارژ می‌شد. کوتاه جواب می‌دادم، با گوشی ور می‌رفتم که مثلا حواسم نیست. می‌گفت بگذار آنجا ولش کن. پرت و پلا می‌گفت. اشک گوشه چشمم بود. دیگر داشتم بالا می‌آوردم. گوشی‌ام هم به پانزده درصد رسیده بود. شارژر را کشیدم آمدم بروم. می‌گفت بمان هنوز اتوبوس نمی‌رود. حالم بهم می‌خورد. آمدم بروم که گفت برایش شارژ بگیرم. گفت خودش نمی‌تواند اینجا را ول کند، با اکراه قبول کردم.
   تعارف زد برای خودم هم بگیرم. دیگر حالم بهم خورد اما رفتم. شارژ را با یک سکه پانصد تومنی گذاشتم روی میز جلویش. اصرار کرد پول ندهم اما چیز زیادی نشنیدم. داشتم می‌رفتم. احساس تنهایی داشتم، احساس بی پناهی، احساس تجاوز... در اتوبوس گریه کردم، سخت.
   اهواز-همدان تقریبا همیشه همین‌جا می‌ایستد. حالا دیگر از اتوبوس می‌آیم پایین و سری به احساسات گذشته‌ام می‌زنم.
  • زنبورِ ملکه

به خانه برمی‌گردیم

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ
حرف‌های زیادی برای نوشتن دارم، اما این روزها ترجیح می‌دهم زیاد ننویسم. البته وقت کافی هم نداشته‌ام. حالا روی صندلی اتوبوس نشسته‌ام و منتظرم حرکت کند. برگشتن به خانه آغاز فصل جدیدی ست. بعد از به سختی آمدن به ترمینال با دوتا چمدان و یک کوله پشتی، نمازخواندن و گذاشتن چمدان‌ها در اتوبوس و نهایتا نشستن، انگار یک لول در بازی پیشرفت کرده‌ام. و مرحله‌های بعد از فردا در راه‌اند. زندگی گاهی شبیه بازیِ دلپذیری ست که هرچه سخت‌تر می‌شود هیجان‌انگیز‌تر و جذاب‌تر است. 
   و اتوبوس حرکت کرد...
  • زنبورِ ملکه

دوراهی‌ها

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۸ ب.ظ
خوابیدن یا بیدار شدن، درس خوندن یا بیخیال شدن، عذرخواهی کردن یا فاصله گرفتن، بخشیدن یا دور ماندن، ترسیدن یا محکم بودن، خریدن یا امانت گرفتن، سلام کردن یا وانمود کردن به ندیدن، سوال پرسیدن یا ساکت ماندن، رفتن به جلسه ره‌ش با حضور امیرخانی یا رفتن به کلاس آیین زندگی.

+ و این‌گونه بود که رفتیم امیرخانی را دیدیم:)
  • زنبورِ ملکه

زیر سقف دودی

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۴ ب.ظ
چقدر تصویر آشنا...
اشک.
  • زنبورِ ملکه

وقتی تمرین و ممارست همه چیز را حل می‌کند

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

نریان کوچک


   امروز محکم‌تر رفتم باشگاه. این چند روز حسابی درباره سوارکاری مطالعه کرده بودم. مربی که صدایم کرد دست‌جلو رعد دستش بود. لبخند زدم. گفتم که میرال را از آموزش حذف کرده‌اید؟ مربی گفت که نمی‌شود که همش آن اسب کوچک را سوار شوی. سر تکان دادم و با شدت گفتم نه. چی بهتر از رعد؟ آسان‌تر سوار شدم. باز کمی از پیدا نکردن ریتم یورتمه غر زدم. ولی می‌دانستم و مصمم بودم که امروز دستم می‌آید. دستم هم آمد. زود هم آمد. رعد پسر خوبی ست. حرف گوش کن است و باهوش. کمی اذیت می‌شد وقتی ریتم را خراب می‌کردم و می‌کوبیدم روی کمرش. گفتم: می‌دونم یورتمه‌ام خوب نیست و اذیت میشی، پس کمکم کن یاد بگیرم. تو یادم بده. 

