لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی‌اش» ثبت شده است

دقیقا کجایی؟

سه شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۴ ب.ظ
یک نفر باید باشد که اینطور وقت‌ها با او تماس بگیرید و همه احساس غم و رخوت را بریزید در صدایتان و به او بگویید حالم گرفته، حوصله ندارم، نمی‌دونم چمه، یجوریم. یک نفر بخصوص. من نمی‌دانم آن یک نفر دقیقا ‌کیست. به تعداد آدم‌ها احتمالا متفاوت است. اما ویژگی بارزش احتمالا این است که شما برایش مهم باشید، از شنیدن صدایتان خوشنود باشد، وقت برای شما داشته باشد و در یک کلام شما را دوست بدارد. باید همچین آدمی را پیدا کنید. نگذارید کار به جاهای باریک بکشد. وقتی خوشحالید و سرحال دنبالش بگردید. وقتی به نظر می‌رسد هنوز به او نیازی ندارید، شبیه کودکانی که به دنبال مادرشان سرگردانند دنبال آن نفر بگردید. یک لحظه از جستن باز نایستید. چشم بگردانید، گوش تیز کنید، حرکت کنید. ننشینید، آرام نگیرید.
   پیدایش که کردید، وقتی چیزی از او جدا شد و آمد بر شما نشست، روزهای سخت و آسان فرقی نمی‌کند، همیشه به او نیازمندید. بعد از آن روزها بدون او سخت می‌شود، با او آسان. با او اگر گریه کنید، هزاربار از خنده بدون او خوش‌تر است. پیدایش که کردید می‌فهمید تا به‌حال هرچه خوشی سراب بود، خوشی همه اوست و او تمام تسکین است. بعدش آرام بگیرید، زندگی کنید. خوش بحالتان!

+ آه ای تنهاییِ مکروه...
  • زنبورِ ملکه
البته اینکه زندگی زیباست باعث نمی‌شود گاهی آه نکشید و از ته دل‌تان نگویید وای ‌که چقدر زندگی سخت است. درک اینکه سختی می‌تواند زیبا باشد هنوز هم برای خودم سخت است! یک نفر را برای قدم زدن و رها حرف زدن می‌خواهم، چیزهای کافی برای اشک ریختن و رفع بغض، یک روز الی بی‌نهایت زمان برای هرکاری می‌خواهد دل تنگت بکن و نهایتا احساس آرامش. البته آن قبلی‌ها هم برای این آخری بود.
   نریانی باید، تند و تیز و قوی، سر و دُم گیر، قهوه‌ای تیره با یال‌های بلند و کامل. سوار شد و به تاخت از زندگی گریخت. البته نه از زندگی. گفتم که زندگی زیباست. از بستر آن و از لحظات زیبای سختش که درک آن‌ها برای بی‌خردانی مثل من هنوز ممکن نیست. از غربت و تنهایی و روزهای غم‌انگیز و دقایق منتهی به غروب جمعه. شنبه در زمان آنتِرَک کلاس عملی آناتومی خودم را در شیشه سرسرای دانشکده دیدم و گفتم شبیه قهرمانی هستم در لحظات غم‌انگیز داستانش. قهرمانی کشف نشده یا حتی گمنام. حالا می‌گویم شبیه قهرمانی هستم در نقطه مینیمم زندگی‌اش، در قعری که به نظر نمی‌رسد صعودی در پی آن باشد. جایی که می‌توان گفت دیگر قهرمان نخواهد شد. 
    البته این نیز بگذرد هرچند سخت و سنگین.

+ عنوان را یکی از دخترهای اتاق‌های آن‌طرف‌تر در حال رد شدن از جلوی در بسته اتاق ما می‌گفت و صدایش را شنیدم.
  • زنبورِ ملکه