لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حالش» ثبت شده است

بهتر نبود؟

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۱۷ ب.ظ

نشسته‌ام روی تخت و تکیه داده‌ام به دیوار کناری. از تخت بالا، می‌شود بیرون را از پنجره دید. چون دریچه‌های کوچک‌تر بالای پنجره با کاغذکادو گل‌گلی پوشیده نشده‌اند. 

   بیرون را نگاه می‌کنم. چشمم می‌خورد به بلوک کناری، طبقه دوم جلوی پنجره چیزی ریخته‌اند. گنجشک‌ها و پرستوها( مطمئن نیستم اسمشان پرستو باشد. بال‌های مشکی دارند و کشیده‌تر از گنجشک‌ها هستند. صدای دلنشینی هم دارند. همین حالا سرچ کردم و سرک کشیدم که با عکس پرستوهای گوگل مقایسه‌شان کنم، ندیده‌ام‌شان. انگار خوردند و تمام شد و رفتند) همه آنجا جمع شده‌اند. چند نوک می‌زنند و بلند می‌شوند. جا برایشان تنگ است. جا عوض می‌کنند. نگاهشان می‌کنم. بعد چشم برمی‌دارم و می‌آورم داخل اتاق. اتاق. ۶متری کوچکی که نمی‌شود پنجره‌اش را تمام باز کرد و برای گنجشک‌ها غذا ریخت. جلوی پنجره قفسه کتاب‌هاست و البته یخچال. اتاق دلگیر ما. چشمم را از اتاق می‌گیرم و باز می‌برم جلوی پنجره آن اتاق در بلوک کناری. یک یاکریم قلدر نشسته و دانه می‌خورد. بقیه جرئت نمی‌کنند جلو بیایند. همان حوالی پر می‌زنند. گاهی ثانیه‌ای می‌نشینند، نوک می‌زنند و فرار می‌کنند. خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد و چیزی در دلم جابه‌جا می‌شود.

   یک صدا، یک صدای آرام و نجیب، پخش می‌شود در من. بهتر نبود حالا خانم خانه‌ای بودم و مابقی غذا را می‌ریختم برای گنجشک‌ها؟ بهتر نبود؟ ‌این صدا کارش همین است. جمله‌ای، کلمه‌ای، حرفی، می‌زند و می‌رود. بعد پشت بندش نفس عمیق‌های متوالی می‌آید. آب جمع می‌شود توی کاسه چشم. شبیه زندانی‌ای که از کرده خود پشیمان شده است. اتاق زندان نیست. می‌توانم اراده کنم و لب کارون باشم. به آب زل بزنم و اشک بریزم. اشک غم نه‌. اشک احساس! اتاق زندان نیست. اما صدا می‌گوید بهتر نبود.. صدا می‌داند کجا را نشانه بگیرد. می‌داند بهتر نبود یعنی چه‌. می‌داند روح من چقدر سرگردان است. انگار که خودکشی کرده باشم و روحم تا زمان مرگ آواره عالم باشد. صدا می‌گوید بهتر نبود و چنگ می‌اندازد به ثبات آرامشم. پشت بندش تصویر می‌آید. خانه نقلی با گل‌های شمعدانی و من با دامن رنگارنگ. بهتر نبود...

 آه.

