لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

چیزهایی که اکنون برای گفتن دارم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ
خیلی زود خودم را در نقش یک دانشجوی دامپزشکی پیدا کردم. امروز با کمال آرامش رفتم توی سردخانه و با کمک بچه‌ها سگ نمونه‌مان را آوردم. حتی صورتش درست در چند سانتی صورتم قرار گرفت و آرام خودم را عقب کشیدم. ترتیب انجام کارها را هم پیدا کرده‌ام. اول دستکش‌ها را در می‌آورم و با همان دست‌های خشک روپوش و مقنعه را عوض می‌کنیم و در جایی می‌گذارم که تا خوابگاه دست نخورند. بعد دستم را می شویم. بعدش باید روپوش و مقنعه را سه بار آب بکشم. کفش‌ها هم توی سردخانه کثیف شدند که شُستم‌شان. نگران بودم وسواس بگیرم که شکرخدا اینطور نشد. 
   هنوز با خودم درگیرم بخاطر وقت زیادی که پای استفاده از تلفن همراه هدر می‌دهم. تصمیم دارم وقتم را تا جای ممکن پر کنم که وقت زل زدنِ بی جهت به گوشیم را نداشته باشم. قرار شد با ملیکا کلاس‌های آموزش اسب‌سواری برویم. ملیکا عین بچه‌ها ذوق می‌کند. من هم هیجان‌زده‌ام. برنامه سینما اکسین را هم مدام چک می‌کنم. آن هفته نگار را دیدیم این هفته احتمالا خفگی را ببینیم. باید برنامه‌ای هم برای خواندن پیوستهِ آتش بدون دود بریزم. اواخر آبان در مدت ربع ساعت باید درباره‌اش صحبت کنم و دو نمره برای فارسی بگیرم. از هفته بعد هم تمام نهارها را دانشگاه می‌خورم تا در تمام برنامه‌های انجمن ادبی دانشکده ادبیات شرکت کنم. از همین سه‌شنبه هم کلاس عکاسی شروع می‌شود. وقتم دارد تا خِرخره پر می‌شود آن هم با چیزهای هیجان انگیز. این بهترین راه حل ممکن است.

+ چند وقت پیش توی وبلاگ یاسمن مجیدی می‌خواندم که با چند نفر نامه نگاری می‌کند. خیلی کیفور شدم. من عاشق نامه‌نگاری‌ام. پیشنهادش را هم گاها وسط کشیده‌ام اما استقبالی ندیده‌ام. وقتی مامان مدارکم را پست کرد و من هر روز از نگهبانی رد می‌شدم و دفترچه بسته‌های رسیده را می‌دیدم، به سرم زد که چقدر خوب است حالا، انقدر دور از جایی که به آن عادت داشته‌ام، نامه دریافت کنم. نامه‌هایی که با خودکار روی کاغذ نوشته شوند، نامه‌هایی از جنس صفا و سادگی قدیم. درست شبیه نامه‌های دوران دانشجویی بابا که مرا همیشه به گریه می‌اندازند ( اشک توی چشم‌هایم جمع شد ). کسی داوطلب نیست؟ کسی که دلش بخواهد بخواند و بنویسد. درباره هرچه. کسی که نامه‌نگاری را درست مثل من، عمیق، دوست داشته باشد.
  • زنبورِ ملکه

صبح جمعه دلنشین‌ترین وقت ممکن است.

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ق.ظ

صبحانه جمعه
   صبح جمعه یک سکوت آرامش‌بخش دارد همراه با روشنایی روز. هوا هم فوق العاده ست، چیزی شبیه بهار. می‌شود توی بالکن، به همراه صدای گنجشک‌ها یک صبحانه مفصل خورد. می‌شود زیر لب آواز خواند و رَخت شست. می‌شود توی تخت، با سکوت دلنشین کتاب خواند. صبح جمعه در سکوت خوابگاه و روشنایی روز، می‌شود احساس خوشبختی کرد.

