لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

اولین ترس

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ
اولین ترس من از اینجا گرمای بیش از حد هوا ، ناآشنایی با محیط یا تفاوت سبک زندگی و زبان رایج اینجا نبود. اولین ترس من از اهواز به‌وقت عصر توی یک سوپرمارکت کوچک اتفاق افتاد. وقتی که رفته بودم چیزی بخرم تا شکمم را سیر کنم. کاری که توی خانه خودمان نمی‌کردم. خانه ای که فاصله از با همه چیز نهایتا سی قدم بود. ساعت شش عصر خوشحال و شاد و خندان راه افتادم به سمته فلکه بالای اتوبان گلستان. با دقت به پیاده رو نگاه می‌کردم تا مغازه‌هارا به خاطر بسپارم. لبخند می‌زدم و حس آرامش و هیجان عجیبی داشتم.
   ترس درست وقتی اتفاق افتاد که با چند نایلون توی دستم وارد سوپری کوچیکی شدم و پرسیدم : شیشه پاک کن دارید؟ ( ظهر وقتی پشت تلفن گفتم بالکن را شسته ام خندیدند. گفتند خاکی می‌آید و چه فایده. من هم دیگر نگفتم قرار است شیشه پاک کن بخرم و نگذارم شیشه‌های بالکن کثیف بمانند ) خانم مغازه دار با ته لهجه عربی گفت که دارد، بعد شروع کرد به گفتن حرف‌هایی که ترس را به دلم انداخت.
   گفت دختری با ورود من خارج شد گفته درست جلوی خوابگاه سک نفر چاغو گرفته به طرف گلویش و می‌خواسته کیفش را بدزدد و حالا می‌ترسد برود میوه بخرد. لبخندم جمع شد. ادامه گفت و گو به اظهار دانشجوی جدید الورود بودن من و اشاره به اولین خریدم و دلداری خانم فروشنده و عوض کردن بحث درباره مادر مریضشان گذشت. دلداری مسخره ای که همه چیز را بدتر کرد. ایشان با همان ته لهجه عربی که سعی داشت فارسی حرف بزند گفتند حتما یارو پول دستش دیده و دنبالش کرده. همان موقع چهره تک تک فروشنده‌های قبلی که پنجاه تومنی را دستم دیدند و گفتند که خرد ندارند آمد جلو چشمم. 
   بعد از گرفتن شیشه‌شویی که می خواست شیشه‌های خاکی اهواز را تمیز کند و آرزوی سلامت برای مادر خانم فروشنده از مغازه بیرون آمدم ولی دیگر آن فافای قبل نبودم. تمام راه تا خوابگاه از همه می‌ترسیدم و به پشت سرم نگاه می‌کردم درحالی که قبل این سوپرمارکت، توی خیابانی که سنگ فرش شده بود و هر دوطرفش پر بود از کافه رستوران و فلافلی‌های مختلف که در هر ثانیه احتمال وجود فقط دو زن در آن بود در مقابل ۵۰ مرد، به آرامی قدم می‌زدم و احساس امنیت کامل داشتم درحالی که مردها چپ چپ نگاهم می‌کردند و از دیدنم تعجب می‌کردند. یک جمله می‌تواند امنیت شما را به هم بزند.

+ کاغذکادوهایی که خریدم تا به داخل کمدم بچسبانم را گم کردم بنابراین هنوز چمدانم پخش و پلاست. 
  • زنبورِ ملکه

