لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اسب‌هایش» ثبت شده است

وقتی تمرین و ممارست همه چیز را حل می‌کند

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

نریان کوچک


   امروز محکم‌تر رفتم باشگاه. این چند روز حسابی درباره سوارکاری مطالعه کرده بودم. مربی که صدایم کرد دست‌جلو رعد دستش بود. لبخند زدم. گفتم که میرال را از آموزش حذف کرده‌اید؟ مربی گفت که نمی‌شود که همش آن اسب کوچک را سوار شوی. سر تکان دادم و با شدت گفتم نه. چی بهتر از رعد؟ آسان‌تر سوار شدم. باز کمی از پیدا نکردن ریتم یورتمه غر زدم. ولی می‌دانستم و مصمم بودم که امروز دستم می‌آید. دستم هم آمد. زود هم آمد. رعد پسر خوبی ست. حرف گوش کن است و باهوش. کمی اذیت می‌شد وقتی ریتم را خراب می‌کردم و می‌کوبیدم روی کمرش. گفتم: می‌دونم یورتمه‌ام خوب نیست و اذیت میشی، پس کمکم کن یاد بگیرم. تو یادم بده. 

   یاد گرفتم و خوب هم یاد گرفتم. صاف می‌نشستم و ریتم می‌گرفتم، تند و کند هم می‌شدم حتی، هم‌گام با سرعت اسب. چقدر هر پله به بالا رفتن و موفق شدن دلپذیر است. یادم رفته بود. یادم رفته بود که تلاش و رسیدن چه لذتی دارد. به یاد آوردم سماجت‌هایی که به رسیدن منتهی شدند و چه رسیدنی! حتی چیزهای کوچک مثلا حل مکعب روبیک. چقدر این حس تلاش و رسیدن دلچسب است و می‌شود زندگی را با آن شیرین کرد. 



+ عکس‌نویسی: دیشب خواب دیدم به یک نفر ( یادم نمی‌آید که بود ) گله می‌کردم که خیلی دلم می‌خواهد اسب داشته باشم اما پولش را ندارم، او هم گفتم برو پیش خانم فلانی ( فرد ناشناسی بود ) که او به کسانی که دوست دارند کره اسب هدیه می‌دهد. کاش یک نفر این کره نریان خوشگل و خوش‌اخلاق را به من هدیه می‌داد.

[ وقتی مربی مرا برد که کره اسب‌های باشگاه را ببینم ]

+ باورتان می‌شود تمام مدت فکر می‌کردم اسم میرال، میرا است؟ :) ظاهرا میرال اسم ترکی‌ای است به معنی غزال کوچک.

  • زنبورِ ملکه

وقتی درجا می‌زنی همه چیز ناراحت کننده است.