  • زنبورِ ملکه

این یک نوشته‌ غمگین نیست

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ
وقتی طی زمانی طولانی آدم‌ها و حوادث شما را دائم آزار می‌دهند و به در و دیوار می‌کوبند، زمان می‌برد که بلند شوید. شبیه مسابقه بکس خیابانی. یک ضربه مشت به صورت شما و افتادن بعدش شاید سنگین نیاشد و دست آخر شما بلند شوید و با آستین دست راستتان خون‌های پخش شده دور دماغ و دهنتان را پاک کنید و دوباره دستتان را مشت کنید، اما با خوردن یک چندین مشت پیوسته و زمین خوردن دائم بالاخره به جایی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید ادامه دهید. نمی‌توانید بلند شوید و بهد از شمارش شکست می‌خورید. اما خب زندگی اینگونه نیست.
   زندگی یک مسابقه پیوسته است که پایان مشخصی ندارد و اگر شما پیوسته کتک بخورید احتمالا زمان استراحتی ندارید. درد در زندگی یک مفهوم انتزاعی است. منظور من سر درد نیست. دردهای بزرگتر روحی منظورم است که با خوردن یک ژلوفن قرمز رنگ برطرف نمی‌شوند. دردهای فکری و روحی یک آن توسط شما برطرف شوند. شبیه معجزه‌هایی که دردهای جسمی را یک‌دفعه برطرف می‌کنند. مثلا شما می‌توانید  یک آن تصمیم بگیرید دیگر از خیانتی که بهتان شده رنج نبرید. این امر ممکن است اما از حرف تا عمل راه زیادی ست.
   اینکه این‌طور دردها چه زمان و چگونه از وجود ما پاک می‌شوند، در هر گونه متفاوت است. درست شبیه تفاوت معده در گونه‌های مختلف. کسی که تا به حال معده اسب را ندیده و گوگل ندارد که برود درونش تایپ کند معده اسب، تا اسب زندگی‌اش تمام نشود حفره شکمش باز نشود نمی‌داند که معده اسب چه شکلی ست و فرق آن با معده سگ چیست. این یعنی که تا من تمام نشوم و یک نفر ننشیند تجسس کند در من که این چگونه بود و چه‌زمان و چگونه توانست دردهای بزرگش را حل کند، نمی‌شود این را فهمید. یعنی که ممکن است من هرگز از دردهایم رهایی نیابم یا همین فردا تمام مشکلاتم حل شود. کسی چه می‌داند. 
   فعلا چیزی که برای من مشهود است، همین اوضاع بهم ریخته درونم است. همین که آدم‌ها و حوادث مرا به اینجا رساندند و من حالا کاملا بهم ریخته‌ام. درست نمی‌دانم به چه چیزی علاقه دارم، تشخیص درست و غلط چیزها برایم سخت شده، اساسا ویژگی انتخاب‌گری تا حدود زیادی در من کمرنگ شده. شبیه اختلال دوقطبی یک روز پر انرژی و شاد و شنگولم، یک روز بی‌حال و خنثی. یک روز می‌دانم زندگی چیست و روز دیگر نمی‌دانم. مدت‌ها فقط زنده بوده‌ام و هرچه تقلا کرده‌ام برای زندگی کردن شعاع کمی داشته است. بی‌خیالی عجیبی شبیه پرده جنب احشایی به تک تک اندام‌های وجودم چسبیده است و جوری چسبیده است که گویی یکی شده است. من شبیه یک جسم معلقم که دائم می‌چرخد و یک سوی محیط برایش آشناست و سوی دیگر را نمی‌شناسد. من شبیه بیماری که هنوز در دوره نهفتگی به سر می‌برد و بیماری‌اش را نمی‌داند و اصرار عجیبی دائم همین شکلی زندگی می‌کنم. 