   یاد گرفتم و خوب هم یاد گرفتم. صاف می‌نشستم و ریتم می‌گرفتم، تند و کند هم می‌شدم حتی، هم‌گام با سرعت اسب. چقدر هر پله به بالا رفتن و موفق شدن دلپذیر است. یادم رفته بود. یادم رفته بود که تلاش و رسیدن چه لذتی دارد. به یاد آوردم سماجت‌هایی که به رسیدن منتهی شدند و چه رسیدنی! حتی چیزهای کوچک مثلا حل مکعب روبیک. چقدر این حس تلاش و رسیدن دلچسب است و می‌شود زندگی را با آن شیرین کرد. 



+ عکس‌نویسی: دیشب خواب دیدم به یک نفر ( یادم نمی‌آید که بود ) گله می‌کردم که خیلی دلم می‌خواهد اسب داشته باشم اما پولش را ندارم، او هم گفتم برو پیش خانم فلانی ( فرد ناشناسی بود ) که او به کسانی که دوست دارند کره اسب هدیه می‌دهد. کاش یک نفر این کره نریان خوشگل و خوش‌اخلاق را به من هدیه می‌داد.

[ وقتی مربی مرا برد که کره اسب‌های باشگاه را ببینم ]

+ باورتان می‌شود تمام مدت فکر می‌کردم اسم میرال، میرا است؟ :) ظاهرا میرال اسم ترکی‌ای است به معنی غزال کوچک.

  • زنبورِ ملکه

پُک: شهرآورد قرمز و آبی

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۰۶ ب.ظ
این اصلا عجیب نیست که یک نفر از خوزستان تا تهران برود برای دیدن یک مسابقه فوتبال نود دقیقه‌ای. این کار را خیلی‌ها می‌کنند. البته علاقه آدم‌ها متفاوت است. من این کار را همیشه برای نمایشگاه کتاب انجام می‌دهم و اتفاقا خیلی‌ها هم سرزنشم می‌کنند همان‌طور که من حالا دارم خیلی‌ها را سرزنش می‌کنم!
  • زنبورِ ملکه

وقتی درجا می‌زنی همه چیز ناراحت کننده است.