برسد به دست اهواز

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۶ ق.ظ
اهواز عزیز،
   سلام. از اتاق ۴۴ بلوک ۱۴ برایتان می‌نویسم. حال شما چطور است؟ پایان تابستان است و آتشی که به جانتان افتاده احتمالا فروکش می‌کند. من هم خوبم. کمی سردرگم و دل‌آشوبم ولی طبیعی ست. بالاخره تغییرات بزرگ اتفاقاتی معمولی نیستند که بشود راحت از کنارشان رد شد. اما به صورت کلی خدارا شکر. همه چیز خوب است. به زودی به شما هم عادت خواهم کرد.
   نامه نوشتم که بدانید شما را دوست دارم. علی‌رغم همه حرف‌های منفی و تصور دورادور من از شما، که ناشی از عدم آگاهی بود، همه چیز دوست‌داشتنی‌تر است. اگرچه گرمای شما درست مثل کوره است، من آجر خامی‌ام که به یک کوره داغ نیاز داشت و خدا شمارا به من داد. به هرحال سختی‌ها انسان را می‌سازد و کوره آجر را. حالا من توی اتاق شش تخته‌ای تنها نشسته‌ام که از خانه خودمان سردتر است و قرار است چندماه همین‌جا باشم. قول می‌دهم همیشه از بالکن پیگیر حال و هوای شما باشم و ساعت‌ها لب کارون قدم بزنم. شما هم قول بدهید هوای مرا داشته باشید. اگرچه از دیدن آن روی بد شما، که همه شهرها دارندش، فراری نیستم اما لطفا روی خوبتان را بیشتر به من نشان بدهید. به هرحال من مهمان شما هستم. بد می‌شود بخشی از خوزستان باشید و خونگرم نباشید.
بعدها باز هم برایتان می‌نویسم.
با نهایت احترام،
فافا.
  • زنبورِ ملکه

پُک: وقتی در سفر لبخند می‌زنم

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ
خرمالوهارابه‌گنجشکهابفروش

چند می‌خری خرمالوهای دلم را؟
کتاب‌فروشی جمکران.

+ محتوای خاصی نداشت، فقط اسمش قشنگ بود.
+ پُک : پست کوتاه.
+ همه جا را تعطیل می‌کنم و فقط اینجا می‌نویسم.
  • زنبورِ ملکه

جاده شرکت


   آن جاده خاکی به موازات جاده اصلی، غروب سیزده‌به‌در پاتوق ما سه‌تا بود. من و دخترعموهایم. ما هفتاد درصد کودکی و نوجوانی‌مان وَرِ دل هم بودیم. یک دنیای کوچک سه‌تایی خلق کرده بودیم برای خودمان. به ندرت کسی را راه می‌دادیم. قرار این بود که غروب سیزده‌به‌در توی این جاده خاکی قدم بزنیم. برویم و بیاییم. بارها. و در حال قدم زدن برای سیل ماشین‌هایی که به شهر برمی‌گردند دست تکان بدهیم. خیلی دوستداشتنی بود. البته هم‌زمان باید مواظب می‌بودیم کسی مارا نبیند و گیر بدهد که یعنی چه سه‌تا دختر برای ماشین‌هایی که راننده مرد دارند دست تکان بدهند. شیطنت‌های اینجوری مخصوص ما بود. لذت می‌بردیم. 

   واکنش‌ها فوق‌العاده بود. هر که مارا می‌دید حتما عکس‌العمل نشان می‌داد. بعضی فقط بهمان زل می‌زدند تا از دامنه دیدشان خارج شویم. بعضی سرشان را می‌چرخاندند و تا تپه جلویشان را نمی‌گرفت ول کن نبودند. بعضی می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند. از بچه‌های کوچک گرفته تا دختر و پسرهای جوان و البته خانم‌های جاافتاده و حتی پیرمردی که ماشینش پر زن و بچه بود و تصویرش توی ذهنم مانده. هم‌زمان دست تکان می‌داد و می‌خندید و توی آینه چیزی به اهل‌و‌عیالش می‌گفت. گاهی یک پسر جوان هم پیدا می‌شد که سرش را بیرون بیاورد و چیزی بگوید. ما هم محلش نمی‌گذاشتیم و می‌رفتیم سراغ ماشین بعدی. یک راننده ماشین سنگین دیوانه هم بود که ایستاد و پیاده شد و ما رفته بودیم سراغ ماشین بعدی که دیدیم سمت ما می‌آید. فرار کردیم:دی