   خیلی‌های ما اینگونه هستیم. فکر می‌کنیم همین که هستیم عادی است، چون شخص دیگری نبوده‌ایم که بتوانیم خودمان را مقایسه کنیم. روانشناس احتمالا بی‌فایده است. می‌گویم احتمالا چون می‌دانم قطعیت‌های کمی در دنیا هستند و احتمال یک درصد هم احتمال است. پول دادن به آدمی که حرف‌هایی می‌زند که خودم می‌دانم، آن هم این پول سنگین نه تنها تسکین نیست بلکه درد مضاعف است. درد اینکه با خالی شدن کارتم باید به بابا زنگ بزنم و بگویم... . خودم هم نمی‌دانم چگونه این همه سال وابستگی بابا را تحمل کرده‌ام. این وقت‌ها نمی‌دانم. وقت‌هایی که بخشی از من بر مسند قدرت نشسته که احساس تنفر عجیبی به هرگونه وابستگی به جز وابستگی عاطفی دارد. این منِ استقلال‌طلب حتی برایش درک آن منِ معتدل سخت است. منی که به خیال طبیعی بودن این وابستگی انگشتش را روی گزینه پرداخت می‌زند و با تمام عیدی‌اش یک لنز فیکس جمع‌جور می‌خرد یا از بین منو چندین صفحه‌ای بستنی لمزی روی شیک پسته دست می‌گذارد. منِ استقلال‌طلب غر می‌زند و به موجودی کارتش نگاه می‌کند. منِ استقلال‌طلب برایش مهم نیست که نیم‌بوت چرم داشته باشد، من استقلال‌طلب دلش مانتو سبز پسته‌ای با مچ چین‌چینی نمی‌خواهد. من استقلال‌طلب فقط می‌خواهد نگوید پول می‌خواهم.
   اگرچه بودن سر کلاس استاد مورد علاقه‌ام مرا به وجد می‌آورد و وقتی از او درباره علت وجود omental fossa می‌پرسم مرا به مطالعه بیشتر تشویق می‌کند و تاکید می‌کند این کار فیزیولوژی است و ربطی به آناتومی ندارد. درست است که من درست همان موقع خودم را در مخزن کتابخانه تصور می‌کنم که با یک رفرنس فیزیولوژی سر و کله می‌زنم و فردا ضمن ریویو لکچر سه دقیقه‌ای توضیح کوچکی درباره علت وجود omental fossa می‌دهم، اما این تصور زود محو می‌شود و روز بعد من تازه به یاد می‌آورم که می‌توانستم ریویو لچکر بدهم. 
   مرگ ایوان ایلیچ می‌خوانم و به زندگی فکر می‌کنم. گریه می‌کنم حتی. همچنان چیزی عوض نمی‌شود اما. غبار زمان دراز تخریب، بدجوری نشسته بر پیکره جانم. کسی که جنوب باشد می‌داند، بعد یک روز گردوغبار شدید، خانه با یک بار و دو بار دستمال کشیدن پاک نمی‌شود. اگر هم پاک شود مثل اول نمی‌شود. خاک گیر می‌کند بین درز و بلیم چیزها. 
  • زنبورِ ملکه

