لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پیاده

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۳ ق.ظ
توی دفتر پیشخوان نشسته‌ام. سامانه سماح در حال بروزرسانی ست. منتظرم و کمی نگران که نکند ویزا را دیر به دستم برسانند. انگار اربعین از همینجا شروع شده باشد. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. سوال می‌کنند و جواب می‌گیرند یا منتظر می‌مانند. خانم تپلی با روسری حریر مشکی می‌آید و می‌پرسد مگر ویزا را یک روزه نمی‌دهید. برایش توضیح می‌دهند که آن برای قبلا بود، الان شلوغ شده‌است و چند روز طول می‌کشد. ناراحت می‌شود و می‌رود. پسر جوان و بلند قدی با دماغ عملی و عینک دودیِ صد صدوپنجاه تومنی اش می‌آید. او هم دنبال ویزای اربعین است. مردی با لهجه‌ای که نمی‌دانم می‌آید و ضمن دادن مدارکش می‌پرسد که روادید چقدر است و قبلا چقدر بوده. بی‌حوصله ست و ریش‌های خاکستری‌اش جیک زده. آقای مو روشن پیری هم می‌آید که زیادی لاغر است. اصرار دارد که یکشنبه ثبت نام کرده و خانمش دوشنبه ثبت‌نام کرده و آمده ویزایش را بگیرد. می‌گویند برو رسیدت را بیار و مشخص می‌شود که نه، دوشنبه ثبت نام کرده. به او می‌گویند احتمالا عصر ویزایش می‌آید. دوتا آقای ترک هم همین بغل گوش خودم منتطر نشسته اند و با هم ترکی حرف می‌زنند. آنها هم نگرانند که هرچه زودتر ثبت‌نام شوند تا رسیدن ویزاشان به سه‌شنبه نرسد.
   پیاده‌روی اربعین از همینجا شروع شده است. همه از هم می‌پرسند شما هم برای ثبت‌نام ویزا آمده‌اید و به هم لبخند می‌زنند. احساس عجیبی دارد انتظار برای یک اجازه ورود کاغذی. اما از آن عجیب‌تر انتظار برای یک اجازه واقعی است. اینطور که تا پا توی مسیر نجف تا کربلا نگذاشته‌ام باورم نمی‌شود که پیاده به کربلا می‌روم.
  • زنبورِ ملکه

اهواز دلگیره، ولی یه وقتایی دلت وا میشه

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ
امروز در مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی اهواز، من در اتوبوس جایم را دادم به یک خانم عرب و او با شال مشکی کشی که عربی بسته بود دور صورت گردش با لهجه عربی گفت خدا خیرت بده دخترم. بعد در گلزارشهدا خانم عرب دیگری با عبا و صورت استخوانی و چشم‌های مشکی‌اش از مراسم پرسید و تعداد شهدا. کمی حرف زدیم و بعد مسیر محل دفن شهدا را نشانم داد. بعد از مراسم نماز، تشنه بودم. گوشه‌ای ایستادم تا یخ را بیاندازند توی تانکر و بعد پارچ آب را پر کنند. رفتم جلو. جمعیت آقایان زیاد بود. کنار کشیدم و منتظر ماندم. آقایی که با کناری‌اش عربی حرف می‌زد بعد از پر شدن لیوانش برگشت و وقتی لیوان خالی را دست من دید طی یک حرکت سریع لیوان را از دستم قاپید و مال خودش را انداخت توی دستم. بعد هم سریع برگشت.
   آن خانم اول درست مثل مادرم بود. خانم دوم شبیه یک همسایه مهربان و خونگرم بود. و آن آقا هرچند با آن سرعت مهلت نداد صورتش را ببینم، درست شبیه برادر من بود. در اهواز چقدر دلم گرفته بود پیش از این و چقدر دلم وا شد.
  • زنبورِ ملکه