وقتی درجا میزنی همه چیز ناراحت کننده است.
سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ
مربیام نبود. حتی درِ زینخانه قفل بود. دیدم پسر چابکسوار توی مانژ مربع ایستاده و پسری دیگر دارد سواری میکند. از نگهبان سراغ مربی را گرفتم. گفت نیست، امروز پسرچابکسوار جایش میایستد. رفتم سلام کردم گفت: خانم ن. نیستن ولی من هستم. تا پسرِ سوار بر اسب کلاسش تمام شود گترهایم را بستم. نگاه کردم به سواریاش و دقیق شدم در اسب. رعد بود. نرم و سبک سواری میداد. یورتمه نشست و برخاست میرفتند، چیزی که من در تلاش بودم یاد بگیرم. کارش که تمام شد، پسر چابکسوار صدایم کرد که بیا سوار شو. یک نگاه به باکس اسبها کردم و یک نگاه به اسب. گفتم: این که رعده. خندید و گفت: آره خب. گفتم: سوارشم یعنی؟ گفت: آره. چه اشکال داره.
من هنوز سوار کژال نشده بودم. حتی با آذر مشکل داشتم. میرا هم بدعادت شده بود و جلسه قبلی سر کلاس من مربی را انداخت. نترسیدم ولی به شکل احمقانهای ادای ترسیدن درآوردم. ادای شگفتزده شدن! اسب بلندی بود. شاید دو وجب بلندتر از میرا. محکم و خوشفرم. سخت سوارش شدم. زیادی بلند بود و قر من نمیرسید. اسب حرف گوش کن و روان بود. کمی قدم رفتم، نرمش کردم. ایستادم روی اسب. تمرین نشست و برخاست در حال قدم و بالاخره وقت یورتمه بود. ریتم نمیگرفتم با یورتمه اسب. با نشست و برخاست بدتر میکوبیدم به زین.
اسب را کلافه کردم. مدام چند ثانیه یورتمه میرفت و نگهش میداشتم. ریتم را نداشتم، پنجهام در زین جابهجا میشد و تعادلم را از دست میدادم، کنترل روی دستجلو نداشتم ، نمیتوانستم صاف بنشینم و نشست و برخاست کنم و هزارتا مشکل دیگر. چندتا کره مادیان توی پیست رها بودند، رعد را دیده بودند و چسبیده بودند به تور سمت مانژ، رعد هم تمام حواسش به آنها بود. حتی نزدیک بود مرا بیاندازد. بعدش هم که آنها را دور کردند رعد پیچید وسط مانژ و از من فرمان نبرد. حق داشت. رعد اسب سواری به یک مبتدی نیست. داشتم اذیتش میکردم. پسر چابکسوار آمد سمتم و گفت: چرا همه اسبا با تو مشکل دارن؟ اسبای باشگاهو نابود کردی. به شوخی میگفت. پسر جوانی ست. مطمئنم از من کوچکتر است و همه حرفهایش چاشنی شوخی و خنده دارد. چیزی نگفتم. لبخند زدم اما دلم گرفت. من سوار بهترین اسب آموزشی باشگاه بودم، نریانی با چندین کاپ مسابقه، اسبی که نهایت آمال و آرزوهای سوارکاری آموزان باشگاه است. در نرمی و فرمان پذیری بهتر از رعد اسبی برای آموزش نیست و من نتوانستم با رعد هم کنار بیایم.
بد خورد توی ذوقم. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. چندین بار زدم یورتمه اما ریتم نمیگرفتم. سرعتم توی نشست و برخاست پائین بود و با اسب هم هماهنگ نمیشدم. دست آخر هم کلاس تمام شد و درست نشد یورتمه من.
بیش از اینها میخواستم بنویسم از امروز. حوصله نیست اما. کمی درمانده و ناراحت و کلافهام...