لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اهوازش» ثبت شده است

مثل دُم اسب

يكشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۰ ق.ظ
فرض کنید کسی عاشق آب و هوای گیلان و شمال باشه، روز و شبای پر از بارون و تگرگ و زندگی نم‌دار. خب همین آدم آرزو می‌کنه دانشگاه شمال قبول بشه و بتونه تو همیچین هوایی نفس بکشه. اما نهایتا دانشگاه اهواز قبول بشه. غمگین میشه مگه نه؟ 
   اگه بگم غریب دو هفته ست آب و هوای اهواز از شمال بهتره چی میگید؟ شرجی نیست، خنکه و نه سرد، یه بند هم داره بارون میاد. هیچ فکر کردید گاهی اشتباه آرزو می‌کنیم؟ ما باید از خدا آب و هوای خوب و بارونی بخوایم نه گیلان و شمال و مازندران و الخ. چرا ما واسه خدا تعیین تکلیف می‌کنیم آخه؟
? how dare we are
  • زنبورِ ملکه

اهواز دلگیره، ولی یه وقتایی دلت وا میشه

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۱۵ ب.ظ
امروز در مراسم تشییع شهدای حادثه تروریستی اهواز، من در اتوبوس جایم را دادم به یک خانم عرب و او با شال مشکی کشی که عربی بسته بود دور صورت گردش با لهجه عربی گفت خدا خیرت بده دخترم. بعد در گلزارشهدا خانم عرب دیگری با عبا و صورت استخوانی و چشم‌های مشکی‌اش از مراسم پرسید و تعداد شهدا. کمی حرف زدیم و بعد مسیر محل دفن شهدا را نشانم داد. بعد از مراسم نماز، تشنه بودم. گوشه‌ای ایستادم تا یخ را بیاندازند توی تانکر و بعد پارچ آب را پر کنند. رفتم جلو. جمعیت آقایان زیاد بود. کنار کشیدم و منتظر ماندم. آقایی که با کناری‌اش عربی حرف می‌زد بعد از پر شدن لیوانش برگشت و وقتی لیوان خالی را دست من دید طی یک حرکت سریع لیوان را از دستم قاپید و مال خودش را انداخت توی دستم. بعد هم سریع برگشت.
   آن خانم اول درست مثل مادرم بود. خانم دوم شبیه یک همسایه مهربان و خونگرم بود. و آن آقا هرچند با آن سرعت مهلت نداد صورتش را ببینم، درست شبیه برادر من بود. در اهواز چقدر دلم گرفته بود پیش از این و چقدر دلم وا شد.
  • زنبورِ ملکه

به خانه برمی‌گردیم

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ
حرف‌های زیادی برای نوشتن دارم، اما این روزها ترجیح می‌دهم زیاد ننویسم. البته وقت کافی هم نداشته‌ام. حالا روی صندلی اتوبوس نشسته‌ام و منتظرم حرکت کند. برگشتن به خانه آغاز فصل جدیدی ست. بعد از به سختی آمدن به ترمینال با دوتا چمدان و یک کوله پشتی، نمازخواندن و گذاشتن چمدان‌ها در اتوبوس و نهایتا نشستن، انگار یک لول در بازی پیشرفت کرده‌ام. و مرحله‌های بعد از فردا در راه‌اند. زندگی گاهی شبیه بازیِ دلپذیری ست که هرچه سخت‌تر می‌شود هیجان‌انگیز‌تر و جذاب‌تر است. 
   و اتوبوس حرکت کرد...
  • زنبورِ ملکه

گرد و غبار وحشیانه‌ای ست

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۵۴ ق.ظ
این را از من بشنوید. تعطیلی‌ای که برف و سرما می‌آورد آدم‌هارا معمولا خوشحال می‌کند اما تعطیلی گرد و خاک رخوت می‌آورد. من حالا هردو را چشیده‌ام. سردرد بدی دارم و صدایم گرفته. دائم سرفه می‌کنم و به گلویم چنگ می‌زنم. داخل هم نمی‌شود نفس کشید چه رسد به بیرون. انگار که زندانی شده باشیم. نمی‌توانم سوارکاری‌ام را بروم. نمی‌توانم بروم عکاسی. نمی‌توانم تکان بخورم.
گرد و خاک بی‌رحمانه‌ای ست...
  • زنبورِ ملکه
مهشید قیافه‌اش رفته بود تو هم و معلوم بود دارد گُر می‌گیرد. قیافه زهره هم آویزان شده بود. خودش هم البته از طبقه دوم تخت آویزان بود. من هم اتاقی‌شان بودم. فعلا با هم زندگی می‌کردیم. مرضیه و فاطمه رفته بودند بیرون. بماند چرا و چگونه و بماند که فاطمه مثلا شوخی کرده بود. دلم سوخت. گفتم بلند شید بریم. رفتیم پل طبیعت. راستش دلم نمی‌خواست پل طبیعت را. دلم می‌خواست بزنم به دل کاوه و بوی ماهی و کلوچه دماغم را قلقلک دهد. اصلا کار داشتم کاوه‌. کارهای زیادی آن هم تنهایی. قدم زدیم روی پل و همچنین مسافت زیادی به موازات کارون. الکی خوشی کردیم. گفتیم و خندیدیم. دست آخر هم با اسنپ برگشتیم و من زل زدم به شهر. فکر و خیال. 
   بعدش هم در اتاق شوخی کردم خندیدم به مرضیه و فاطمه پریدم و شب سَر شد. بودن با بقیه، داشتنِ آدم‌ها مخصوصا وقتی مقطعی با تو هستند و تو انتخابشان نکرده‌ای و نمی‌کنی هزینه هم دارد. اما من خسته شده‌ام از بازی باور پذیر نقش خوب قصه. خسته شده‌ام از شوخی‌های دختر و پسری لوس. خسته شده‌ام از شنیدن مکرر ولنتاین. حتی از نوشتنش حالم بهم می‌خورد. این اداها نقش‌ها خنده‌های پوچ... من دلم می‌خواهد با یک نفر بروم یک رستوران شیک و درباره آخرین مجله یا کتابی که خوانده‌ام گفت‌وگو کنم. تجربه بودن بین آدم‌های عادی خوب بود. هنوز هم دوستش دارم اما دیگر خسته‌شده‌ام. تصمیم دارم کم کم برگردم به خودم. می‌خواهم دوباره خودم بشوم.
  • زنبورِ ملکه