ماهیِ من بیرون پریده بود، باید به تُنگ خودش برگردد
يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۰۲ ق.ظ
مهشید قیافهاش رفته بود تو هم و معلوم بود دارد گُر میگیرد. قیافه زهره هم آویزان شده بود. خودش هم البته از طبقه دوم تخت آویزان بود. من هم اتاقیشان بودم. فعلا با هم زندگی میکردیم. مرضیه و فاطمه رفته بودند بیرون. بماند چرا و چگونه و بماند که فاطمه مثلا شوخی کرده بود. دلم سوخت. گفتم بلند شید بریم. رفتیم پل طبیعت. راستش دلم نمیخواست پل طبیعت را. دلم میخواست بزنم به دل کاوه و بوی ماهی و کلوچه دماغم را قلقلک دهد. اصلا کار داشتم کاوه. کارهای زیادی آن هم تنهایی. قدم زدیم روی پل و همچنین مسافت زیادی به موازات کارون. الکی خوشی کردیم. گفتیم و خندیدیم. دست آخر هم با اسنپ برگشتیم و من زل زدم به شهر. فکر و خیال.
بعدش هم در اتاق شوخی کردم خندیدم به مرضیه و فاطمه پریدم و شب سَر شد. بودن با بقیه، داشتنِ آدمها مخصوصا وقتی مقطعی با تو هستند و تو انتخابشان نکردهای و نمیکنی هزینه هم دارد. اما من خسته شدهام از بازی باور پذیر نقش خوب قصه. خسته شدهام از شوخیهای دختر و پسری لوس. خسته شدهام از شنیدن مکرر ولنتاین. حتی از نوشتنش حالم بهم میخورد. این اداها نقشها خندههای پوچ... من دلم میخواهد با یک نفر بروم یک رستوران شیک و درباره آخرین مجله یا کتابی که خواندهام گفتوگو کنم. تجربه بودن بین آدمهای عادی خوب بود. هنوز هم دوستش دارم اما دیگر خستهشدهام. تصمیم دارم کم کم برگردم به خودم. میخواهم دوباره خودم بشوم.