لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

این یک نوشته‌ غمگین نیست

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ
وقتی طی زمانی طولانی آدم‌ها و حوادث شما را دائم آزار می‌دهند و به در و دیوار می‌کوبند، زمان می‌برد که بلند شوید. شبیه مسابقه بکس خیابانی. یک ضربه مشت به صورت شما و افتادن بعدش شاید سنگین نیاشد و دست آخر شما بلند شوید و با آستین دست راستتان خون‌های پخش شده دور دماغ و دهنتان را پاک کنید و دوباره دستتان را مشت کنید، اما با خوردن یک چندین مشت پیوسته و زمین خوردن دائم بالاخره به جایی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید ادامه دهید. نمی‌توانید بلند شوید و بهد از شمارش شکست می‌خورید. اما خب زندگی اینگونه نیست.
   زندگی یک مسابقه پیوسته است که پایان مشخصی ندارد و اگر شما پیوسته کتک بخورید احتمالا زمان استراحتی ندارید. درد در زندگی یک مفهوم انتزاعی است. منظور من سر درد نیست. دردهای بزرگتر روحی منظورم است که با خوردن یک ژلوفن قرمز رنگ برطرف نمی‌شوند. دردهای فکری و روحی یک آن توسط شما برطرف شوند. شبیه معجزه‌هایی که دردهای جسمی را یک‌دفعه برطرف می‌کنند. مثلا شما می‌توانید  یک آن تصمیم بگیرید دیگر از خیانتی که بهتان شده رنج نبرید. این امر ممکن است اما از حرف تا عمل راه زیادی ست.
   اینکه این‌طور دردها چه زمان و چگونه از وجود ما پاک می‌شوند، در هر گونه متفاوت است. درست شبیه تفاوت معده در گونه‌های مختلف. کسی که تا به حال معده اسب را ندیده و گوگل ندارد که برود درونش تایپ کند معده اسب، تا اسب زندگی‌اش تمام نشود حفره شکمش باز نشود نمی‌داند که معده اسب چه شکلی ست و فرق آن با معده سگ چیست. این یعنی که تا من تمام نشوم و یک نفر ننشیند تجسس کند در من که این چگونه بود و چه‌زمان و چگونه توانست دردهای بزرگش را حل کند، نمی‌شود این را فهمید. یعنی که ممکن است من هرگز از دردهایم رهایی نیابم یا همین فردا تمام مشکلاتم حل شود. کسی چه می‌داند. 
   فعلا چیزی که برای من مشهود است، همین اوضاع بهم ریخته درونم است. همین که آدم‌ها و حوادث مرا به اینجا رساندند و من حالا کاملا بهم ریخته‌ام. درست نمی‌دانم به چه چیزی علاقه دارم، تشخیص درست و غلط چیزها برایم سخت شده، اساسا ویژگی انتخاب‌گری تا حدود زیادی در من کمرنگ شده. شبیه اختلال دوقطبی یک روز پر انرژی و شاد و شنگولم، یک روز بی‌حال و خنثی. یک روز می‌دانم زندگی چیست و روز دیگر نمی‌دانم. مدت‌ها فقط زنده بوده‌ام و هرچه تقلا کرده‌ام برای زندگی کردن شعاع کمی داشته است. بی‌خیالی عجیبی شبیه پرده جنب احشایی به تک تک اندام‌های وجودم چسبیده است و جوری چسبیده است که گویی یکی شده است. من شبیه یک جسم معلقم که دائم می‌چرخد و یک سوی محیط برایش آشناست و سوی دیگر را نمی‌شناسد. من شبیه بیماری که هنوز در دوره نهفتگی به سر می‌برد و بیماری‌اش را نمی‌داند و اصرار عجیبی دائم همین شکلی زندگی می‌کنم. 
   خیلی‌های ما اینگونه هستیم. فکر می‌کنیم همین که هستیم عادی است، چون شخص دیگری نبوده‌ایم که بتوانیم خودمان را مقایسه کنیم. روانشناس احتمالا بی‌فایده است. می‌گویم احتمالا چون می‌دانم قطعیت‌های کمی در دنیا هستند و احتمال یک درصد هم احتمال است. پول دادن به آدمی که حرف‌هایی می‌زند که خودم می‌دانم، آن هم این پول سنگین نه تنها تسکین نیست بلکه درد مضاعف است. درد اینکه با خالی شدن کارتم باید به بابا زنگ بزنم و بگویم... . خودم هم نمی‌دانم چگونه این همه سال وابستگی بابا را تحمل کرده‌ام. این وقت‌ها نمی‌دانم. وقت‌هایی که بخشی از من بر مسند قدرت نشسته که احساس تنفر عجیبی به هرگونه وابستگی به جز وابستگی عاطفی دارد. این منِ استقلال‌طلب حتی برایش درک آن منِ معتدل سخت است. منی که به خیال طبیعی بودن این وابستگی انگشتش را روی گزینه پرداخت می‌زند و با تمام عیدی‌اش یک لنز فیکس جمع‌جور می‌خرد یا از بین منو چندین صفحه‌ای بستنی لمزی روی شیک پسته دست می‌گذارد. منِ استقلال‌طلب غر می‌زند و به موجودی کارتش نگاه می‌کند. منِ استقلال‌طلب برایش مهم نیست که نیم‌بوت چرم داشته باشد، من استقلال‌طلب دلش مانتو سبز پسته‌ای با مچ چین‌چینی نمی‌خواهد. من استقلال‌طلب فقط می‌خواهد نگوید پول می‌خواهم.
   اگرچه بودن سر کلاس استاد مورد علاقه‌ام مرا به وجد می‌آورد و وقتی از او درباره علت وجود omental fossa می‌پرسم مرا به مطالعه بیشتر تشویق می‌کند و تاکید می‌کند این کار فیزیولوژی است و ربطی به آناتومی ندارد. درست است که من درست همان موقع خودم را در مخزن کتابخانه تصور می‌کنم که با یک رفرنس فیزیولوژی سر و کله می‌زنم و فردا ضمن ریویو لکچر سه دقیقه‌ای توضیح کوچکی درباره علت وجود omental fossa می‌دهم، اما این تصور زود محو می‌شود و روز بعد من تازه به یاد می‌آورم که می‌توانستم ریویو لچکر بدهم. 
   مرگ ایوان ایلیچ می‌خوانم و به زندگی فکر می‌کنم. گریه می‌کنم حتی. همچنان چیزی عوض نمی‌شود اما. غبار زمان دراز تخریب، بدجوری نشسته بر پیکره جانم. کسی که جنوب باشد می‌داند، بعد یک روز گردوغبار شدید، خانه با یک بار و دو بار دستمال کشیدن پاک نمی‌شود. اگر هم پاک شود مثل اول نمی‌شود. خاک گیر می‌کند بین درز و بلیم چیزها. 
  • ۹۷/۰۲/۰۳
  • زنبورِ ملکه

حالش

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.