   بعدها از این ماجرا الگو گرفتم و توی ماشین، که از جذاب‌ترین بخش‌های سفر برای من است، بیرون را نگاه می‌کردم و با هرکه چشم تو چشم می‌شدم یا لبخند می‌زدم یا چشمک. گاهی هم دست تکان می‌دادم. یکبار به دختری توی بی‌آر‌تی دست تکان دادم. خندید و دست تکان داد. بعد برگشت و از صندلی عقب خواهرش را تکان داد و به پنجره اشاره کرد. خندیدم و برای خواهرش هم دست تکان دادم. از کجا فهمیدم خواهرند؟ شبیه بودند. شاید هم حرف زدیم. با نگاه. مدتی هم مسیر بودیم و فقط با لبخند به هم زل زده بودیم. هنوز هم از این کارها لذت می‌برم البته ناچارم از پسرهای جوان بگذرم. بزرگ شده‌ام :)


+ بیشتر باید نوشت از کودکی و نوجوانی. شاید از "عکس بازی"هایمان نوشتم. 

+ دیروز رفتیم باغ و من شبیه دختران روستایی و ساده سطل انداختم روی دستم و با عمو گردو چیدم. به درخت‌ها زل زدیم و گردو پیدا کردیم. او با چوب می‌انداخت و من خم می‌شدم میرفتم زیر درخت و برمی‌داشتم. خسته بودم اما لذت می‌بردم. هرچه حال بد بود از من رفت. موقع برگشت لبخند زدم به این جاده خاکی و این عکس را گرفتم. به یاد خاطرات خوشِ گذشته.

+ شلخته نچینید تا چیزی گیر دزدان گردو نیاید: چون دزدان گردو شکنندگان درخت‌اند که اصلا آن گونی گونی گردویی که می‌دزدند حلالشان ولی شاخه تنومند درخت گردویی که می‌شکنند تا دستشان راحت به گردوها برسد، غیرقابل بخشش است.

+ به تو: بیا با هم برویم گردو چینی. تو از درخت بالا برو و من برایت بخوانم و هم‌زمان گردوهایی که پائین می‌اندازی را جمع کنم. بیا لای درخت‌های در هم فرو رفته دنبالم کن و بگذار صدای خنده‌مان باغ را پر‌کند. بعد دست‌های سیاهت را توی دست‌های سیاهم حلقه کن. بیا و بگذار همه چیز عاشقانه‌تر شود.

  • زنبورِ ملکه

او شبیه‌ترین فرد به من است.