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ
مربی‌ام نبود. حتی درِ زین‌خانه قفل بود. دیدم پسر چابک‌سوار توی مانژ مربع ایستاده و پسری دیگر دارد سواری می‌کند. از نگهبان سراغ مربی را گرفتم. گفت نیست، امروز پسرچابک‌سوار جایش می‌ایستد. رفتم سلام کردم گفت: خانم ن. نیستن ولی من هستم. تا پسرِ سوار بر اسب کلاسش تمام شود گترهایم را بستم. نگاه کردم به سواری‌اش و دقیق شدم در اسب. رعد بود. نرم و سبک سواری می‌داد. یورتمه نشست و برخاست می‌رفتند، چیزی که من در تلاش بودم یاد بگیرم. کارش که تمام شد، پسر چابک‌سوار صدایم کرد که بیا سوار شو. یک نگاه به باکس اسب‌ها کردم و یک نگاه به اسب. گفتم: این که رعده. خندید و گفت: آره خب. گفتم: سوارشم یعنی؟ گفت: آره. چه اشکال داره.
   من هنوز سوار کژال نشده بودم. حتی با آذر مشکل داشتم. میرا هم بدعادت شده بود و جلسه قبلی سر کلاس من مربی را انداخت. نترسیدم ولی به شکل احمقانه‌ای ادای ترسیدن درآوردم. ادای شگفت‌زده شدن! اسب بلندی بود. شاید دو وجب بلندتر از میرا. محکم و خوش‌فرم. سخت سوارش شدم. زیادی بلند بود و قر من نمی‌رسید. اسب حرف گوش کن و روان بود. کمی قدم رفتم، نرمش کردم. ایستادم روی اسب. تمرین نشست و برخاست در حال قدم و بالاخره وقت یورتمه بود. ریتم نمی‌گرفتم با یورتمه اسب. با نشست و برخاست بدتر می‌کوبیدم به زین. 
   اسب را کلافه کردم. مدام چند ثانیه یورتمه می‌رفت و نگهش می‌داشتم. ریتم را نداشتم، پنجه‌ام در زین جابه‌جا می‌شد و تعادلم را از دست می‌دادم، کنترل روی دستجلو نداشتم ، نمی‌توانستم صاف بنشینم و نشست و برخاست کنم و هزارتا مشکل دیگر. چندتا کره مادیان توی پیست رها بودند، رعد را دیده بودند و چسبیده بودند به تور سمت مانژ، رعد هم تمام حواسش به آنها بود. حتی نزدیک بود مرا بیاندازد. بعدش هم که آن‌ها را دور کردند رعد پیچید وسط مانژ و از من فرمان نبرد. حق داشت. رعد اسب سواری به یک مبتدی نیست. داشتم اذیتش می‌کردم. پسر چابک‌سوار آمد سمتم و گفت: چرا همه اسبا با تو مشکل دارن؟ اسبای باشگاهو نابود کردی. به شوخی می‌گفت. پسر جوانی ست. مطمئنم از من کوچکتر است و همه حرف‌هایش چاشنی شوخی و خنده دارد. چیزی نگفتم. لبخند زدم اما دلم گرفت. من سوار بهترین اسب آموزشی باشگاه بودم، نریانی با چندین کاپ مسابقه، اسبی که نهایت آمال و آرزوهای سوارکاری آموزان باشگاه است. در نرمی و فرمان پذیری بهتر از رعد اسبی برای آموزش نیست و من نتوانستم با رعد هم کنار بیایم. 
   بد خورد توی ذوقم. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. چندین بار زدم یورتمه اما ریتم نمی‌گرفتم. سرعتم توی نشست و برخاست پائین بود و با اسب هم هماهنگ نمی‌شدم. دست آخر هم کلاس تمام شد و  درست نشد یورتمه من. 

بیش از این‌ها می‌خواستم بنویسم از امروز. حوصله نیست اما. کمی درمانده و ناراحت و کلافه‌ام...
  • زنبورِ ملکه

باران هرجایی بوی خودش را دارد

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ

در اتوبوس دوربین را دستم دید. گرم صحبت شدیم. گفتم: بارون اینجا فرق داره. یه بویی میده. گفت: بوی گِل میده. گفتم: نه. گفت: پس چه بویی؟ گفتم: حالا شاید بخندید ولی بارونِ ما بوی چنار میده، اینجا بارون بوی نخل میده. 

خندید.

  • زنبورِ ملکه

اون چیزی که درست همین حالا بهش نیاز دارم

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ
حالا دیگه اون چیزی که مسلمه اینه که نه، حالم خوش نیست. اینکه تخته رو میندازم اون طرف و سه طبقه میام پایین میشینم روی یکی از این لوازم ورزشی که شبیه نیمکنه و با خودم یه ظرف ماست و یا قاشق میارم که جای شام بخورم، خب زیادی غیر طبیعیه. از صبحه تو خودمم، همونطور که قرار بود باشم. شعرهارو تنظیم کردم، حموم رفتم، سوالامو نوشتم ولی نتونستم زیاد تو خوندن آناتومی دووم بیارم. طاقتم نشد. ولش کردم و نشستم به بافتن. بافتن چیز خوبیه. چیزی ورای تو هم بردن نخ‌ها. هر گره انگار یه گره از دلت وا می‌کنه. تو میمونی و یه کاموای تو هم که جای گره‌ها روش مونده. اونوقت اگه ندونی با این کلاف سر در گم چه کار کنی اشک میاد گوشه چشمت. اگه نخوای گریه کنی و نزاری سر بخوره رو گونه‌هات فین فینت شروع میشه. بعد دیگه همه چی تمومه. تو از کار افتادی و تموم شد رفت.
   اون چیزی که درست همین حالا بهش نیاز دارم تویی. نه که صداتو بشنوم، نه که چیزی ازت بخونم، نه، نه. تو، لعنتی تو، تو. چیزی که ندارمش. چیزی که هر کسی بهش احتیاج داره. مثل آبه، مثل غذاست، مثل هواست. چجوریه که من زنده‌ام اصلا؟ میشه مگه؟ نکنه مردم؟ مُردم؟ مردم...
  • زنبورِ ملکه