یک روزِ رویاییِ قبل که روزِ عادیِ اکنون است

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پسری از ترک موتور پیاده شد. رفت بین ماشین‌ها این طرف آن‌طرفش را نگاه کرد و من تا آمدم به این فکر کنم که این مشکوک است و انگار دزد... دست برد توی ماشین و تلفن همراه راننده را از دستش قاپید و بعد پرید روی موتور و دوستش گاز داد و رفتند.
   من داد زدم و گفتم وای. راننده اسنپ جا خورد که چه شده. گفتم. ولی موتوری دیگر دور زده بود. گفت: می‌تونستم دور بزنم و بزنم به موتوره. من گفتم: خیلی کار اشتباهیه. شما که پلیس نیستید. ممکن بود یکی‌شان بمیرد و در این حال مقصر راننده اسنپ بود. 
   خیلی جا خوردم. یک دزدی ساده درست جلوی چشمم در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. به همین سادگی. شنیده بودم اینجوری موبایل می‌دزدند سر لشکر و حالا دیدم. فکر کردم به امنیت، به ترس از دست دادن دارایی‌ها، به دیدن و کاری نکردن به ناچار. فکر کردم و بعد توی محوطه خوابگاه دنبال نخود گشتم. همه گربه‌ها بودند الا او. همه شان هم دورم جمع شدند. بعد خرید کردم و برگشتم اتاق.
   بعد این مدت سوارکاری شبیه برگشتن به یک چیز دلنشین بود که جایی در اصل و نسب من دارد. شبیه راه رفتن. آذر بدقلقی می‌کرد مثل همیشه. اسب حساسی ست. خوشش نمی‌آید اسب‌های دیگر نزدیکش باشند. یکبار که یکی از سوارکارها از کنارم یورتمه می‌رفت بهم ریخت شروع کرد به تکان دادن سر و جهیدن. گفتم می‌افتم تمام است اما نترسیدم. دستجلو را جمع کردم و محکم گرفتم، اسب را هم با پاهام بغل کردم. آرام شد. حالا حس می‌کنم سوارکار شده‌ام کمی!
   اسب‌ها حال خوبی به آدم می‌دهند. گربه‌ها هم. و گنجشک‌ها. صداشان شبیه شنیدن آوای زندگی ست. لابه‌لای صدای پرنده‌های مهاجر در این فصل اهواز که ظاهر نامتعارفی دارند و صدای عجیبی، وقتی صدای گنجشک می‌آید دلم گرم می‌شود. گاهی سر می‌زنند به بالکن ما. من هم البته اگر نان خشک بماند برایشان می‌ریزم. گوشت‌های خورشتم را هم با نخود قسمت می‌کنم. چندتا قند هم باید ببرم برای آذر. اسب بدقلقی ست. حتی با چابک‌سوارها. شاید با من رفیق شد.
   فردا می‌روم عکاسی. هیجان و دلشوره دارم. دلیلش مشخص نیست. احساس می‌کنم شاید برای من سنگین باشد، شاید زود باشد، شاید حادثه‌ای پیش بیاد. از طرفی هم خوشحالم برای این سفرِ عکس محور. اتفاقات جدید، شانه به شانه هم سرازیرند در زندگی‌ام. بی‌راه نبود که می‌دانستم با آمدن به دانشگاه همه چیز بهتر می‌شود. زندگی‌ام بیشتر در دستان من قرار می‌گیرد و می‌توانم افسارش را بگیرم و هرجا بخواهم ببرم. با پا به پهلویش بزنم و یورتمه را چهارنعل کنم. زندگی حالا چیز خیلی بهتری ست. باید خودم انتخاب کنم مسیرم را، آدم‌های پررنگ زندگی‌ام را. البته زندگی جدی‌تر شده است و این هم‌زمان چیز خوب و بدی ست!
  • زنبورِ ملکه

رقص، عکس، نوشتن


   گفتم: میدونی من اگه تو آمریکا به دنیا میومدم احتمالا چی‌کاره می‌شدم؟ احتمالا انتظار خاصی از من داشت چون وقتی گفتم: احتمالا رقصنده، حسابی تعجب کرد. این اصلا عجیب نیست که انسان نمی‌داند دقیقا چه دوست دارد. اتفاقا کسانی که می‌دانند دقیقا چه دوست دارند خیلی عجیب اند. چرا که انسان درواقع عاشق دانستن است. در هرچه فرو برود و بیشتر و بیشتر از آن بداند، علاقمندتر می‌شود.



+ این روزها گاهی به این فکر می‌کنم که می‌توانستم در جایگاهی مناسب‌تر از این قرار بگیرم.

  • زنبورِ ملکه

من و تنهایی، دوست صمیمی‌ام

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ
اینجا اهواز است. سینما هلال. من روی صندلی پلاستیکی آبی نشسته‌ام و منتظرم درهای سالن سینما باز شود. هیچ کس پیدا نشد که با من بیاید سینما. تنهایی آمدم و تنهایی می‌آیم باز. به زهره گفتم: این همه خوشحال شدم یه شهر بزرگ قبول شدم که مثلا بتونم برم جشنواره فجر و اینجور برنامه‌ها. پس در کمال آرامش آمدم سینما. تنها. با اسنپ. تنهایی خیلی وقت‌ها دوست خوبی ست. من و تنهایی قرار است با هم حسابی خوش بگذرانیم از این به بعد.



