بی وزن شبیه یک ذره از گرد و غبار اهواز
دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ب.ظ
- اوووه کور خوندی دنبالت نمیدوم... وای یکی دیگه اومد... بدو.
دارم تو راهرو معاونت دانشجویی راه میروم زیر همان سایهبانِ بنفش و با خودم حرف میزنم. بلند بلند. البته ناخودآگاه. دختری که جلویم راه میرود بر میگردد.به خودم میخندم اما میدوم تا به اتوبوس برسم. دیگر چیزی برای درنگ ندارم. یک خود معلق شدهام. مینشینم پیش همکلاسیها لِفت بازی دیشب گروه را تحلیل میکنم و بعد هم به رفتار همراه با قهر امروز پسرها میخندم. پا به پای مژده از کلمه لفت استفاده میکنم و میخندم. البته صبر نمیکنم که حرفهای آقای متشخص را بشنوم و دیوانه وار حرکت میکنم. دفتر پیشخوان، نمایشگاه گیاهان در دانشکده کشاورزی، سلف، خوابگاه، حمام. توی حمام دنگشو گوش میکنم که " خطا کردم ای مه خطا کردم، تورا با شبم آشنا کردم " بعد هم با موهای خیس بر میگردم به دانشگاه برای فارسی. همینجا میدوم که به اتوبوس برسم.
جزوه فارسیام گم شده است اما گوش میکنم. ارائه امروز درباره کتاب قلعه حیوانات است. تمرکز میکنم. البته تمام مدت حرف از گروه و لفت و جریان دیشب است. انگشتم را روی گوشی فاطمه بالا پائین میکنم تا چتهای بعد از لفت دادنمان را بخوانم. زیاد حوصلهام نمیشود. آخر کلاس هم بحث بچهها را رها میکنم و از کلاس بیرون میآیم. البته قبل اینکه اتوبوس بیاید به من میرسند. مژده میگوید: خودت کار خوبی کردی الان بحثو لفت دادی اومدی اینجا. میخندم. باز هم تمام مسیر را حرف میزنیم. از امتحان بیوشیمی تا جان آدمیزاد.
همه چیز خیلی ساده ست. من واقعا معلقم. حالا هم با موهای خیس روی تختم روبهروی کولر نشستهام و شام هم ندارم. قرار است سالاد کاهو بخورم. یک احساسِ بیاحساسی عجیب دارم. پشت خندهها و چرتوپرتهایی که امروز گفتم هیچچیز نیست. یک دیوانگی عجیبی مرا دوره کرده که میتوانم قرنها زندگی کنم و بگویم همه چیز به درک. چه شده است؟ نه، بهتر است بپرسم چه نشده است؟ حق دارم.