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ب.ظ
در همان کودکی مکررا از همه می‌شنیدم که خیلی به عمه شبیهم. هرچه هم بزرگ شدم شبیه‌تر شدم. تا همین چند هفته پیش که گوشی را برداشتم و یک نفر آن طرف تلفن بعد از سلام و احوال پرسی، پرسید: تویی؟ فکر کردم عمه‌ات است آماده خانه شما و تلفن را جواب داده!
   ما واقعا شبیهیم. از نظر ظاهری فرم صورت و چانه، لب‌ها و ابروها و چشم‌ها خیلی مشابه است، تفاوتمان گونه چال‌دار من است و در عوضش بینی ظریف و خوش‌تراش او که واقعا شبیه بینی‌های عملی ست و من ندارمش، و موهای کم‌پشت و خیلی صاف من در مقابل موهای پر و مواج او. باقی چیزها واقعا شبیه است. به ویژه علایق و روحیه‌مان. عمه فوق لیسانس زبان انگلیسی دارد. یکی از رویاهایش این بود که کتابدار شود. درواقع این شغلی بوده که می‌خواسته‌اش. این را هم به پدرم گفته بوده و او مسخره‌‌اش کرده بود. هنوز هم مدتی یکبار این را به عمه می‌گوید و می‌خندد. عمه هم لبخند می‌زند فقط. بابا می‌خواسته عمه را هم پزشک کند. عمه زیر بار نمی‌رود.
   عمه هم عاشق کتاب است. هروقت مرا یک گوشه جمع با کتابی می‌بیند چشمانش برق می‌زند و حتما میاید کتاب را از دستم می‌گیرد و ورق می‌زند. بعد سوال پیچم می‌کند. چندسال پیش یک کتاب هم برایم خرید. "چراغ‌هارا من خاموش می‌کنم". متاسفانه کتاب ناپدید شد. درواقع امانت دادمش ( هنوز هم هستند کسانی که مقابل شنیدن نه از من در جواب اینکه آیا بهشان کتاب امانت می‌دهم، می‌گویند خیلی خسیسی! ). همه لباس‌هایم را دوست دارد. همیشه روی این تاکید می‌کند. پارسال موقع انتخاب رشته هم با بابا بحث کرد سر اینکه بگذارد راحت باشم و خودم انتخاب کنم.
   همیشه وقتی با مامان می‌نشینیم یک گوشه و غصه می‌خوریم، تهش می‌گوئیم خب همه مشکلات دارند، اما عمه بی‌مشکل‌ترین فرد فامیل است. شاید هم مشکلی دارد و ما نمی‌دانیم. گمانم با همسرش توی کانون کودک و نوجوان آشنا شدند. آن‌روزها من دختربچه‌ای بودم که به کانون می‌رفتم. شوهرعمه معلم خط کانون بود. مدتی که معلم نقاشی نمی‌توانست بیاید، مسئول کانون که از بستگان دور ماست از عمه که نقاشی‌اش هم خوب است ( و احتمالا این از آن ویژگی‌های مشابه‌مان است که من هنوز کشفش نکرده‌ام ) خواست که بیاید جای معلم نقاشی را بگیرد. به گمانم عمه هنوز دانشجو بود. یک صحنه را خوب به یاد دارم. عمه کنار مسئول کانون ایستاده بود و با او حرف می‌زد و همسرش آن‌طرف‌تر با دفتر بچه‌ها سر و کله می‌زد. کمی بعد خواستگاری و از این چیزها. ذهنم آن اواسط را یادش نیست تا می‌رسیم به عروسی‌شان که عمه پایش را توی یک کفش کرده بود که عروسی نمی‌خواهم و حاج‌بابا هم می‌گفت اصلا نمی‌شود. کاملا یادم هست که دعوا بالا گرفت.
   آخر سر هم یک عروسی کوچک یهویی گرفتند. ساده و آرام. شوهرعمه مرد خیلی شوخ و محترمی است. معلم شیمی ست و توی آزمایشگاه هم مشغول به کار بود مدتی. در گرداندن آموزشگاه زبان هم به عمه کمک می‌کند. انگار که درست برای هم آفریده شده‌اند. آرامش و محبتی که توی زندگی‌شان موج می‌زند قابل انکار نیست. اما بزرگترین مسئله این است؛ آنها بچه نمی‌خواهند. از همان اول هم نمی‌خواستند. هردوشان با بچه‌ها خوبند اما بچه نمی‌خواهند. دلایل‌شان را می‌گفتند. حالا دیگر یادم نمی‌آید. گاهی فکر می‌کنم شاید بچه‌دار نمی‌شوند اما بعید است. خلاصه که مدت‌ها همه می‌گفتند بچه بیاورید و عمه و شوهرعمه می‌گفتند نه. با شوخی و خنده و جواب سربالا.
   گمانم باید علاقه من به مادر شدن را به تفاوت‌هایم با عمه اضافه کنم. شاید هم نه... کسی نمی‌داند توی دل عمه چه می‌گذرد و اسرار چه هستند. حدس من فشاری ست که عمه از آخرین دختر یک خانواده یازده نفره بودن متحمل شده، است. مامان می‌گوید وقتی تازه ازدواج کرده بوده و با بابا توی خانه‌تکی (اتاقی که درش به حیاط باز می‌شود و به بقیه خانه راه ندارد) زندگی می‌کرده‌اند، عمه مجبور بوده برای مدرسه رفتن صبح‌ها کمی زودتر بیدار شود و تمام حیاط را آب و جارو کند. در غیر این صورت حاج ننه اجازه نمی‌داده به مدرسه برود. به هرحال عمه تنها دختر از چهار دختر خانواده بوده که به تحصیلات عالیه رسیده است. بقیه بعد از چند کلاس ازدواج کرده‌اند.
   قصه من و عمه تا اندازه خیلی زیادی به هم شبیه است. شاید در بعضی از جزئیات نه. به هرحال من هنوز به سی‌ و اندی سالگی  نرسیده ام که ببینم آیا من هم به آرامش و محبت جاری در زندگی او می‌رسم یا نه. آیا من هم می‌رسم به زندگی ایده‌آلم؟ فقط خدا می‌داند.
  • زنبورِ ملکه

