لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

بالاخره مهمونیمون

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ
- نرفتم ببینم همه چی سر سفره هست، تعارف کنم.
- تعارف واس چی؟ خیالت راحت من نگاه کردم همه چی بود.
- حالا یه تعارف شهری دیگه.
- اه من از تعارف شهری بدم میاد. اصلا از هر چیز شهری بدم میاد.


+ واقعا دیگه مهمونیا خوش نمیگذره. تلقین نکردم ها. من همچنان میگم لعنت به کسی که کرم چندجور غذا خوردنو هزارجور دسر و سالادو انداخت تو خانواده ما. شما هم بگید. مرسی.
  • زنبورِ ملکه

تجربه امروز

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۰ ب.ظ
هرگز از واقعیت‌ها فرار نکنید و هرچه زودتر با آن‌ها روبه‌رو شوید تا عمرتان تلف نشود. اکثر اوقات همه چیز بهتر از آنی می‌شود که فکرش را می‌کردید.
  • زنبورِ ملکه

به درک

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ
خب زندگی همینه. گاهی تو یه حس بدی و میزنه به سرت. توصیه من اینه که وقتی تو مینیمُم زندگیتونید کلا زیاد با کسی حرف نزنید، پست ننویسید، چت نکنید و ... می‌گذره میره. به همین سادگی. بعد کم کم می‌فهمید نه از این خبرام نیست که زندگی همش بدبختی و غم و غصه و عصبانیت باشه. فقط یه دقایق محدودی اینجوریه. پس این دقایق محدود برن به درک. من واسه اون دقایق خوب زندگی زنده ام:)

به خودم: فافا، حواست کجاست؟ قرارمون یادت رفت؟ باید محکم باشی باید خودت برای خودت یه حصار بسازی در درونت و خوب زندگی کنی. تا کی غر زدن؟ دیدی که این همه مدت به جایی نرسیدی. خوب بودن هیجانی هم خوب نیست. جدی باش تو خوب شدن خب. خوب شو دیگه. تکون بخور.


+ پست کاملا تغییر کرد! قطعا شاهد منِ دیگری خواهید بود.
  • زنبورِ ملکه

از دفترچه « پندهایی برای آینده »

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۵ ب.ظ
وقتی چیزی از دست شما می افتد و می‌شکند، تقصیر شماست نه آن کسی که برق را روشن نکرده و نه آن کسی که داشته حرف می‌زده و نه آن کسی که کاری را که یک ثانیه پیش به او گفته‌اید انجام نداده! و اینکه آن چیز شکست و تمام شد رفت، اعصاب خود و دیگران را بخاطر یک چیز شکسته خرد نکنید.
  • زنبورِ ملکه

به بهانه دیدن « Lion »، برادری که هرگز نداشتم

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Lion


   خواهرم که به دنیا آمد من به بزرگترین آرزوی آن زمانم رسیدم. داشتن یک خواهر کوچکتر که مدت‌ها بود منتظرش بودم. اسمش را هم خودم لابه‌لای هزاران اسم پیدا کردم. اسمی که معنی‌اش مشخصا عمق شادی و تشکر مرا از خدا نشان می‌داد، « هدیه باشکوه خدا ».

   اما مامان حال و هوایش فرق داشت. دلش پسر می خواست. همیشه می گفت دختر دارم و دوست دارم پسر هم داشته باشم. دعایمان یکی نبود. من خواهر می‌خواستم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود بعد سونوگرافی وقتی من و بابا می‌خواستیم جشن بگیریم و شام را بیرون خوردیم، مامان تمام شب بغض داشت. من سن زیادی نداشتم و تازه وارد نوجوانی شده بودم. بعدها زمزمه های دیگران را می شنیدم، « ایشالا یه پسرم بیار » و از این دست جملات بی معنی! مامان برای حرف مردم دلش پسر نمی‌خواست اما یقینا این هم بی‌تاثیر نبود. کم کم بزرگ می شدم و حرص می‌خوردم از این جمله‌های مسخره. نمی‌توانم دروغ بگویم. من خودم بارها آرزو کرده ام که ای کاش پسر بودم اما هرجور حساب می‌کردم این حرف‌ها توی کتم نمی‌رفت. به خصوص وقتی از کسانی می‌شنیدم با چندیدین پسرِ به معنای واقعی کلمه بد! پسرانی که دردسر مطلق بودند. وقتی این‌ها این حرف‌ها را می‌زدند واقعا حرصم می‌گرفت.