+ یک چیز جالب و مسخره! سینما هلال از پرده تا درب ورودی به سمت پائین شیب دارد:/ یعنی ردیف اول بالاتر از بقیه ردیف‌هاست. احمقانه است.
  • زنبورِ ملکه
مهشید قیافه‌اش رفته بود تو هم و معلوم بود دارد گُر می‌گیرد. قیافه زهره هم آویزان شده بود. خودش هم البته از طبقه دوم تخت آویزان بود. من هم اتاقی‌شان بودم. فعلا با هم زندگی می‌کردیم. مرضیه و فاطمه رفته بودند بیرون. بماند چرا و چگونه و بماند که فاطمه مثلا شوخی کرده بود. دلم سوخت. گفتم بلند شید بریم. رفتیم پل طبیعت. راستش دلم نمی‌خواست پل طبیعت را. دلم می‌خواست بزنم به دل کاوه و بوی ماهی و کلوچه دماغم را قلقلک دهد. اصلا کار داشتم کاوه‌. کارهای زیادی آن هم تنهایی. قدم زدیم روی پل و همچنین مسافت زیادی به موازات کارون. الکی خوشی کردیم. گفتیم و خندیدیم. دست آخر هم با اسنپ برگشتیم و من زل زدم به شهر. فکر و خیال. 
   بعدش هم در اتاق شوخی کردم خندیدم به مرضیه و فاطمه پریدم و شب سَر شد. بودن با بقیه، داشتنِ آدم‌ها مخصوصا وقتی مقطعی با تو هستند و تو انتخابشان نکرده‌ای و نمی‌کنی هزینه هم دارد. اما من خسته شده‌ام از بازی باور پذیر نقش خوب قصه. خسته شده‌ام از شوخی‌های دختر و پسری لوس. خسته شده‌ام از شنیدن مکرر ولنتاین. حتی از نوشتنش حالم بهم می‌خورد. این اداها نقش‌ها خنده‌های پوچ... من دلم می‌خواهد با یک نفر بروم یک رستوران شیک و درباره آخرین مجله یا کتابی که خوانده‌ام گفت‌وگو کنم. تجربه بودن بین آدم‌های عادی خوب بود. هنوز هم دوستش دارم اما دیگر خسته‌شده‌ام. تصمیم دارم کم کم برگردم به خودم. می‌خواهم دوباره خودم بشوم.
  • زنبورِ ملکه

من، همان که همه نوشته‌هایم پیرامونِ اوست.

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ
من روی میز ذهنم چندین و چند پوشه داستان مختلف دارم که توی سرم خوانده‌ام و با آن‌ها زندگی کرده‌‌ام. با همه شان خندیده‌ام، دلم غنج رفته‌است، شوق و آرامش را حس کرده‌ام. همچنین اشک ریخته‌ام، بغض کرده‌ام، فشردگی قفسه سینه را تجربه ‌کرده‌ام. داستان‌هایی درباره من آینده که گاها هیچ رابطه‌ای با حال ندارند. البته زندگی چندین ساله‌ام به من ثایت کرد که تغییرات زیاد و رسیدن به چیزهایی که حتی تصورش را هم نمی‌کنی زیاد دور از انتظار نیست. هر کدام از این داستان‌ها ذوق و شوق خودش را دارد و غم و حسرت خودش را. طوری که من همه‌شان را دوست دارم. که اگه دوتا دوتا روی کفه‌های ترازو بروند ترازو مدام مساوی می‌شود. حتی وحشتناک‌ترینشان که تویش من به بدترین کار ممکن دست می‌زنم هم وجه‌های خوب خودش را دارد.
   علتش این است که من خودم را دوست دارم و البته در عین حال از خودم متنفرم! همه احساسات من به خودم به اندازه کافی ست. بعضی روزها البته آرزوی مرگ کرده‌ام و حتی به برآورده کردن این آرزو فکر کرده‌ام. روزهایی هم سلول سلول تنم از خوشحالی و آرامش زندگی لبریز شده‌است. باید بدانید که این‌ها همه طبیعی ست. ورای همه این‌ها هر انسانی، یک من دارد که همه چیز به او وابسته است. منِ من یک موجودِ کوچکِ فوق‌العاده است که همیشه لبخند می‌زند و ریز می‌خندد. لپ‌هایش هم برخلاف خودم سرخ می‌شود. موهایش را هم همیشه دم اسبی می‌بندد و فکر کنم زیاد هم لَخت نیستند که کش مو سر بخورد و پائین بیاید. وقت‌های ناراحتی و عصبانیتمان، همان وقت‌هایی که من اسمش را گذاشته‌ام حمله ذهن و قسمت غمگین یکی از داستان‌ها توی سرم پخش می‌شود، منِ من به قاعده یک دریا گریه می‌کند. باران که تمام شد آرام لبخند می‌زند و رنگین‌کمان می‌آید. اصلا منِ من رژ لبش هفت رنگ است.