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ
مربی‌ام نبود. حتی درِ زین‌خانه قفل بود. دیدم پسر چابک‌سوار توی مانژ مربع ایستاده و پسری دیگر دارد سواری می‌کند. از نگهبان سراغ مربی را گرفتم. گفت نیست، امروز پسرچابک‌سوار جایش می‌ایستد. رفتم سلام کردم گفت: خانم ن. نیستن ولی من هستم. تا پسرِ سوار بر اسب کلاسش تمام شود گترهایم را بستم. نگاه کردم به سواری‌اش و دقیق شدم در اسب. رعد بود. نرم و سبک سواری می‌داد. یورتمه نشست و برخاست می‌رفتند، چیزی که من در تلاش بودم یاد بگیرم. کارش که تمام شد، پسر چابک‌سوار صدایم کرد که بیا سوار شو. یک نگاه به باکس اسب‌ها کردم و یک نگاه به اسب. گفتم: این که رعده. خندید و گفت: آره خب. گفتم: سوارشم یعنی؟ گفت: آره. چه اشکال داره.
   من هنوز سوار کژال نشده بودم. حتی با آذر مشکل داشتم. میرا هم بدعادت شده بود و جلسه قبلی سر کلاس من مربی را انداخت. نترسیدم ولی به شکل احمقانه‌ای ادای ترسیدن درآوردم. ادای شگفت‌زده شدن! اسب بلندی بود. شاید دو وجب بلندتر از میرا. محکم و خوش‌فرم. سخت سوارش شدم. زیادی بلند بود و قر من نمی‌رسید. اسب حرف گوش کن و روان بود. کمی قدم رفتم، نرمش کردم. ایستادم روی اسب. تمرین نشست و برخاست در حال قدم و بالاخره وقت یورتمه بود. ریتم نمی‌گرفتم با یورتمه اسب. با نشست و برخاست بدتر می‌کوبیدم به زین. 
   اسب را کلافه کردم. مدام چند ثانیه یورتمه می‌رفت و نگهش می‌داشتم. ریتم را نداشتم، پنجه‌ام در زین جابه‌جا می‌شد و تعادلم را از دست می‌دادم، کنترل روی دستجلو نداشتم ، نمی‌توانستم صاف بنشینم و نشست و برخاست کنم و هزارتا مشکل دیگر. چندتا کره مادیان توی پیست رها بودند، رعد را دیده بودند و چسبیده بودند به تور سمت مانژ، رعد هم تمام حواسش به آنها بود. حتی نزدیک بود مرا بیاندازد. بعدش هم که آن‌ها را دور کردند رعد پیچید وسط مانژ و از من فرمان نبرد. حق داشت. رعد اسب سواری به یک مبتدی نیست. داشتم اذیتش می‌کردم. پسر چابک‌سوار آمد سمتم و گفت: چرا همه اسبا با تو مشکل دارن؟ اسبای باشگاهو نابود کردی. به شوخی می‌گفت. پسر جوانی ست. مطمئنم از من کوچکتر است و همه حرف‌هایش چاشنی شوخی و خنده دارد. چیزی نگفتم. لبخند زدم اما دلم گرفت. من سوار بهترین اسب آموزشی باشگاه بودم، نریانی با چندین کاپ مسابقه، اسبی که نهایت آمال و آرزوهای سوارکاری آموزان باشگاه است. در نرمی و فرمان پذیری بهتر از رعد اسبی برای آموزش نیست و من نتوانستم با رعد هم کنار بیایم. 
   بد خورد توی ذوقم. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. چندین بار زدم یورتمه اما ریتم نمی‌گرفتم. سرعتم توی نشست و برخاست پائین بود و با اسب هم هماهنگ نمی‌شدم. دست آخر هم کلاس تمام شد و  درست نشد یورتمه من. 

بیش از این‌ها می‌خواستم بنویسم از امروز. حوصله نیست اما. کمی درمانده و ناراحت و کلافه‌ام...
  • زنبورِ ملکه

