لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

پُک: تجربیات دانشجویی

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ

   وقتی دانشجوی یک شهر دور شدید و وسیله نقلیه مورد استفاده‌تان برای برگشتن به خانه اوتوبوس بود، خیلی برای دیدن فیلم‌های نمایش خانگی عجله نکنید، چون صدای فیلمی که قبلا دیده‌اید توی اتوبوس خیلی روی مختان است -_-

  • زنبورِ ملکه

چقدر دلنشین است رها شدن در تخت، بعد یک روز سخت.

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ق.ظ

   سوارکاری مرا به دنیایی که باید برد. دنیایی که در آن ماشین راه ندارد. همان دنیایی که باید در آن متولد می‌شدم. دختر روستایی ریزنقشی که گاهی به شیطنت سر وقت لوازم آرایش مادرش می‌رود و سرمه می‌کشد. دختری که هنوز دامن می‌پوشد و موقع دویدن باد دامنش را می‌رقصاند و پشت اسب می‌نشیند و پدرش اسب را قدم می‌برد. بعد سوارکاری می‌آموزد. می‌تازد و آویزهای روسری‌اش روی پیشانی تکان می‌خورد. درست مثل حالا، برای همه چیز اسم انتخاب می‌کند و صبح تخم‌مرغ‌ها را از زیر مرغ‌ها بر‌می‌دارد درحالی که با آن‌ها حرف می‌زند. اسم اسب پدرش را هم می‌گذارد غروب. هم اسم آن اسبی که دوهفته گذشته آورده بودند بیمارستان برای معاینه.

   فقط ۶ ساعت است که آخرین جلسه این ترم تمام شده و من دلم هرلحظه تنگ است که بنشینم پشت میرا، گردنش را نوازش کنم و حالش را بپرسم. خیز بردارم بروم روی زین و از زمین کنده شوم. بعد قبل شلاق زدن عذرخواهی کنم و وقتی جلوی در مانژ میرا بی‌تابی می‌کند داد بزنم " این‌وری این‌وری " و هرچه پسر چابک سوار می‌خندد که " این چیه میگی، فقط فرمان بده " اعتنا نکنم. دلم تنگ است که بین گوش‌های اسب به غروب اهواز زل بزنم. به که بگویم که دوست دارم سوار اسبی خستگی‌ناپذیر تا آخر دنیا چهارنعل بروم؟



+ و دوره مقدماتی تمام شد و من هنوز حتی یک عکس با اسب ندارم. این یک علامت خوب است :)

+ فرجه امتحانات، فردا، اتوبوس، جاده، حرکت...

+ درس، درس، درس... به کمپین " از اول ترم از درس خواندن لذت ببرید " نپیوندید چون هنوز همچین کمپینی احداث نشده -_- ترم بعدی انشاالله.

+ نامه‌نگاری و پست‌دوستی هنوز به راه است. در انتظار پستچی با یک پاکت شیرینی هستم.

+ همه چیز خوب است و بهتر می‌شود... تکیه به خداوند.

+ جان تازه در بلاگ بدَمیم :)

  • زنبورِ ملکه
دیشب وقتی "اسب دره‌شوری" از کلاس بیوشیمی توی سرم تکرار می‌شد، سری‌زدم به گذشته‌های به ظاهر دور و عمیق شدم در خودم‌ که این سال‌ها چه بر من گذشت و تکه سنگ زندگی را تا به کجا تراشیدم؟

و عمیق‌تر باید شد.
  • زنبورِ ملکه

پُک: مرورِ چیزهای شیرین

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ب.ظ
دیدید گاهی در فیلم یا سریال خاصی می‌گوییم "این قسمت‌شو خیلی دوست داشتم"، این هم بخش مورد علاقه من است.