وضعیت نویسی: درست کمی بعد از تماشای انیمیشن Mary and Max
  • زنبورِ ملکه
افسردگی


   امروز چقدر هوا گرفته بود. فقط توانستم یک صفحه بافت‌شناسی بخوانم. باران آمد و من از جایم جُم نخوردم. حتی به باران توجه نکردم... دوباره آن تخیلات احمقانه به سراغم آمدند و مجنون شدم. بعد برای هزارمین بار موارد سر زدن به روانشناس، علائم افسردگی و بیماری‌های روان و آدرس کلینیک‌های سلامت روان اهواز را سرچ کردم. حصار خانه هم دلم را زد. دلم برای اهواز عجیب تنگ شد. یک آن خسته شدم از زنده بودن. عجیب است. تجربیات بد گذشته و عادت به تخیل دیوانه‌وار به همراه احساس شرم و گناه تمام وجود مرا تصاحب کرده‌اند. دلم می‌خواهد همه چیز را فریاد کنم که شاید رها شوم اما نمی‌شود.
   تا به کجا با خودمان سر و کله بزنیم در حال بد؟ شاید بهتر است حال بد را رها کنیم. به سر و وضع اتاق و خودمان برسیم و بگوییم مگر ما چند سال زنده‌ایم که نصفش به غم بگذرد؟ هوای گرفته را فقط خدا می‌تواند عوض کند، هوای دل اما توفیر دارد...
  • زنبورِ ملکه

شاعرانه زندگی کنیم

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ
   هروقت می‌روم دفتر پیشخوان که نامه را پست کنم، از کنار گلفروشی‌های دلربایی رد می‌شوم که کاملا مشخص است بالاخره روزی مغلوبشان می‌شوم. امروز گلی دیدم که برگش شبیه چنار خزان‌زده بود. باز هم از هیچ بهتر است. اهواز با گلی شبیه چنار، بهتر از اهواز بی هرآنچه چنار است.
   نشسته‌ام توی آمفی تاتر دانشکده علوم. فردا میان‌ترم زبان دارم اما شب منزوی ست. شعرهای منزوی به همراه اجرای  زنده موسیقی. زبان را که نمی‌افتم، پس ترجیح می‌دهم شاعرانه زندگی کنم.

+ اگرچه به نظر پ.ن میاد اما خیلی مهمه، خودش یه پسته. فاطمه رفته دکتر و ... آسم داره:(
  • زنبورِ ملکه
شب اهواز تنهایی
   اتوبوس هرچه بود و نبود تمام شد. که البته می‌شود ساعتها از آن نوشت و من آنقدر زود به در حرکت بودن دل می‌بندم که دلم نمی‌خواهد پیاده شوم. در هرحال، مرا جایی که تا بحال نرفته بودم رها کردند. ماشین بوشهر بود و فقط از اهواز رد می‌شد. به بابا دروغ گفته بودند. خوش‌بینانه‌اش می‌شود اینکه اشتباه شده بوده است.
   دوتا دختر جوان هم با من پیاده شدند که دوتا پسر جوان به استقبالشان آمده بودند. چمدان‌هایشان را گرفتند انداختند پشت ماشین و به سلامت. من ماندم و میدانی که نمی‌شناختم یک گوشه اهواز. در اهواز ظاهرا دیدن یک دختر تنها در روز روشن هم عجیب است، چه رسد به شب. ابتدا شگفتی تا خرخره‌ام را تصاحب کرده بود و نمی‌گذاشت بترسم. سیخ ایستاده بودم لب جاده، بی‌تفاوت. بعد کم کم ترس آمد سراغم. پس رفتم و پس رفتم تا خوردم به نیروی انتظامی. امیدوار کننده بود.
   نمی‌گویم از جزئیات که کلافه کننده‌اند. که کلی منتظر ماندم، این‌طرف آن‌طرف تماس گرفتم و کلی تنها ماندم. حالم خوش نبود ولی عجیب می‌خندیدم. شبیه دیوانه‌ها. هرچه که بود و نبود رسیدم و گذشتم از کوه تنهایی. این مدت چقدر این احساس را تجربه‌ کرده‌ام. یک وقت‌هایی هیچ‌کسی را نداری. تنها و رها. چیزی به سینه‌ام لگد می‌زند. نوزاد غمی ست که دارد در من رشد می‌کند. غمی که نمی‌دانم به کجا خواهد رسید.
   چقدر دل آشوبم...