کبوتربچه‌ای باشم...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۸ ب.ظ
یاکریم زخمی

   دیشب که از خانه عمو برگشتیم، نشسته بود وسط حیاط. به بابا اشاره کردم که بافاصله راه برود. بابا ایستاد و نزدیک شد. تکان خورد و پرید به سمت ایوان. اما نتوانست درست بنشیند. نگاه کردیم جایی که نشسته بود خونی بود.
   بابا می‌گوید استخوان پایش شکسته و دمش هم کنده شده. احتمالا گربه حمله کرده و او از دستش فرارکرده و این زخم را هم برداشته. میتواند پرواز کند اما نمی‌تواند درست فرود بیاید و راه برود. بابا می‌گوید برای استخوان پایش واقعا کاری نمی‌شود کرد. گفت بهتر است سرش را ببریم که عذاب نکشد. دلم هری می‌ریزد و قبول نمی‌کنم. خواهرم گریه می‌کند. بابا دیشب گفت فردا تلاش می‌کنیم شاید شد.
   خیلی آرام است. فقط گاهی جابه‌جا می‌شود و گاهی آب یا برنج می‌خورد. هیچ صدایی از او بلند نمی‌شود. دلم ریش می‌شود وقتی به او فکر می‌کنم. چقدر سخت است تصور راحت کردن این پرنده. نمی‌توانم.

+ شاید دامپزشک شدم، اما آیا می‌توانم اگر لازم شد یک اسب را خلاص کنم؟
  • زنبورِ ملکه

بخشی از یک پُست قدیمی در وبلاگ دیگرم

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ

پست قدیمی

  • زنبورِ ملکه

کله‌پاچه عید قربان تو پارک

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ
کله پاچه

   چون که من درست تا قبل شام داشتم بیست قدم اونورتر روی نیمکت زیر نور لامپ‌های مرکز پارک "آتش بدون دود" می‌خوندم ( اونجایی که داداش سولماز که اسمش عجیب غریبه یادم نمونده، اومده بود با گالان حرف بزنه )، دیر رسیدم و سر سفره جا نبود. عاقبت نشستم پشت عزیز جون و نور نداشتم. خدا رحم کرد وگرنه لب نمی‌زدم گرسنه می‌موندم. چون وقتی عزیز خم شد که چیزی برداره و کمی نور خورد به غذای من، یک سری موی کوچک مژه مانند دیدم! البته من با موی انسان تو غذا زیاد مشکل ندارم ولی موی گوسفند...