گپ ۱۶ آذر ۹۶

  • زنبورِ ملکه
یادم هست اولین بار ایشان بدون داشتن وبلاگ و با گذاشتن آدرس ایمیلشان برایم در وبلاگ قبلی‌ام "من‌نویس" کامنت گذاشتند. حوالی سال نود و دو بود به گمانم. محتوی کامنت هم تحسین عکسی بود که خودم گرفته بودم با همان دوربین کامپکت رحمت الله علیه :) من هم کلی خوشحال از اینکه یک نفر خارج از فضای بلاگستان توجهی به پُستم کرده برایشان ایمیل فرستادم. بعدها ایمیل‌های دیگری فرستاده شد. ایشان هم تصمیم گرفتند بلاگ بسازند و قطعا پیشنهاد من بیان بود.
   آن اوایل مشخص بود که ایشان هم تازه وارد دنیای عکاسی شده‌اند. اما بعد از گذشت این همه سال جهش عظیمی داشته‌اند. البته این همه سال حدود سه تا چهار سال است! امروز توی استوری اینستایشان چیزی شبیه پل چهارم اهواز دیدم و پرسیدم این کجاست. ایشان گفتند خودم بهتر می‌دانم و من فهمیدم اهوازند اما فکرش را نمی‌کردم وقتی کلاس عکاسی من به‌خاطر مشغله استاد برای اختتامیه مسابقه ملی عکس آن سوی واقعه تعطیل می‌شود و من هم می‌روم سری بزنم ببینم چه خبر است، ایشان را آنجا ببینم که همه جوایز را درو می‌کند :)
   وقتی درحال کنکاش با خودم بودم که بروم جلو و تبریک بگویم یا نه، درست کنار من به یکی از عکس‌ها زل زده بودند و من هم هرچه حساب کردم دیدم خیلی هم کار خوبی ست پس سلام کردم. یکی از بزرگ‌ترین دردها و مشکلات من تا به این‌جای زندگی، همین اینترنت لعنتی بوده است اما در عین حال یکی از ارزشمندترین چیزهای زندگی‌ام که غالبا آدم‌های خوب را هم توی دامنم می‌اندازد همین اینترنت است. از این بهتر نمی‌شد. مرا شناختند هرچند فامیلی‌ام را مثل خیلی‌ها غلط تلفظ کردند. نیمی از نمایشگاه را با هم دیدیم. درباره عکس‌ها، نمایشگاه و دانشگاه، کلاس عکاسی من و سماجت ایشان در فتوشاپ حرف زدیم. از تجربه عکاسی در اربعین حرف زدند و چیزهای خرد و ریز دیگر که حالا یادم نیست. آنقدر همه چیز خوب بود که من راس ساعت چهار تازه یادم افتاد که چهار کلاس داشته‌ام.
   لبخند دلنشینیِ صحبت با ایشان و دیدن کسی که حدود چهار سال پیش در همین بیان برایم کامنت گذاشته بودند از صورتم جمع نمی‌شد. انسان آرام، مودب، خوش‌رفتار و دوستداشتنی بودند. دوست داشتم ساعت‌ها آنجا به‌ایستم و ایشان را مجبور کنم برایم از عکاسی بگویند و افسوس که کلاس زبان مسخره‌ام را به این کار ترجیح دادم. خیلی ذوق زده و خوشحال شدم از دیدن ایشان. حس عجیبی بود. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشند و بالاخره یک روز دوباره موفقیتشان را در کنار موفقیت خودم ببینم :)
  • زنبورِ ملکه

شاعرانه زندگی کنیم

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ
   هروقت می‌روم دفتر پیشخوان که نامه را پست کنم، از کنار گلفروشی‌های دلربایی رد می‌شوم که کاملا مشخص است بالاخره روزی مغلوبشان می‌شوم. امروز گلی دیدم که برگش شبیه چنار خزان‌زده بود. باز هم از هیچ بهتر است. اهواز با گلی شبیه چنار، بهتر از اهواز بی هرآنچه چنار است.
   نشسته‌ام توی آمفی تاتر دانشکده علوم. فردا میان‌ترم زبان دارم اما شب منزوی ست. شعرهای منزوی به همراه اجرای  زنده موسیقی. زبان را که نمی‌افتم، پس ترجیح می‌دهم شاعرانه زندگی کنم.

