لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

اولین ترس

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ
اولین ترس من از اینجا گرمای بیش از حد هوا ، ناآشنایی با محیط یا تفاوت سبک زندگی و زبان رایج اینجا نبود. اولین ترس من از اهواز به‌وقت عصر توی یک سوپرمارکت کوچک اتفاق افتاد. وقتی که رفته بودم چیزی بخرم تا شکمم را سیر کنم. کاری که توی خانه خودمان نمی‌کردم. خانه ای که فاصله از با همه چیز نهایتا سی قدم بود. ساعت شش عصر خوشحال و شاد و خندان راه افتادم به سمته فلکه بالای اتوبان گلستان. با دقت به پیاده رو نگاه می‌کردم تا مغازه‌هارا به خاطر بسپارم. لبخند می‌زدم و حس آرامش و هیجان عجیبی داشتم.
   ترس درست وقتی اتفاق افتاد که با چند نایلون توی دستم وارد سوپری کوچیکی شدم و پرسیدم : شیشه پاک کن دارید؟ ( ظهر وقتی پشت تلفن گفتم بالکن را شسته ام خندیدند. گفتند خاکی می‌آید و چه فایده. من هم دیگر نگفتم قرار است شیشه پاک کن بخرم و نگذارم شیشه‌های بالکن کثیف بمانند ) خانم مغازه دار با ته لهجه عربی گفت که دارد، بعد شروع کرد به گفتن حرف‌هایی که ترس را به دلم انداخت.
   گفت دختری با ورود من خارج شد گفته درست جلوی خوابگاه سک نفر چاغو گرفته به طرف گلویش و می‌خواسته کیفش را بدزدد و حالا می‌ترسد برود میوه بخرد. لبخندم جمع شد. ادامه گفت و گو به اظهار دانشجوی جدید الورود بودن من و اشاره به اولین خریدم و دلداری خانم فروشنده و عوض کردن بحث درباره مادر مریضشان گذشت. دلداری مسخره ای که همه چیز را بدتر کرد. ایشان با همان ته لهجه عربی که سعی داشت فارسی حرف بزند گفتند حتما یارو پول دستش دیده و دنبالش کرده. همان موقع چهره تک تک فروشنده‌های قبلی که پنجاه تومنی را دستم دیدند و گفتند که خرد ندارند آمد جلو چشمم. 
   بعد از گرفتن شیشه‌شویی که می خواست شیشه‌های خاکی اهواز را تمیز کند و آرزوی سلامت برای مادر خانم فروشنده از مغازه بیرون آمدم ولی دیگر آن فافای قبل نبودم. تمام راه تا خوابگاه از همه می‌ترسیدم و به پشت سرم نگاه می‌کردم درحالی که قبل این سوپرمارکت، توی خیابانی که سنگ فرش شده بود و هر دوطرفش پر بود از کافه رستوران و فلافلی‌های مختلف که در هر ثانیه احتمال وجود فقط دو زن در آن بود در مقابل ۵۰ مرد، به آرامی قدم می‌زدم و احساس امنیت کامل داشتم درحالی که مردها چپ چپ نگاهم می‌کردند و از دیدنم تعجب می‌کردند. یک جمله می‌تواند امنیت شما را به هم بزند.

+ کاغذکادوهایی که خریدم تا به داخل کمدم بچسبانم را گم کردم بنابراین هنوز چمدانم پخش و پلاست. 
  • ۹۶/۰۶/۲۹
  • زنبورِ ملکه