تنظیم روابط
چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
امروز یجورایی تو سرمون بود بعد کلاسا بریم بیرون چون آخر هفته بود. مخصوصا زهره میگفت دیگه آخر هفتهها بریم بیرون خرید. منم از صبح هی میگفتم کجا بریم چیکار کنیم. اون هی میگفت نمیدونم. تا اینکه مرضیه تا عصر بیرون بود و برگشت و گفت نمیاد. مهشید چیزی نمیگفت. من هی باز از زهره میپرسیدم، زهره چیزی نمیگفت منتظر بود بقیه حرف بزنن. من دیدم خیلی مردد شده بیخیال شدم تا تصمیم بگیره. تا اینکه ناراحت شد گفت من نرفتم خونه که بریم بیرون نه اینکه تو اتاق بمونم. منم باز هی گفتم زهره خب بگو کجا بریم بگو چیکار کنیم من پایهام. باز هیچی نگفت و آخرش بیخیال شد. تا اینکه مرضیه زد به سرش و گفت پاشو بریم. زهره هی گفت نه خستهای فلان بهمان. بعدش قبول کرد. پاشدن حاضر شدن و حتی یه کلمه به من نگفتن بیا. تو بهت و حیرت بودم. تازه فهمیدم اینا دوست داشتن با هم برن دوتایی. موندم از کارشون.
این بین با مهشیدم سر شارژ زدن گوشی دعوام شد. دعوایی که شوخی شوخی جدی شد و خودخواهی و اصرار مهشید برای اینکه گوشی نود و خردهای درصدی شارژش رو بیخیال نمیشد تا من گوشی یک درصد شارژم رو بزنم به شارژ حسابی متعجبم کرد. به خودم گفتم دختر، خودتو واس کیا به آب و آتیش زدی؟ وقتت رو گذاشتی واس خوشحال و سرحال کردن کیا؟ تو اوج کار و خستگی و چه و چه واسه کیا انرژی گذاشتی بی عوض؟ کلافه شدم از دست خودم دیگه. این دفعه تصمیمم رو گرفتم. جدیِ جدی. ما هم اتاقی هستیم. با هم خوبیم میگیم میخندیم ولی دیگه بیشتر مواظب خودمم. بیشتر به فکر خودمم. از دستم در رفته فهمیدنِ حد و حدود آدما. این دفعه واقعا به دست میگیرمش.