+ خوشحالم که مثل بقیه نمی‌گم " حالا کل هفته ساعت ۷ ربع کم پامیشیم، همین جمعه رو تا ظهر بخوابیم " .
  • زنبورِ ملکه

سیری مجازی

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ
دارم به یک احساس دلزدگی و نفرت نسبت به دنیای مجازی می‌رسم. کلافه و سرگردان شبیه آدم‌های معتاد در اولین وقت ممکن که احتمالا فاصله‌اش تا دفعه پیش چند دقیقه بیشتر نیست تلگرام و اینستاگرامم را چک می‌کنم. حتی گاها هیچ پیامی از هیچ جای دنیا برای خواندن ندارم که در این صورت کلافه و ناراحت به تلفن همراهم زل می‌زنم و از خودم متنفر می‌شوم.
   سیر شده‌ام از همه چیزهای مجازی. چت کردن بی‌تابم می‌کند و چت نکردن بی‌تاب تر! گم شده‌ام توی حال و هوایی که دوستش ندارم و راه برگشت را هم پیدا نمی‌کنم. دلیل بی‌قراری خودم را نمی‌فهمم. دلیل این همه فاصله تا "ایده‌آل‌ترین خودم" را نمی‌فهمم. به خودم می‌گویم "حذف کن بره خلاص" ولی نمی‌شود. این روزها بخش خیلی زیادی از روابط توی همین‌ها می‌گذرد و نمی‌شود انقدر تنها شد که با هیچکس رابطه‌ای نداشت.
فکر می‌کنم یکی از دلایلش دلتنگی ست. دلتنگی برای چه؟ خدا می‌داند. هرچه که هست دیگر طاقتم نمی‌شود. با خودم کلنجار می‌روم. باید کاری کنم. احتمالا تا جای ممکن همه چیز را حذف کنم. شاید کمی سکوت و تنهایی کمکم کند. مثلا پی‌ام‌های گروه اصلی کلاس را نخوانم. اصلا هم مهم نیست که چیز مهمی را از دست بدهم. حتی پی‌ام‌های گروه جزوه را هم نمی‌خوانم. اگر کسی کار مهمی داشته باشد پیام می‌دهد. احتمالا برای مدتی هم از اینستا خارج شوم. اما آیا همه اینها کار می کند؟ همه اینها فقط فرار از صورت مسئله ست. من چم شده است؟ چرا حالم آن‌طور که باید خوب نمی‌شود؟
...
  • زنبورِ ملکه
خلاصه که پاشو زودی بیا تا خودم تنها نرفتم. میگن تنها خیلی خطر داره!
  • زنبورِ ملکه

پُک: خسته، کلافه، دلتنگ.

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ
دل کندن از آدم‌ها از قدم زدن زیر آفتاب اهواز سخت‌تر و سوزناک‌تر است. تا مطمئن نشده‌اید دل نبندید.
  • زنبورِ ملکه

اتاقی که حالا دوستش دارم.

