جرئت حقیقت و نیاز انسان برای فاش کردن اسرارش
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
اینکه من از همان روزهای اول قاطی آدمهای عادی شدم درواقع یک اتفاق بود. اتفاقی که همان روز ثبت نام مهسا را به جان من انداخت و یک هفته هم وَرِ دلِ من بود و حال و هوایم را عوض کرد. وگرنه من قصد داشتم لاکپشت پیر و مهربانی باشم که غالب اوقات توی لاک خودش است. از همان روزهای ابتدایی آرام آرام شوخیهای عادی شروع شدند و چه کسی فکرش را میکرد من درباره رل زدن و این جینگولک بازیها با کسانی که مدت زمان کمی ست میشناسم شوخی کنم؟ درواقع یعنی شوخیهای پیش پا افتاده مسخره و جاست فور فان!
اما این حقیقت دارد که بههرحال آدم از محیط و وقایع اطرافش اثر میپذیرد به گونهای که حتی خودش هم باور نمیکند. زمان گذشت و گذشت و این شوخیها شد رایجترین شوخیهای بین ما هماتاقیها. این تغییری بود که هنوز هضمش نکردهام.
اما دیشب چهارتایی توی اتاق نشسته بودیم که حرف سر رفتن حوصله و بازی شد و پیشنهاد بچهها جرئت حقیقت بود. یکی مقاومت میکرد و دوتای دیگر مشتاق. هرچند هیچ ایده قطعی نداشتم که قرار است چه پرسیده شود اما قبول کردم و نهایتا بازی شکل گرفت.
فکر میکنم حس دلنشینی در افشای اسرار برای دیگران هست مدتی یک بار آدم را زله میکند. دلت میخواهد بنشینی حرف بزنی و همه اسرارت را به زبان بیاوری. این بازی هم بخشیش همین است. حس هیجان سوالی که از شما پرسیده میشود و یا برای فرار از گفتن حقیقت، تن دادن به هرکاری.
خلاصه اول بازی اتاق ولوله شد. در نهایت بهت و حیرت میخندیدیم. بلند میشدیم و به هوا میپریدیم. کم کم از شکل بازی خارج شد و همه شروع به حرف زدن کردند. راحت و رها. البته من چیز زیادی برای گفتن نداشتم. خودم را سپردم به بازی و خوب گوش دادم و خوب پرسیدم. چیزهای مهمی آشکار شد. عجب بازی عجیبی ست این جرئت حقیقت...
+ زهره پرسید خب اگه...