کبوتربچهای باشم...
چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۸ ب.ظ
دیشب که از خانه عمو برگشتیم، نشسته بود وسط حیاط. به بابا اشاره کردم که بافاصله راه برود. بابا ایستاد و نزدیک شد. تکان خورد و پرید به سمت ایوان. اما نتوانست درست بنشیند. نگاه کردیم جایی که نشسته بود خونی بود.
بابا میگوید استخوان پایش شکسته و دمش هم کنده شده. احتمالا گربه حمله کرده و او از دستش فرارکرده و این زخم را هم برداشته. میتواند پرواز کند اما نمیتواند درست فرود بیاید و راه برود. بابا میگوید برای استخوان پایش واقعا کاری نمیشود کرد. گفت بهتر است سرش را ببریم که عذاب نکشد. دلم هری میریزد و قبول نمیکنم. خواهرم گریه میکند. بابا دیشب گفت فردا تلاش میکنیم شاید شد.
خیلی آرام است. فقط گاهی جابهجا میشود و گاهی آب یا برنج میخورد. هیچ صدایی از او بلند نمیشود. دلم ریش میشود وقتی به او فکر میکنم. چقدر سخت است تصور راحت کردن این پرنده. نمیتوانم.
+ شاید دامپزشک شدم، اما آیا میتوانم اگر لازم شد یک اسب را خلاص کنم؟
- ۹۶/۰۶/۱۵