کتابِ موزه معصومیت اثر اورهان پاموک
درست در ساعت ۲۸دقیقه بامداد روز ۲۱ دیماه ۹۷ جمله آخر موزه معصومیت را خواندم. این لحن نوشتن شبیه لحن نوشتن اورهان پاموک است وقتی از زبان کمال سرگذشتش را نوشته و کتاب کرده است. درست نمیدانم آیا واقعا همچین موزهای هست یا اینها همه زاییده ذهن نویسنده ست، ولی واقعیت داشتن این کتاب در نظرم بعید است. این که یک نفر انقدر دیوانهوار مشغول جمع چیزها بشود و اینطور دقیق اتفاقات، وسایل، اسمها و غیره یادش بماند تقریبا بعید است. اینها فقط میتوانند از یک تخیل بینظیر منشا بگیرند. به راستی خواندن کتابی اروتیک، آن هم وقتی در بستر اسلامی رخ میداد که قوانینش را و خرافههای پیروان مختلفش در قاره آسیا برایم آشنا بود، از جانب من عجیب بود. درست یادم نیست که چه شد آن را خواندم. از برخورد با کلمه تناسخ در یکی از بیشتر بدانیدهای اندیشه۱ و رمانی ژاپنی که عمه سالها پیش توصیه کرده بود بخوانم و در این باره بود، و یادآوری نویسنده ژاپنی دارای جایزه نوبل که چیز زیادی دربارهاش نمیدانم شروع شد و رسید به مطالعهام درباره نویسندگان نوبلدار! این پروسه حدود ساعت و اندی به طول انجامید که ختم شد به اورهان پاموک و تمایل عجیب من به مطالعه یکی از کتبش که اتفاقا موضوع جالبی داشت و زمانی در ایران ممنوع الچاپ بوده. به یک باره تمایل شدیدی برای مطالعه یک کتاب ممنوعه به جان من افتاد و دانلودش کردم.
کتب کمی را به صورت پیدیاف خواندهام از جمله کتاب اول بازی تاج و تخت. برایم کمی عذابآور بود اما کشش عجیبی به داستان داشتم. فضایش برایم آشنا بود و مهارت نویسنده به جانم مینشست. دوست داشتم بیوقفه بند داستان را دنبال کنم و به راستی که اغلب اوقاتِ مطالعه این کتاب اصلا در جسمم نبودم. کمال بودم و فسون را دیواااانهوار میخواستم ( خوانندگان آینده این وبلاگ شاید از تکرار چندین باره الف در عبارت دیوانهوار متعجب شوند که این نوع نوشتن در متن برازنده من نیست. اما طریقه دیگری برای ابراز شگفتیام درباره دیوانگی کمال در نظر نداشتم ). البته گاهی کفری میشدم و کتاب چنان آهسته پیش میرفت که تاب و توان مرا هم از این دوری و جدایی و غم به سر میآورد. یکبار هم کتاب را کنار گذاشتم از فرط خشم از کندی آن و چند روز دیگر دست گرفتم. اورهان پاموک درست میداند چه نوشته است و چیزی نوشته که تجربهای ایجاد میکند به عمق واقعیت. انگار که آدم به خودش بگوید آه من یک زمان کمال بودهام.
داستان البته فضای ترکیه را قابل درک توصیف میکند و آدم را با آن درگیر میکند. تا آنجا که کم کم به این باور میرسیم که کتابی که میخوانیم فقط یک رمان عاشقانه پرماجرا نیست بلکه بر بستر قوی اجتماعی سوار است. من البته از اورهان پاموک نخواندهام اما در وهله اول افسارگسیختگی و آلودهکردن کلمات را در یک رمان اروتیک دوست نداشتم. دلم نمیخواست کمال انقدر فسون را و ارتباط با او را دقیق با کلمات آشکار کند. دوست داشتم این عشقبازیها را در یک تصویر ذهنی سریع که ساخته تخیل خودم بود ببینم و گاهی هم به ناچار از روی کلمات پرش میکردم. با همه اینها به راستی اورهان پاموک، قلم قدرتمندی دارد و خواندن موزه معصومیت به کسانی که تاب خواندن یک عاشقانه ۶۰۰صفحهای دیواااانهوار را دارند و بدشان نمیآید در زندگی مردم ترکیه به ویژه از چشم اقشار مرفه و مثلا روشنفکر ( بخوانید اسلام گریز با بهانه تحجر ) سرک بکشند توصیه میشود البته با پاراگرافهای اروتیک هم باید به توافقی برسند.
موزه معصومیت ایده جذابی دارد که بعد خواندن آن نگاه شما را به اشیا و شیوه صحبت دربارهشان تغییر میدهد. با خودم میگویم بعد فصلهای پایانی چقدر دلم میخواهد با کسی که دوستش دارم ساعتها در یک موزه که به ظاهر بیاهمیت و مسخره به نظر میرسد سپری کنم و به بهانه اشیا مدام حرف بزنم. محبت آمیز، دست در دست، آرام و بدون عجله. شاید موزهها در دقایق اول کمی جذاب باشند اما فقط با کسی که واقعا دوستش دارید و اساسا حرف زدن با او درباره همه چیز برایتان جذاب است، میتوانید تمام قسمتهای یک موزه معمولی را ببینید و خسته نشوید. بعد به روح اشیایی که متعلق به من است فکر میکنم. از کجا آمدهاند و به کجا میروند؟ در همین فکر آرزو میکنم کاش چیزهای بیشتری از کسانی که دوستشان دارم داشتم. یا جمله اصلی اینطور است که کاش چیزی از کسانی که دوستشان دارم داشتم. از خیلیهایشان تقریبا شیئی ندارم. بعد به یکباره به یاد نامه نوشتن میافتم. کاش هنوز هم نامه نوشتن مرسوم بود و صندوق پست از میان نمیرفت. آه میکشم و حسرت میخورم. همان حسرت تکراری چیزهایی که این روزها از زندگیمان حذف شده.
پ.ن:
من این کتاب را در طول یک هفته گذشته یعنی هفته اول امتحاناتم مطالعه کردم. کاری که احمقانه به نظر میرسد. این نظر در شما قویتر میشود اگر نتایج امتحاناتم را ببینید و اهمیت آنها برایم را بدانید. البته این شاید راز کوچکی بود که باید پیش خودم مخفی نگه میداشتم، اما این روزها عمیقا محصور در خودم هستم که چه هستم و چه باید باشم. مثلا یکی از چیزهایی که ندارم شهامت است. نوشتن درباره کتابهایی که میخوانم کاری ست که یکی از قرارهای من با خودم است و نوشتن از این کتاب و انتشارش نیاز به شهامتی داشت که بعد از فشردن گزینه ذخیره و انتشار میشود گفت آن را دارم. برای شروع همین هم خوب است. البته تاثیر خواندن نوشیدن مداوم مشروب و بیپروایی بعدش را بر ذهن خیالپرداز من در نظر بگیرید.
کتاب به راستی شبیه داروی مسکنی ست که دردها و مشکلات آدم را تسکین میدهد.