    مامان هنوز هم دلش پسر می‌خواهد. همیشه. به گمانم تا ابد هم دلش پسر بخواهد. هنوز دعا می کند و امیدوار است. پسری که قرار است اسم عمو را رویش بگذاریم. پسری که نداشتنش مرا بخاطر مامان به گریه می‌اندازد. چند وقت پیش به یکباره به ذهنم رسید که چرا یک بچه را به سرپرستی قبول نکنیم؟ و ذهن خیال‌پردازم تمام ماجرا را ساخت. پسر بچه ای که به خانه ما آورده می شود، یک برادر کوچک. مامان به آرزویش می‌رسد. خوشحال است. ما مواظب برادرم هستیم. مقابل همه حرف‌ها می‌ایستیم. او را با عشق تمام بزرگ می‌کنیم. حتی حاضرم اتاقم را برایش خالی کنم. وسایل جدید. کلی اسباب بازی‌های پسرانه. ماشین و تفنگ. برایش کتاب می‌خوانم. با هم فوتبال بازی می‌کنیم. محکم بغلش می‌کنم و لبریز می‌شوم. نمی‌گذاریم آب توی دلش تکان بخورد. همه چیز عوض می‌شود. فضای سنگین و خاکستری خانه شاد و رنگی می‌شود. مامان جان می‌گیرد. غصه‌ها تمام می‌شوند.

   چقدر قشنگ. چقدر شورانگیز و رویایی. بارها فکر می‌کنم به این خیال. به برادری که هرگز نداشتم و به گرمای حضورش. فکر می‌کنم اما... نمی توانم آن را به زبان بیاورم. هرگز نتوانستم. بارها تا نوک زبانم آمد و نشد. نمی توانم...



+ فیلم را می شود گفت قشنگ است. مرا که درگیر کرد. فکر کردم به همه این‌ها و فکر کردم به اتفاقات کوچکی که می‌تواند زندگی انسان را تغییر دهد.

  • زنبورِ ملکه

شرلوک

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ق.ظ

   شرلوک هلمز خونم کم شده بود :) مخلوطی از هیجان و ماجراجویی که به نظر من فوق العاده ست.


شرلوک 1

شرلوک 2


+ هنوز کتاب‌ها را شروع نمی‌کنم. چرا؟ حتما وقتی کتاب‎‌خواندن را با «آئین نامه» شروع کنید می‌فهمید!


بعدا نوشت: کاملا تو شوکم! شاید بهتر باشه فیلم دیدنو متوقف کنم، شایدم نه...

  • زنبورِ ملکه

دیالوگ نویسی

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۳ ب.ظ

.When the snows fall, and the white winds blow, alone wolf dies, but the pack survives

game of thrones season 7, second trailer


سانسا و لیتل فینگر


  • زنبورِ ملکه

شکستن

پنجشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۹ ق.ظ

   کاش دل را هم وقتی می‌شکست، می‌شد گذاشت توی آب تا ریشه بزند و دل جدیدی به وجود آید.


نازلی شکسته


+ من اگرچه آلبالو نیمه گندیده‌ای ام و فصل چیدنم گذشته است، هنوز امید دارم بیایی و بچینی ام.

  • زنبورِ ملکه

رسیدن‌ها

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۸ ب.ظ

حفاظت آزمون


   به هرحال همه چیز بالاخره می‌رسد. کنکور به طور مثال. می‌رسد و این فقط به خود تو بستگی دارد که چقدر آماده‌ای. تو بودی که باید فکر می‌کردی به رسیدن‌‌ها. باید به هرصورتی که شده خودت را آماده می‌کردی. به کسی مربوط نیست که تو حالت بد بود یا درگیر چیزهای دیگری بودی. به کسی مربوط نیست که تو جانت بیمار بود، که فکرت مدام از چرخه کالوین و محلول می‌پرید و دور می‌شد. به کسی مربوط نیست که تو کتاب دستت بود اما درس نمی‌خواندی. این چیزها به کسی مربوط نیست. می‌خواستی آنقدر لوس نباشی که فکرت به هزارجا برود و روی خودت کنترل داشته باشی که هر بادی تکانت ندهد. همه چیز بالاخره می رسد و وقتی رسید می‌فهمی که زود رسیده است.

   باید تا دیر نشده به  رسیدن‌ها فکر کرد. به مرگ. به خشم. ترس‌های بزرگ. تنهایی‌های طولانی و عمیق. به جنگ. نه گفتن‌های سخت. به بحث‌های دلهره آور. غم های بزرگ یا شادی‌های خالص. به نقاط اوج زندگی شاید. حتی به عشق...

  • زنبورِ ملکه