+ همچنان زیاد بنویسیم. باتشکر.

  • زنبورِ ملکه
من اصلا نمی‌دانم چه می‌خواهم. نمی‌دانم از کدام طرف باید بروم. انگار همه چیز مثل هوای بد و غبارگرفته اهواز است. نمی‌شود چیزی را دید که آن را بخواهم. درست شبیه روزهای اول دانشگاه. همه‌اش سعی می‌کردم راه‌‌ها را یاد بگیرم. نمی‌شد. ایستگاه‌های اتوبوس تا دانشکده را می‌شمردم. سر ایستگاه چهارم پیاده می‌شدم اما گیج و منگ از طرف مقابل می‌رفتم و سر از محوطه پشت دانشکده علوم در میاوردم. همه چیز گنگ بود و دَر هم.
   زهره می‌پرسید " تو ام هرچی سعی می‌کنی نشونه بذاری که یادت بمونه نمیشه؟ یا فقط من اینجوریم؟ " و با هم می‌خندیدیم.  حالا همان حس را به زندگی دارم. پیش‌رو اما گنگ و مبهم. فرقش اما این است که دیگر نمی‌خندم. به گم‌شدن‌های گاه و بی‌گاه، سر چرخاندن و تمرکز برای پیدا کردن راه. نمی‌خندم. گریه‌ام می‌گیرد. بغض می‌کنم. احساس تنهایی مطلق دارم.
   خانه دیگر آن خانه سابق نیست. چنار پائیزی پشت پنجره و هوای دلگیر. تمام روزهای توی خانه بودن یکی یکی تمام شدند و من انگار نه انگار که خانه‌ام. انگار که اینجا دیگر خانه‌ام نباشد. اهواز هم خانه‌ام نیست. بی‌خانمان شدم. خودم و وسایلی که هنوز بهشان حس مالکیت دارم معلق روی زمین خدا روزگار می‌گذرانیم. خانه‌ام شده است جسمم که انصافا خانه سردی ست.  خانه‌ام شده است یک مستطیل کوچک مسخره که دائم توی دستم است. خانه‌ام شده است چمدانم و خرت و پرت‌های تویش. 
   فردا بر می‌گردم اهواز. ظهر. آرام و بی‌صدا. باز می‌نشینم توی اتوبوس و چیزهای تکراری می‌بینم، نگاه‌های تکراری، حس‌وحال تکراری. بعد هی خودم را آرام می‌کنم. ناز و نوازش می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. ادای آدم‌های محکم و را در میاورم. نزدیک اندیمشک احتمالا پالتوام را در میاورم. شب می‌رسم خوابگاه. توی ذوق هم‌اتاقی‌ها نمی‌زنم. می‌خندم، حرف می‌زنم، چمدان باز می‌کنم. بعد هم روز تمام می‌شود. همه چیز تمام می‌شود.
   و فردا دوباره شروع می‌شود. می‌روم سر کلاس آناتومی. جلوی پرچم ایران می‌ایستم. تلاش می‌کنم لغات آناتومی را به ذهن بسپارم. به استاد زل می‌زنم و انرژی مثبتش مرا دوره می‌کند. لبخند می‌زنم و حالم خوب می‌شود. همه‌چیز همان‌طور که بود تکرار می‌شود. چقدر مسخره است...
   چقدر همه چیز دیوانه کننده ست...