مزایای منزوی بودن

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ
what if you fly

  میرا بدقلقی می‌کرد. قبلش هم من غر زدم که زینش شل است و کج. گفتند نه، خوب است. فرمان نمی‌بُرد. یورتمه می‌رفت و گوشه مانژِ مربعی بی‌هوا می‌آمد وسط. گردن می‌چرخاند. کلافه‌ام کرد. مربی‌ام دید دارم دور خودم می‌چرخم و غر می‌زنم. گفت پیاده شوم و خودش نشست. دید راست می‌گفتم اسب بدقلق است فرمان نمی‌برد. پرخاش کرد و اسب را زد. چهارنعل رفت اما اسب آرامش نداشت. گردن چرخاند و چپ و راست شد تا تالاپ، مربی‌ام افتاد. صحنه هیجان‌انگیز و جالبی بود. دوباره سوار شد و اسب بدقلقی بیشتری کرد و این دفعه زین کج شد، باز شد و سوار دوباره افتاد.
   نیمچه ترسی که از افتادن داشتم ریخت. به همین سادگی بود افتادن؟ اگر این را زودتر می‌دانستم حالا چهارنعل می‌رفتم روی رعد، یا لااقل روی کژال. میرا البته اسب کوچکی ست. کوتاه و سفید با خال خال‌های ریز قهوه‌ای. نمی‌دانستم و امروز فهمیدم حامله است. نگاه کردم به شکمش و برجستگی غیر عادی‌اش را دیدم. مربی می‌گفت مریض بوده و یک مدت سواری نمی‌داده، الان برای همین بدقلق شده. می‌خواهد از زیر سواری دادن در برود. البته گفت هر که می‌آید اینجا می‌گوید این خر است یا اسب؟ خندیدم. راست می‌گفتند، شبیه است. مربی گفت احتمالا بفروشیمش.
   بعد افتادن مربی و بستن دوباره زین، سوار میرا شدم و کمی که از بقیه فاصله گرفتیم گردنش را نوازش کردم و گفتم: زیاد بدقلقی نکن که زیاد بزننت. گوش کن به حرفشون. یه چیزایی عوض نمیشه خانوم. تو آخرش مجبوری سواری بدی، مثل من که آخرش مجبورم درس بخونم. پس زیاد سرکشی نکن که کمتر اذیت بشی.
   مثال خنده‌داری بود. درس خواندن من و سواری دادن میرا. به این فکر کردم که واقعا دارم به اجبار درس می‌خوانم؟ جا خوردم از این فکر و از این مثالی که به زبانم آمد. فکر کردم دوباره به خودم و به همه چیزهای دیگر.
   بعد کلاس، تنها رفتم رفاه. به رسم ادب توی گروه تلگرام اتاق گفتم. دلم نمی‌خواست به یکباره تماما تغییر کنم. در حین خرید دیدم بچه‌ها رفته‌اند همان بستنی فروشی که چند روز بود اصرار می‌کردم برویم، بدون من. خیالم راحت شد. حالا به اندازه کافی فاصله گرفتیم. از دیروز خیلی کمتر حرف می‌زنم. در سکوت و آرامش دور بودن از هم‌اتاقی‌ها بیشتر به کارهایم می‌رسم. بیشتر هم فکر می‌کنم. تنهایی خرید رفتن، تنها نهار خودن، تنها بستنی‌فروشی رفتن و تنها بستنی خوردن، حتی تنها لب کارون نشستن آنقدرها هم بد نیست. احساس سبکی و رهایی خنکی دارد انزوا. انگار سوار بر اسب اصیلی به تاخت می‌روی در افق لایتناهی و موهایت باد می‌خورند. این‌طور بودن‌ها که انزوا از آن بهتر باشد، همان بهتر که نباشد.

+ کتابی به این اسم هست که شنیده‌ام کتاب خوبی ست. کتاب خوبی ست؟!
  • زنبورِ ملکه

یک روزِ رویاییِ قبل که روزِ عادیِ اکنون است

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پسری از ترک موتور پیاده شد. رفت بین ماشین‌ها این طرف آن‌طرفش را نگاه کرد و من تا آمدم به این فکر کنم که این مشکوک است و انگار دزد... دست برد توی ماشین و تلفن همراه راننده را از دستش قاپید و بعد پرید روی موتور و دوستش گاز داد و رفتند.
   من داد زدم و گفتم وای. راننده اسنپ جا خورد که چه شده. گفتم. ولی موتوری دیگر دور زده بود. گفت: می‌تونستم دور بزنم و بزنم به موتوره. من گفتم: خیلی کار اشتباهیه. شما که پلیس نیستید. ممکن بود یکی‌شان بمیرد و در این حال مقصر راننده اسنپ بود. 
   خیلی جا خوردم. یک دزدی ساده درست جلوی چشمم در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. به همین سادگی. شنیده بودم اینجوری موبایل می‌دزدند سر لشکر و حالا دیدم. فکر کردم به امنیت، به ترس از دست دادن دارایی‌ها، به دیدن و کاری نکردن به ناچار. فکر کردم و بعد توی محوطه خوابگاه دنبال نخود گشتم. همه گربه‌ها بودند الا او. همه شان هم دورم جمع شدند. بعد خرید کردم و برگشتم اتاق.
   بعد این مدت سوارکاری شبیه برگشتن به یک چیز دلنشین بود که جایی در اصل و نسب من دارد. شبیه راه رفتن. آذر بدقلقی می‌کرد مثل همیشه. اسب حساسی ست. خوشش نمی‌آید اسب‌های دیگر نزدیکش باشند. یکبار که یکی از سوارکارها از کنارم یورتمه می‌رفت بهم ریخت شروع کرد به تکان دادن سر و جهیدن. گفتم می‌افتم تمام است اما نترسیدم. دستجلو را جمع کردم و محکم گرفتم، اسب را هم با پاهام بغل کردم. آرام شد. حالا حس می‌کنم سوارکار شده‌ام کمی!
   اسب‌ها حال خوبی به آدم می‌دهند. گربه‌ها هم. و گنجشک‌ها. صداشان شبیه شنیدن آوای زندگی ست. لابه‌لای صدای پرنده‌های مهاجر در این فصل اهواز که ظاهر نامتعارفی دارند و صدای عجیبی، وقتی صدای گنجشک می‌آید دلم گرم می‌شود. گاهی سر می‌زنند به بالکن ما. من هم البته اگر نان خشک بماند برایشان می‌ریزم. گوشت‌های خورشتم را هم با نخود قسمت می‌کنم. چندتا قند هم باید ببرم برای آذر. اسب بدقلقی ست. حتی با چابک‌سوارها. شاید با من رفیق شد.
   فردا می‌روم عکاسی. هیجان و دلشوره دارم. دلیلش مشخص نیست. احساس می‌کنم شاید برای من سنگین باشد، شاید زود باشد، شاید حادثه‌ای پیش بیاد. از طرفی هم خوشحالم برای این سفرِ عکس محور. اتفاقات جدید، شانه به شانه هم سرازیرند در زندگی‌ام. بی‌راه نبود که می‌دانستم با آمدن به دانشگاه همه چیز بهتر می‌شود. زندگی‌ام بیشتر در دستان من قرار می‌گیرد و می‌توانم افسارش را بگیرم و هرجا بخواهم ببرم. با پا به پهلویش بزنم و یورتمه را چهارنعل کنم. زندگی حالا چیز خیلی بهتری ست. باید خودم انتخاب کنم مسیرم را، آدم‌های پررنگ زندگی‌ام را. البته زندگی جدی‌تر شده است و این هم‌زمان چیز خوب و بدی ست!
  • زنبورِ ملکه

