غصههای کوچک یواشکی
شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ق.ظ
جشن ورودی دانشکده، به همه یک گوشی پزشکی دادند. خیلی هدیه جذابی بود. میتوانستم خودم را با روپوش سفید مقابل یک سگ بانمک تصور کنم که در حال معاینهام. گوشی را در اولین فرصت آوردم خانه چون میدانستم حالا حالاها به کارم نمیآید. تا بابا را دیدم ضمن تعریف جشن، با ذوق گوشی را به او نشان دادم. او احساس خاصی نداشت، فقط امتحانش کرد و گفت یکجوری ست و بگذارم که ببرد باهاش کار کند ببیند چطور است. گوشی را برد و اصلا هم گمان نکنم روزی بیاورد! چیزی نگفتم. اگر میگفتم شبیه بچهها میشدم که اسباب بازیشان را میخواهند. اما دلم یکجوری شد. یکجور بدی. شبیه شکستن یک گلدان قدیمی و گران. فکر میکردم بالاخره یک روز با همان گوشی که اوایل تحصیلم هدیه گرفتهام کارم را شروع خواهم کرد. روز اول کار از همین حالا غمانگیز شد.