+ عنوان از خودم.
  • زنبورِ ملکه

حالِ اکنونم

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ
در چنان وضعیت بدی به سر می‌برم که حتی توان نوشتن درباره یکی از شیرین‌ترین حوادث زندگی‌ام را ندارم و می‌گذارم خاطره اولین روزی که روی اسب نشستم توی ذهنم خاک بخورد. حتی حوصله شعری که بعد از این تجربه درباره معشوق گفتم را ندارم.
سوار ناشیِ خود را تو همچون اسب حس کردی
و بازی می‌دهی او را...
  • زنبورِ ملکه

بی وزن شبیه یک ذره از گرد و غبار اهواز

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ب.ظ
- اوووه کور خوندی دنبالت نمی‌دوم... وای یکی دیگه اومد... بدو.
دارم تو راهرو معاونت دانشجویی راه می‌روم زیر همان سایه‌بانِ بنفش و با خودم حرف می‌زنم. بلند بلند. البته ناخودآگاه. دختری که جلویم راه می‌رود بر می‌گردد.به خودم می‌خندم اما می‌دوم تا به اتوبوس برسم. دیگر چیزی برای درنگ ندارم. یک خود معلق شده‌ام. می‌نشینم پیش هم‌کلاسی‌ها لِفت بازی دیشب گروه را تحلیل می‌کنم و بعد هم به رفتار همراه با قهر امروز پسرها می‌خندم. پا به پای مژده از کلمه لفت استفاده می‌کنم و می‌خندم. البته صبر نمی‌کنم که حرف‌های آقای متشخص را بشنوم و دیوانه وار حرکت می‌کنم. دفتر پیشخوان، نمایشگاه گیاهان در دانشکده کشاورزی، سلف، خوابگاه، حمام. توی حمام دنگ‌شو گوش می‌کنم که " خطا کردم ای مه خطا کردم، تورا با شبم آشنا کردم " بعد هم با موهای خیس بر می‌گردم به دانشگاه برای فارسی. همینجا می‌دوم که به اتوبوس برسم.
   جزوه فارسی‌ام گم شده است اما گوش می‌کنم. ارائه امروز درباره کتاب قلعه حیوانات است. تمرکز می‌کنم. البته تمام مدت حرف از گروه و لفت و جریان دیشب است. انگشتم را روی گوشی فاطمه بالا پائین می‌کنم تا چت‌های بعد از لفت دادنمان را بخوانم. زیاد حوصله‌ام نمی‌شود. آخر کلاس هم بحث بچه‌ها را رها می‌کنم و از کلاس بیرون می‌آیم. البته قبل اینکه اتوبوس بیاید به من می‌رسند. مژده می‌گوید: خودت کار خوبی کردی الان بحثو لفت دادی اومدی اینجا. می‌خندم. باز هم تمام مسیر را حرف می‌زنیم. از امتحان بیوشیمی تا جان آدمیزاد. 
   همه چیز خیلی ساده ست. من واقعا معلقم. حالا هم با موهای خیس روی تختم روبه‌روی کولر نشسته‌ام و شام هم ندارم. قرار است سالاد کاهو بخورم. یک احساسِ بی‌احساسی عجیب دارم. پشت خنده‌ها و چرت‌وپرت‌هایی که امروز گفتم هیچ‌چیز نیست. یک دیوانگی عجیبی مرا دوره کرده که می‌توانم قرن‌ها زندگی کنم و بگویم همه چیز به درک. چه شده است؟ نه، بهتر است بپرسم چه نشده است؟ حق دارم.
  • زنبورِ ملکه