لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

معلم علوم دوستداشتی من، سلام.

شنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۶، ۱۲:۳۸ ب.ظ
چی شد که یهو یادت افتادم؟ نمیدونم. نمیدونم کدوم رشته افکارم منو رسوند به تو. مبدأ رو یادم نمیاد. مهم هم نیست. تو مهمی که مقصدی.
تو فقط یه معلم علوم ساده نبودی -ببخش که از لفظ تو استفاده میکنم، میخوام صمیمانه بنویسم- تو معلم زندگی بودی. هیچ معلوم نیست اگر نمیومدم به اون مدرسه چجور آدمی میشدم. آخ که چقدر دلم برات تنگ شده. چقدر دلم حال اولین باری که برای آمادگی مسابقه آزمایشگاه گروهمونو بردی تو آزمایشگاه تنگ شده. برای تویی که وقتی اون سوال سخته رو تو یک ثانیه جواب دادم با حسرت بهم نگاه کردی و گفتی حیفه از این مغزت استفاده نمی کنی؛ حالا کجایی ببینی چی به سرم اومده. کاش بودی که مثل اون روز وقتی نتونستیم یه آزمایش براده آهن ساده رو توضیح بدیم چنان سرمون داد زدی که همه در سکوت به سختی نفس هم می کشیدیم. داد زدی گفتی بقیه آرزوشونه اینجا باشن اگه کار نکنید حق اونا رو هم خوردید و من اون روز تا رسیدم خونه تا خود ۱۱شب علوم خوندم؛ کاش بودی باز سرم داد میزدی.
همین تو، توی سالن صدام کردی و از لا به لای دانش آموزای اون سالت منو کشیدی کنار گفتی فائزه سر و صدای اسمت تو رتبه های قلمچی نمیاد.چیکار میکنی؟
منو کشیده بودی کنار که کمکم کنی ولی من از سرم وات کردم. نمیفهمیدم چقدر بهت نیاز دارم. مثل روز آخر مدرسه که شر شر اشک میریختم و بی تابی میکردم تو دستمو گرفتی بردی تو سالن خلوت اول گفتی گریه نکن و باهام حرف زدی بعد بغلم کردی، باید اون روزم گریه می کردم و تو درست مثل اون دفعه بغلم میکردی فقط فرقش این بود که من چهارسال بزرگ شده بودم و قد کشیده بودم. جفتش تو سالن بود ولی تو یکیش من یه دختر سوم راهنمایی بودم و توی دیگری کنکوری بودم. من فرق کرده بودم تجربیات تلخ و شیرین عوضم کرده بود دیگه گریه نمی کردم اما تو عوض نشدی. تو منو یادت بود، تو سالن دیدیم و دستمو گرفتی باز کشیدیم یه گوشه. ولی من نفهمیدم چیو از دست دادم...
باید اون روز زار میزدم خودمو آروم میکردم ازت میخواستم کمکم کنی که بتونم از پس مشکلم بر بیام و حل بشه که امروز از دیدنت شرمنده نشم و فرار نکنم. باید میفهمیدم خدا چه آدم مناسبی رو بهم داده. نفهمیدم.
کاش فقط یه جلسه دیگه مینشستم تو کلاس علومت وقتی مبحث قلب درس میدی. و بهت نگاه می کردم که هم زمان با باز و بسته کردن مشتت کلمه پمپاژ رو میگی با همون لحن ژ گفتن خاص.
اصلا چرا همه معلما مث تو نیستن؟ مث تو انقدر خوش خط نیستن که وقتی پای تخته مینویسی معلم زنگ بعدی دلش نیاد پاک کنه نوشته هاتو. چرا همه مث تو نیستن که عقاید سیاسیشونو هیچ جوره به دانش آموزا نگن و در جواب سوالشون مثل تو با لحن دلنشین نمیگن: متاسفم من نمیتونم در این باره حرف بزنم. چرا همه مثل تو نیستن که چادر تا شدت رو میاوردی تو نماز خونه یه گوشه بی هیچ حرفی نماز میخوندی میرفتی؟ چرا همه معلما ورزش کار نیستن و نمیشه باهاشون کوه رفت و وقتی تازه کاری دستتو بگیرن بگن پشت من بیا پاتو بذار اونجا که من میذارم، زانوهاتو زیاد خم نکن، اول یه پاتو محکم کن بعد پای بعدیتو بیار و انقدر شیرین زبونی کنن و حرف بزنن که اصلا نفهمی چطوری رد کردی اون شیب تند رو.
خانوم همتی،
بهترین معلم زندگی من،
امیدوارم یه روز تو کوه ببینمت و بگم رد کردم قله های سختی رو، رسیدم به موفقیت تحصیلیم و تو بهم افتخار کنی و من احتمالا با بغض بگم اگه شما نبودید عمرا نمی شد.
امیدوارم.
  • ۹۶/۰۱/۱۲
  • زنبورِ ملکه