+ اگرچه به نظر پ.ن میاد اما خیلی مهمه، خودش یه پسته. فاطمه رفته دکتر و ... آسم داره:(
  • زنبورِ ملکه
اینکه من از همان روز‌های اول قاطی آدم‌های عادی شدم درواقع یک اتفاق بود. اتفاقی که همان روز ثبت نام مهسا را به جان من انداخت و یک هفته‌ هم وَرِ دلِ من بود و حال و هوایم را عوض کرد. وگرنه من قصد داشتم لاک‌پشت پیر و مهربانی باشم که غالب اوقات توی لاک خودش است. از همان روزهای ابتدایی آرام آرام شوخی‌های عادی شروع شدند و چه کسی فکرش را می‌کرد من درباره رل زدن و این جینگولک بازی‌ها با کسانی که مدت زمان کمی ست می‌شناسم شوخی کنم؟ درواقع یعنی شوخی‌های پیش پا افتاده مسخره و جاست فور فان!
   اما این حقیقت دارد که به‌هرحال آدم از محیط و وقایع اطرافش اثر می‌پذیرد به گونه‌ای که حتی خودش هم باور نمی‌کند. زمان گذشت و گذشت و این شوخی‌ها شد رایج‌ترین شوخی‌های بین ما هم‌اتاقی‌ها. این تغییری بود که هنوز هضمش نکرده‌ام.
   اما دیشب چهارتایی توی اتاق نشسته بودیم که حرف سر رفتن حوصله و بازی شد و پیشنهاد بچه‌ها جرئت حقیقت بود. یکی مقاومت می‌کرد و دوتای دیگر مشتاق. هرچند هیچ ایده قطعی نداشتم که قرار است چه پرسیده شود اما قبول کردم و نهایتا بازی شکل گرفت.
   فکر می‌کنم حس دلنشینی در افشای اسرار برای دیگران هست مدتی یک بار آدم را زله می‌کند. دلت میخواهد بنشینی حرف بزنی و همه اسرارت را به زبان بیاوری. این بازی هم بخشیش همین است. حس هیجان سوالی که از شما پرسیده می‌شود و یا برای فرار از گفتن حقیقت، تن دادن به هرکاری.
   خلاصه اول بازی اتاق ولوله شد. در نهایت بهت و حیرت می‌خندیدیم. بلند می‌شدیم و به هوا می‌پریدیم. کم کم از شکل بازی خارج شد و همه شروع به حرف زدن کردند. راحت و رها. البته من چیز زیادی برای گفتن نداشتم. خودم را سپردم به بازی و خوب گوش دادم و خوب پرسیدم. چیزهای مهمی آشکار شد. عجب بازی عجیبی ست این جرئت حقیقت...

+ زهره پرسید خب اگه...
  • زنبورِ ملکه
از لب کارون برایت می‌نویسم. برای تو که می‌توانستی حالا کنارم باشی. کنار من و کارون. سه تایی شب قشنگی می‌شد. کارون هم دلش برای یک عشق درست و حسابی تنگ شده‌است. مطمئنم. اگر نه چرا انقدر غمگین است؟ چرا لب کارون آمدن انقدر دلگیر است؟ اگر تو بودی کارون هم عوض می‌شد. حالش بهتر می‌شد. شاد می‌شد.
   کنار کارون ایستاده‌ام و والس تهران گوش می‌کنم. دلم هرکجا که هست اینجا نیست. زرق و برق اهواز مرا می‌گیرد اما نهایتا دلم را می‌زند. دلم تورا می‌خواهد. تو که می‌شود ساعت‌ها مشغولت شد و زده نشد. باید بگویم که حالا اهواز با تو و بی تو سرد است. اما بی‌ تو سردتر است.
   چند روز است پلکم می‌پرد. میایی؟ چه ولوله‌ای به جان می‌اندازد هر فعلی که مصدرش آمدن است. نمی‌گویم بیا. نه با دهان که با تمام ذرات وجودم. بیا و بگذار توی گوشت قصه عشق چندین هزارساله‌مان را بگویم. 
عزیزِجان،
تکه‌ای از روح من همیشه کنار کارون در انتظار توست و این حقیقت دارد که یک روز لب کارون قدم خواهیم زد. آن وقت روحم را از لب کارون بر می‌دارم و به آغوشت بر می‌گردم.
  • زنبورِ ملکه

پُک: حر‌ف‌های عامیانه مورد توجه نویسنده

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ
- چرا این ایجوریه؟ بزنیش تو سر یکی میمیره.
:)