وقتی عزیزجون تلگرامی می‌شود

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ب.ظ
عزیزجون


   بعضی جوونا مقاومت می‌کنن دربرابر کوچیکترین تغییر جهانِ خارج که براشون سخته و نمی‌فهمن. بعضی پیرها هم آروم آروم خودشونو وفق میدن با دنیای جدید و باهاش راه میان و ازش فرار نمی‌کنن.

از عزیزجون یاد بگیریم :) تو هر سن و هر سوادی از یادگرفتنِ چیزای سخت و عجیب غریب نترسیم. شجاع باشیم.

+ عزیزجون تا کلاس شیشم درس خونده. درسشم خوب بوده، دایی‌ش گفته دیگه نمی‌ذارن روسری سر کنی، دیگه ادامه نده. همیشه با آه و حسرت میگه که خیلی دوست داشته درس بخونه...
  • زنبورِ ملکه

مزایای منزوی بودن

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ
what if you fly

  میرا بدقلقی می‌کرد. قبلش هم من غر زدم که زینش شل است و کج. گفتند نه، خوب است. فرمان نمی‌بُرد. یورتمه می‌رفت و گوشه مانژِ مربعی بی‌هوا می‌آمد وسط. گردن می‌چرخاند. کلافه‌ام کرد. مربی‌ام دید دارم دور خودم می‌چرخم و غر می‌زنم. گفت پیاده شوم و خودش نشست. دید راست می‌گفتم اسب بدقلق است فرمان نمی‌برد. پرخاش کرد و اسب را زد. چهارنعل رفت اما اسب آرامش نداشت. گردن چرخاند و چپ و راست شد تا تالاپ، مربی‌ام افتاد. صحنه هیجان‌انگیز و جالبی بود. دوباره سوار شد و اسب بدقلقی بیشتری کرد و این دفعه زین کج شد، باز شد و سوار دوباره افتاد.
   نیمچه ترسی که از افتادن داشتم ریخت. به همین سادگی بود افتادن؟ اگر این را زودتر می‌دانستم حالا چهارنعل می‌رفتم روی رعد، یا لااقل روی کژال. میرا البته اسب کوچکی ست. کوتاه و سفید با خال خال‌های ریز قهوه‌ای. نمی‌دانستم و امروز فهمیدم حامله است. نگاه کردم به شکمش و برجستگی غیر عادی‌اش را دیدم. مربی می‌گفت مریض بوده و یک مدت سواری نمی‌داده، الان برای همین بدقلق شده. می‌خواهد از زیر سواری دادن در برود. البته گفت هر که می‌آید اینجا می‌گوید این خر است یا اسب؟ خندیدم. راست می‌گفتند، شبیه است. مربی گفت احتمالا بفروشیمش.
   بعد افتادن مربی و بستن دوباره زین، سوار میرا شدم و کمی که از بقیه فاصله گرفتیم گردنش را نوازش کردم و گفتم: زیاد بدقلقی نکن که زیاد بزننت. گوش کن به حرفشون. یه چیزایی عوض نمیشه خانوم. تو آخرش مجبوری سواری بدی، مثل من که آخرش مجبورم درس بخونم. پس زیاد سرکشی نکن که کمتر اذیت بشی.
   مثال خنده‌داری بود. درس خواندن من و سواری دادن میرا. به این فکر کردم که واقعا دارم به اجبار درس می‌خوانم؟ جا خوردم از این فکر و از این مثالی که به زبانم آمد. فکر کردم دوباره به خودم و به همه چیزهای دیگر.
   بعد کلاس، تنها رفتم رفاه. به رسم ادب توی گروه تلگرام اتاق گفتم. دلم نمی‌خواست به یکباره تماما تغییر کنم. در حین خرید دیدم بچه‌ها رفته‌اند همان بستنی فروشی که چند روز بود اصرار می‌کردم برویم، بدون من. خیالم راحت شد. حالا به اندازه کافی فاصله گرفتیم. از دیروز خیلی کمتر حرف می‌زنم. در سکوت و آرامش دور بودن از هم‌اتاقی‌ها بیشتر به کارهایم می‌رسم. بیشتر هم فکر می‌کنم. تنهایی خرید رفتن، تنها نهار خودن، تنها بستنی‌فروشی رفتن و تنها بستنی خوردن، حتی تنها لب کارون نشستن آنقدرها هم بد نیست. احساس سبکی و رهایی خنکی دارد انزوا. انگار سوار بر اسب اصیلی به تاخت می‌روی در افق لایتناهی و موهایت باد می‌خورند. این‌طور بودن‌ها که انزوا از آن بهتر باشد، همان بهتر که نباشد.