   آیا شما کله‌پاچه دوست دارید؟
۱. به هیچ وجه
۲. نه
۳. قطعا خیر
عدد گزینه مورد نظرتون رو همین زیر کامنت کنید. باتشکر :)

+ خیلی فکر کردم. می‌خوام از چیزهایی که نمی‌تونم بگم بنویسم و این خودش می‌تونه نوعی درمان باشه برای وضعیت فعلی من.
  • زنبورِ ملکه

لذتی که داشت فراموشم می‌شد

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۲۵ ب.ظ
گالان و سلماز - نادر ابراهیمی

گالان و سلماز - نادر ابراهیمی
و من بالاخره واقعا دارم کتاب می‌خونم...
  • زنبورِ ملکه

گنجشک و چنار

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ
- ببین توروخدا. چقدر صبح جارو کردم باز برگ ریخته. بخاطر اینه که آب نمیخورن. وگرنه الان که پائیز نیست. بریم اون خونه، دیگه این بساط رو نداریم.
- ولی من این چنارها رو دوست دارم.

+ گنجشکِ خیالِ من، خانه‌اش چنارِ توست...
  • زنبورِ ملکه

توئیت نویسی

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ
حاضرم نصف عمرمو بدم ولی بتونم یه چیزایی رو فراموش کنم.
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی تابستانه

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ
گردو تر

 
چطوری خیالتون بابت خوردن گردوی تَر اواخر تابستون راحت نیست و همچنان زندگی می‌کنید؟ :)

+ سعی می‌کنم دستکش بپوشم ولی سخته، یه کم دستام سیاه شده.
+ تا جایی که یادمه محصول اصلی روستای پدری‌م گردو هست. یه گردوی چرب و درشت با پوست نازک. مثل گردوهای درختِ وسط باغ خاله.
  • زنبورِ ملکه

پیشنهاد می‌کنم نخوانید.

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ب.ظ
نمی‌دانم چه مرگم شده است و چرا انقدر نوشتن سخت شده است. بدتر از آن وقتی هم که می‌نویسم در کسری از ثانیه همه را پاک می‌کنم و بنگ. این شاید از آشفتگی ست. شاید هم بخاطر عادت است. یا بخاطر کمتر خواندن. انتخاب خودم همان گزینه عادت است. پس برای خودم نوشتن تجویز می‌کنم تا همه چیز برگردد سرجایش. اگه منتظر خواندن چیزهای فوق العاده اید و یا حوصله چرت و پرت خواندن ندارید صمیمانه می‌گویم که ادامه این متن را نخوانید. ( البته کمی خودمانی‌تر اینکه در این صورت اصلا وبلاگ مرا نخوانید! )
  • زنبورِ ملکه