+ توصیف کیویِ سلف، به لهجه اصفاهانی ^_^
  • زنبورِ ملکه
شب اهواز تنهایی
   اتوبوس هرچه بود و نبود تمام شد. که البته می‌شود ساعتها از آن نوشت و من آنقدر زود به در حرکت بودن دل می‌بندم که دلم نمی‌خواهد پیاده شوم. در هرحال، مرا جایی که تا بحال نرفته بودم رها کردند. ماشین بوشهر بود و فقط از اهواز رد می‌شد. به بابا دروغ گفته بودند. خوش‌بینانه‌اش می‌شود اینکه اشتباه شده بوده است.
   دوتا دختر جوان هم با من پیاده شدند که دوتا پسر جوان به استقبالشان آمده بودند. چمدان‌هایشان را گرفتند انداختند پشت ماشین و به سلامت. من ماندم و میدانی که نمی‌شناختم یک گوشه اهواز. در اهواز ظاهرا دیدن یک دختر تنها در روز روشن هم عجیب است، چه رسد به شب. ابتدا شگفتی تا خرخره‌ام را تصاحب کرده بود و نمی‌گذاشت بترسم. سیخ ایستاده بودم لب جاده، بی‌تفاوت. بعد کم کم ترس آمد سراغم. پس رفتم و پس رفتم تا خوردم به نیروی انتظامی. امیدوار کننده بود.
   نمی‌گویم از جزئیات که کلافه کننده‌اند. که کلی منتظر ماندم، این‌طرف آن‌طرف تماس گرفتم و کلی تنها ماندم. حالم خوش نبود ولی عجیب می‌خندیدم. شبیه دیوانه‌ها. هرچه که بود و نبود رسیدم و گذشتم از کوه تنهایی. این مدت چقدر این احساس را تجربه‌ کرده‌ام. یک وقت‌هایی هیچ‌کسی را نداری. تنها و رها. چیزی به سینه‌ام لگد می‌زند. نوزاد غمی ست که دارد در من رشد می‌کند. غمی که نمی‌دانم به کجا خواهد رسید.
   چقدر دل آشوبم...

+ همچنان زیاد بنویسیم. باتشکر.

  • زنبورِ ملکه
من اصلا نمی‌دانم چه می‌خواهم. نمی‌دانم از کدام طرف باید بروم. انگار همه چیز مثل هوای بد و غبارگرفته اهواز است. نمی‌شود چیزی را دید که آن را بخواهم. درست شبیه روزهای اول دانشگاه. همه‌اش سعی می‌کردم راه‌‌ها را یاد بگیرم. نمی‌شد. ایستگاه‌های اتوبوس تا دانشکده را می‌شمردم. سر ایستگاه چهارم پیاده می‌شدم اما گیج و منگ از طرف مقابل می‌رفتم و سر از محوطه پشت دانشکده علوم در میاوردم. همه چیز گنگ بود و دَر هم.
   زهره می‌پرسید " تو ام هرچی سعی می‌کنی نشونه بذاری که یادت بمونه نمیشه؟ یا فقط من اینجوریم؟ " و با هم می‌خندیدیم.  حالا همان حس را به زندگی دارم. پیش‌رو اما گنگ و مبهم. فرقش اما این است که دیگر نمی‌خندم. به گم‌شدن‌های گاه و بی‌گاه، سر چرخاندن و تمرکز برای پیدا کردن راه. نمی‌خندم. گریه‌ام می‌گیرد. بغض می‌کنم. احساس تنهایی مطلق دارم.
   خانه دیگر آن خانه سابق نیست. چنار پائیزی پشت پنجره و هوای دلگیر. تمام روزهای توی خانه بودن یکی یکی تمام شدند و من انگار نه انگار که خانه‌ام. انگار که اینجا دیگر خانه‌ام نباشد. اهواز هم خانه‌ام نیست. بی‌خانمان شدم. خودم و وسایلی که هنوز بهشان حس مالکیت دارم معلق روی زمین خدا روزگار می‌گذرانیم. خانه‌ام شده است جسمم که انصافا خانه سردی ست.  خانه‌ام شده است یک مستطیل کوچک مسخره که دائم توی دستم است. خانه‌ام شده است چمدانم و خرت و پرت‌های تویش. 
   فردا بر می‌گردم اهواز. ظهر. آرام و بی‌صدا. باز می‌نشینم توی اتوبوس و چیزهای تکراری می‌بینم، نگاه‌های تکراری، حس‌وحال تکراری. بعد هی خودم را آرام می‌کنم. ناز و نوازش می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. ادای آدم‌های محکم و را در میاورم. نزدیک اندیمشک احتمالا پالتوام را در میاورم. شب می‌رسم خوابگاه. توی ذوق هم‌اتاقی‌ها نمی‌زنم. می‌خندم، حرف می‌زنم، چمدان باز می‌کنم. بعد هم روز تمام می‌شود. همه چیز تمام می‌شود.
   و فردا دوباره شروع می‌شود. می‌روم سر کلاس آناتومی. جلوی پرچم ایران می‌ایستم. تلاش می‌کنم لغات آناتومی را به ذهن بسپارم. به استاد زل می‌زنم و انرژی مثبتش مرا دوره می‌کند. لبخند می‌زنم و حالم خوب می‌شود. همه‌چیز همان‌طور که بود تکرار می‌شود. چقدر مسخره است...
   چقدر همه چیز دیوانه کننده ست...


+ عنوان از خودم.
  • زنبورِ ملکه