+ کتابی به این اسم هست که شنیده‌ام کتاب خوبی ست. کتاب خوبی ست؟!
  • زنبورِ ملکه

پُک: یکی که یکی از اینا واسه دخترم بسازه

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ
خونه بوته‌ای


😌
  • زنبورِ ملکه

تنظیم روابط

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
امروز یجورایی تو سرمون بود بعد کلاسا بریم بیرون چون آخر هفته بود. مخصوصا زهره می‌گفت دیگه آخر هفته‌ها بریم بیرون خرید. منم از صبح هی می‌گفتم کجا بریم چی‌کار کنیم. اون هی می‌گفت نمی‌دونم. تا اینکه مرضیه تا عصر بیرون بود و برگشت و گفت نمیاد. مهشید چیزی نمی‌گفت. من هی باز از زهره می‌پرسیدم، زهره چیزی نمی‌گفت منتظر بود بقیه حرف بزنن. من دیدم خیلی مردد شده بیخیال شدم تا تصمیم بگیره. تا اینکه ناراحت شد گفت من نرفتم خونه که بریم بیرون نه اینکه تو اتاق بمونم. منم باز هی گفتم زهره خب بگو کجا بریم بگو چیکار کنیم من پایه‌ام. باز هیچی نگفت و آخرش بیخیال شد. تا اینکه مرضیه زد به سرش و گفت پاشو بریم. زهره هی گفت نه خسته‌ای فلان بهمان. بعدش قبول کرد. پاشدن حاضر شدن و حتی یه کلمه به من نگفتن بیا. تو بهت و حیرت بودم. تازه فهمیدم اینا دوست داشتن با هم برن دوتایی. موندم از کارشون.
   این بین با مهشیدم سر شارژ زدن گوشی دعوام شد. دعوایی که شوخی شوخی جدی شد و خودخواهی و اصرار مهشید برای اینکه گوشی نود و خرده‌ای درصدی شارژش رو بیخیال نمی‌شد تا من گوشی یک درصد شارژم رو بزنم به شارژ حسابی متعجبم کرد. به خودم گفتم دختر، خودتو واس کیا به آب و آتیش زدی؟ وقتت رو گذاشتی واس خوشحال و سرحال کردن کیا؟ تو اوج کار و خستگی و چه و چه واسه کیا انرژی گذاشتی بی عوض؟ کلافه شدم از دست خودم دیگه. این دفعه تصمیمم رو گرفتم. جدیِ جدی. ما هم اتاقی هستیم. با هم خوبیم میگیم می‌خندیم ولی دیگه بیشتر مواظب خودمم. بیشتر به فکر خودمم. از دستم در رفته فهمیدنِ حد و حدود آدما. این دفعه واقعا به دست می‌گیرمش.
  • زنبورِ ملکه