آرامش بعد از طوفان

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۱ ب.ظ
هوا خنک‌تر شده است. توی اتاقم بدون روشن بودن پنکه می‌نشینم و به دیشب لبخند می‌زنم. به دیشب و همه شب‌های تنهایی عمیق. به بهانه‌هایشان فکر می‌کنم. به خودم و فکرهای توی سرم فکر می‌کنم. من از اعتراف به شکست و ضعیف بودن نمی‌ترسم. هیچ وقت نمی‌ترسیدم. بیشتر از سکون می‌ترسم. همیشه می ترسیدم از سکون. این را همان وقتی که به خدا گفتم: " بفرست بیاد من محکم وایسادم " می‌دانستم. همیشه می‌دانم. فقط گاهی مثل دیشب‌ها، حواسم پرت می‌شود که مهم نیست. به هرحال من تنهایی را همیشه دوست داشته‌ام. تنهایی‌عمیق هم گاهی لازم است هرچند درد دارد.
   مهم نیست چقدر دیر، با چندبار فروپاشی و سقوط، بالاخره به آن چیزی که همیشه خواسته‌ام تبدیل می‌شوم. حتی تنهایی. این مهم‌ترین جمله در حال حاضر است. چرا آدم نباید زیر حرفش بزند؟ اصلا بعضی حرف‌ها زده می‌شوند که زیرشان بزنی. بعضی فکرها را باید پس زد و دوباره تصمیم گرفت. هزارباره تصمیم گرفت. قول و قرار که نیست. یک حرف ساده است. اصلا گاهی باید زیر حرفت بزنی که یاد بگیری زندگی‌ای که همش حرف، حرفِ تو باشد زندگی نمی‌شود.
   همه چیز واقعا خوب است. هیچ کم و کسری درخور توجهی نیست. می‌نویسم. آموزش خیاطی را با چرخ‌خیاطی مارشال قدیمی مامان شروع کرده‌ام چند روزی ست. نخ مدام از سوزن در می‌رود. من هم با نوک زبان خیسش می‌کنم با دقت سوزن را دوباره نخ می‌کنم:) دوتا دستگیره دوخته‌ام و چادر برای عروسک خواهرم. دوخت هلال سخت است کمی. گوشه و کنار لباس‌ها که در می‌رود هم من می‌دوزم. توی اینستاگرام مدل لباس‌ها را زیر و رو می‌کنم و به خودم می‌خندم. خیلی طول می‌کشد تا به سطحی برسم که ساده ترین‌شان را بدوزم. اما هنوز هم با ذوق عکس‌هارا ذخیره می‌کنم.
   بساط خوش‌نویسی را هم گذاشته ام روی میز تا شروع کنم باز. دیروز توی کتابخانه مقابل آن همه کتاب، واقعا دلم برای کتاب خواندن هم تنگ شد. کم کم طاقتم تمام می‌شود. حال نازلی هم خوب است. اگرچه دیشب کنارش نبودم و قلمه‌ی تازه از دوری‌ام خشک شد:( توی فکرم با سی‌دی‌های به دردنخور قدیمی یک کاری کنم. فقط بیست رج از دستبند نیمه‌کاره پارسال مانده است. با کاموا هم برای خودم یک کیف لوازم بهداشتی قلاب‌بافی می‌کنم مثل جامدادرنگی‌هایم. از همه بهتر اینکه امروز پنج‌شنبه است...

+ روزهای خوب و بد برهم سوارند. مثل "یه حبه قند"، مثل "ابد و یک روز". بعد از تنهایی عمیق، دختری که به نرده‌ها تکیه داده و بغض کرده است، یک دختر آرام هست که تمام مدتِ نوشتن لبخند می‌زند و از شادی اشک توی چشمانش جمع شده است. زندگی با همین فراز و فرودهای عجیب و غریبش زیباست :)
+ بیش از حد به تو حساس شده ام. بیش از حد. وقتی سر عقد، ساده و مطمئن، تورا آرزو می‌کنم، ماجرا جدی‌تر از این حرف‌هاست. تا چه پیش آید...
  • زنبورِ ملکه

بخشی از یادداشت امشب

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۲۳ ق.ظ

 بیا اگه قراره باز دلم بگیره، دیگه دلمو وا نکن...

  • زنبورِ ملکه

پدیده‌ای به نام دل‌گرفتگی

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
شام اومدیم پارک. همه چیز خوب بود سرشب. کمک کردم ساندویچ گرفتیم. بعد نشستیم خوردیم تو پارک. اما کم کم همه چی عوض شد. بغض اومد لحظه‌هارو گرفت. نمیدونم چرا. شایدم بتونم حدس بزنم. بچه‌هارو آوردم استخر توپ. تکیه دادم به نرده. هوا خنکه ولی سنگینه. باد میخوره به چادرم. اشک درست نزدیک گوشه چشممه. بغض دارم. لبام میلرزه. نفس عمیق می‌کشم. به بچه‌ها لبخند مصنوعی می‌زنم. 
    از اون دل‌گرفتگی‌های خانمان سوز دارم که میزنه به سرت همه چیزو حذف کنی. دلم می‌خواد برم یه گوشه تو تاریکی زانوهامو بغل کنم و کل آب بدنم رو زار بزنم. احساس تنهایی عمیق. بی‌کسی. بی پناهی. درد. درد روح. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق.
  • زنبورِ ملکه