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
خوابگاه

   تخت روبه‌رویی پائین، مرضیه است. مرضیه اولین هم‌اتاقی‌ام بود که با هم آشنا شدیم. بعد از دو روز تنهایی توی اتاق بالاخره آمد. خانه‌شان حدود دو ساعت تا اینجا فاصله دارد بنابراین یک دختر جنوبی است. البته اصلیتش بختیاری ست و رقص دو دستماله را خوب بلد است و خانواده‌اش به زبان لری بختیاری حرف می‌زنند. اما او ته لهجه شیرین جنوبی دارد. بیخیال و پر از شیطنت است. درشت و هیکلی ست. برای عوض کردن موکت، یخچال را تنهایی جابه‌جا کرد. عینکی ست. دانشجوی ریاضی ست. یک خواهرزاده کوچک به اسم آتوسا دارد که وقتی از ته دل توی تماس تصویری به او می‌گوید " خاله " یک شوق عجیبی اتاق را پر می‌کند. دختر مهربانی ست. کمک می‌کند و با آدم راحت است. اهل تعارف نیست. مدام گوشی دستش است. می‌گوید تازه بعد از کنکور گوشی خریده است. تا دو روز پیش پو بازی می‌کرد. با او شوخی کردیم و نهایتا برایش بازی دینر داش فرستادم. دختر شاد، بیخیال و همراهی ست.
   تخت روبه‌رو بالا، فاطمه ست. فاطمه سید و عرب است. به دلایلی که نمی‌دانیم با ما قاطی نمی‌شود. عوضش با همکلاسی‌هایش که چنداتاق آن‌ورترند در رفت و آمد است. سرش به کار خودش است و تا مجبور نشود حرف نمی‌زند. درواقع فاطمه بیشتر جواب می‌دهد. من هم به سختی حرفش را می‌فهمم. گوش تیز می‌کنم و غالب وقتها می‌پرسم " چی؟ ". درست شبیه دخترهای عرب درشت هیکل است به‌طوری که از مادر من هم درشت‌تر است. صبح‌ها زود بیدار می‌شود حتی روزهای تعطیل و دائم با موبایلش صحبت می‌کند.
   تخت کناری پائین، مهشید است. از استان اصفهان است. مشخصا شهرضا. لهجه نرم و شیرینی دارد. مشاوره می‌خواند در دانشکده روانشناسی. مهشید خواهر دوقلویی به اسم مهسا دارد. از هم جدا شده‌اند. یکی خوزستان و دیگری همدان. البته زیاد هم به هم وابسته نیستند. غیر همسان اند. خیلی آرام و بی‌صداست. دوتا گوشی تلفن همراه دارد. لاغر و ظریف است. موهای بلند بافته دارد. زیاد صحبت نمی‌کند. می‌خواهد هرچه زودتر انتقالی بگیرد. روز اول مورچه به سبد زیر تختش زده بود. یک نایلون نبات را کامل ریخت دور. روز اول هم کلاس ظهرش را با من آمد من هم حواسم نبود و سوار اتوبوسش کردم درحالی که پیاده زودتر می‌رسید جوری آرام است که انگار ناراحت است.
   تخت کناری بالا، ابتسام است. ژنتیک گیاهی می‌خواند. من آخر نفهمیدم اصلیت ابتسام کجایی ست. فقط می‌دانم  شش سال شیراز بوده و مادرش شیرازی ست. یک سال هم اصفهان بوده. حالا در شادگان خوزستان ساکن است. متاهل است. از شادگان تا اینجا دوساعت و نیم فاصله است. شب اول با شوهرش حرف زده و هردو گریه کرده‌اند. می‌گوید " عباس بهانه می‌گیرد و می‌گوید من کی خانه تنها بی تو بوده‌ام. من کی بی تو خوابیده‌ام. انصراف بده برگرد. دو روز اول خودش هم مردد بود که انصراف بدهد یا نه. عباس که آنلاین نبود و حرف نمی‌زدند بی‌تاب بود. می‌آمد با ما حرف می‌زد. اصرار داشت که با هم باشیم. حرف بزنیم. غروب روز دوم مرضیه با خودش برده بودش بیرون. آمده بود و می‌گفت " خوب شد رفتم. غروب اهواز دلگیر است. " با شوهرش که عربی حرف می‌زند بغض عجیبی در صدایش هست. من چیزی نمی‌فهمم اما گوش می‌کنم. شلوغ و زودجوش است. چادر مشکی گلدار می‌پوشد. درخشان می‌خندد. از من بازی خواست. لوپ را برایش فرستادم. یک روزه رسید به مرحله صد. کم کم عادت کرده. به شوخی می‌گوید "عباس مزاحم می‌شود نمی‌گذارد بازی کنم. " شلوغ و اجتماعی ست. لطیف و بااحساس است. البته از من کوچکتر است.
   تخت بالای من زهره است. اهل بهبهان خوزستان است. مهندسی کشاورزی می‌خواند. صدای نازکی دارد. مهربان و ناز است. آشپزی‌اش خوب است. عینکی ست. چند کاغذ نقاشی چسبانده به دیوار کنار تختش که کار خودش است. آهنگ‌های انگلیسی گوش می‌کند. بیشتر وقت‌ها توی تخت مشغول کار با گوشی ست. گرمایی ست. لباس‌های خیلی سبک می‌پوشد. توی حرف زدنها شرکت می‌کند. لطیف و همراه است.


