پسرک خوشخطِ دوستداشتنی
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ
مهسا چشمش خورد. گفت برگردیم. من استقبال کردم. کتابش جلویش بود و مشق مینوشت. من مدتها بود خودم را وزن نکرده بودم. رفتم روی ترازو. پنجاه و سه کیلو بودم. تغییر نکرده بودم. بعد مهسا و مهشید رفتند. قرار بود من حساب کنم. پرسیدم گفت پانصد تومان. دو تومن دادم و بقیهاش را نگرفتم. خطش بی نظیر بود. آرام و محجوب. دلم میخواست بغلش کنم و اشک بریزم. یا لااقل بنشینم حرف بزنیم. دلم امشب در نادری درست جلوی پسرک آرام و موقر که از سرما کلاه و کاپشن رنگ و رو رفتهای تنش بود، شکست. دلم خواست کاری بکنم اما نکردم، رد شدم و رفتم. گذشتم...
غمانگیز است..
غمانگیز است..