چقدر دلنشین است رها شدن در تخت، بعد یک روز سخت.

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ق.ظ

   سوارکاری مرا به دنیایی که باید برد. دنیایی که در آن ماشین راه ندارد. همان دنیایی که باید در آن متولد می‌شدم. دختر روستایی ریزنقشی که گاهی به شیطنت سر وقت لوازم آرایش مادرش می‌رود و سرمه می‌کشد. دختری که هنوز دامن می‌پوشد و موقع دویدن باد دامنش را می‌رقصاند و پشت اسب می‌نشیند و پدرش اسب را قدم می‌برد. بعد سوارکاری می‌آموزد. می‌تازد و آویزهای روسری‌اش روی پیشانی تکان می‌خورد. درست مثل حالا، برای همه چیز اسم انتخاب می‌کند و صبح تخم‌مرغ‌ها را از زیر مرغ‌ها بر‌می‌دارد درحالی که با آن‌ها حرف می‌زند. اسم اسب پدرش را هم می‌گذارد غروب. هم اسم آن اسبی که دوهفته گذشته آورده بودند بیمارستان برای معاینه.

   فقط ۶ ساعت است که آخرین جلسه این ترم تمام شده و من دلم هرلحظه تنگ است که بنشینم پشت میرا، گردنش را نوازش کنم و حالش را بپرسم. خیز بردارم بروم روی زین و از زمین کنده شوم. بعد قبل شلاق زدن عذرخواهی کنم و وقتی جلوی در مانژ میرا بی‌تابی می‌کند داد بزنم " این‌وری این‌وری " و هرچه پسر چابک سوار می‌خندد که " این چیه میگی، فقط فرمان بده " اعتنا نکنم. دلم تنگ است که بین گوش‌های اسب به غروب اهواز زل بزنم. به که بگویم که دوست دارم سوار اسبی خستگی‌ناپذیر تا آخر دنیا چهارنعل بروم؟



+ و دوره مقدماتی تمام شد و من هنوز حتی یک عکس با اسب ندارم. این یک علامت خوب است :)

+ فرجه امتحانات، فردا، اتوبوس، جاده، حرکت...

+ درس، درس، درس... به کمپین " از اول ترم از درس خواندن لذت ببرید " نپیوندید چون هنوز همچین کمپینی احداث نشده -_- ترم بعدی انشاالله.

+ نامه‌نگاری و پست‌دوستی هنوز به راه است. در انتظار پستچی با یک پاکت شیرینی هستم.

+ همه چیز خوب است و بهتر می‌شود... تکیه به خداوند.

+ جان تازه در بلاگ بدَمیم :)

  • زنبورِ ملکه