دختری تنها که گوشهای از اهواز رها میشود
شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ق.ظ
اتوبوس هرچه بود و نبود تمام شد. که البته میشود ساعتها از آن نوشت و من آنقدر زود به در حرکت بودن دل میبندم که دلم نمیخواهد پیاده شوم. در هرحال، مرا جایی که تا بحال نرفته بودم رها کردند. ماشین بوشهر بود و فقط از اهواز رد میشد. به بابا دروغ گفته بودند. خوشبینانهاش میشود اینکه اشتباه شده بوده است.
دوتا دختر جوان هم با من پیاده شدند که دوتا پسر جوان به استقبالشان آمده بودند. چمدانهایشان را گرفتند انداختند پشت ماشین و به سلامت. من ماندم و میدانی که نمیشناختم یک گوشه اهواز. در اهواز ظاهرا دیدن یک دختر تنها در روز روشن هم عجیب است، چه رسد به شب. ابتدا شگفتی تا خرخرهام را تصاحب کرده بود و نمیگذاشت بترسم. سیخ ایستاده بودم لب جاده، بیتفاوت. بعد کم کم ترس آمد سراغم. پس رفتم و پس رفتم تا خوردم به نیروی انتظامی. امیدوار کننده بود.
نمیگویم از جزئیات که کلافه کنندهاند. که کلی منتظر ماندم، اینطرف آنطرف تماس گرفتم و کلی تنها ماندم. حالم خوش نبود ولی عجیب میخندیدم. شبیه دیوانهها. هرچه که بود و نبود رسیدم و گذشتم از کوه تنهایی. این مدت چقدر این احساس را تجربه کردهام. یک وقتهایی هیچکسی را نداری. تنها و رها. چیزی به سینهام لگد میزند. نوزاد غمی ست که دارد در من رشد میکند. غمی که نمیدانم به کجا خواهد رسید.
چقدر دل آشوبم...
+ همچنان زیاد بنویسیم. باتشکر.