+ اگر می‌پرسید " آن عکس رونالدو را که چسبانده؟ " پاسخ این است که " قبل ما همانجا بود ".
+ اگر می‌پرسید " چرا اتاق انقدر به هم ریخته است؟ " پاسخ این است که " سه تا از بچه‌ها هنوز کمد ندارند".
  • زنبورِ ملکه

probable future without you

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ
   Finaly, If I will not have you by myside, I may have gone to  the countryside far from my home and Start being veterinarian in a little house, alone.
  • زنبورِ ملکه

عمو

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
عمو۲


   عموجون دیدی چی شد؟ سرنوشت منو کشون کشون با خودش برداشت برد اهواز. کی باورش می‌شد آخه. سرنوشت چه چیز عجیبیه. فقط خدا ازش خبر داره. کی میدونه از این به بعد منو کشون کشون کجاها ببره؟ تو دعا کن عمو سرنوشت منو کشون کشون اربعین ببره کربلا. بعدم از همونجا کشون کشون ببرم به بهترین‌جاهای ممکن. نه که آسون‌ترین، نه. بهترینا گاهی خیلی هم سختن. مهم نیست. سرنوشت منو ببره به سعادت، به شهادت. محرم شده ها، برادرزاده‌تو تشنه نذاری عمو.
  • زنبورِ ملکه

کمی هم برای یادگاری غر بزنیم

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۸ ب.ظ
امروز کوبیدم رفتم دانشکده و چون کلاس عملی بود کنسل شد. برگشتم با اتوبوس درون دانشگاه. انتهای راه یادم افتاد گواهی اشتغال به تحصیل نگرفته ام و باز برگشتم. گرفتم و برگشتم خوابگاه. اتوبوس را دیر پیاده شدم. در اصلی. از در اصلی تا خوابگاه حدود ۳۰۰متر فاصله ست. از در مجتمع خوابگاه تابلوک ۱۴ حدود ۱۵۰متر فاصله ست. به همه اینها گردن درد وحشتناکم را اضافه کنید. 
   توی خوابگاه گفتند موکت ها را بکنید تا موکت جدید بچسبانیم. کندیم. جمع کردیم جارو کردیم نهار خوردیم. دیر حرکت ۲۰دقیقه به دو حرکت کردم برای کلاس ۲. دختری هم بود که اصرار داشت با من بیاید دانشکده ادبیات. رفتیم. دیر رسیدم. آخرین نفر بودم و ۲۰ دقیقه از کلاس گذشته بود. استاد تذکر داد. به همه اینها گردن درد را هم...
   برگشتم از دانشکده. رفتم داروخانه برای گردن دردم دارو بگیرم. حدود ۱۰۰متر رفت و برگشت. یکی از دخترهای ساده روستایی خوابگاه در راه برگشت جلویم را گرفت و گفت می‌ترسم باهام بیا. دلم سوخت رفتم. برگشتیم. خیلی خسته بودم ولی باید می‌رفتم نادری خرید. کوبیدیم رفتیم نادری خرید کردیم برگشتیم.  کلی همانجا راه رفتیم. از هول ایستگاه اتوبوس جلوتر پیاده شدیم. ۳۰۰متر راه رفتیم تا به مجتمع رسیدیم. به همه اینها گردن درد...
   موکت را نچسبانده اند. اتاقمان روی هواست. گردن درد دیوانه ام کرد. نمی‌توانم شام درست کنم. کیک خوردم. ژلوفن خوردم با ته مانده آب و دراز کشیده ام رو تختم. درد دارم. اشکم درامده. خسته و گرسنه ام و تمام کارهایم را هم خودم انجام دادم. یکی نبود بگوید چیزی نمی‌خواهی. چندبار بلند شدم رفتم اینور و آنور. مثلا توی کمدها که توی سالن گذاشته اندشان فعلا. گردنم تیر می‌کشد. فردا ۴ساعت آزمایشگاه بافت شناسی دارم. روپوش یادم رفت بخرم. خدا بخیر کند.

+ چقدر فشار رویم بود امروز. واقعا قدر خانه را آدم اینجوری می‌فهمد ولی فکر نمی‌کردم انقدر زود به همچین وضع بدی بربخورم. گریه می‌کنم...
  • زنبورِ ملکه