بهتر نبود؟
نشستهام روی تخت و تکیه دادهام به دیوار کناری. از تخت بالا، میشود بیرون را از پنجره دید. چون دریچههای کوچکتر بالای پنجره با کاغذکادو گلگلی پوشیده نشدهاند.
بیرون را نگاه میکنم. چشمم میخورد به بلوک کناری، طبقه دوم جلوی پنجره چیزی ریختهاند. گنجشکها و پرستوها( مطمئن نیستم اسمشان پرستو باشد. بالهای مشکی دارند و کشیدهتر از گنجشکها هستند. صدای دلنشینی هم دارند. همین حالا سرچ کردم و سرک کشیدم که با عکس پرستوهای گوگل مقایسهشان کنم، ندیدهامشان. انگار خوردند و تمام شد و رفتند) همه آنجا جمع شدهاند. چند نوک میزنند و بلند میشوند. جا برایشان تنگ است. جا عوض میکنند. نگاهشان میکنم. بعد چشم برمیدارم و میآورم داخل اتاق. اتاق. ۶متری کوچکی که نمیشود پنجرهاش را تمام باز کرد و برای گنجشکها غذا ریخت. جلوی پنجره قفسه کتابهاست و البته یخچال. اتاق دلگیر ما. چشمم را از اتاق میگیرم و باز میبرم جلوی پنجره آن اتاق در بلوک کناری. یک یاکریم قلدر نشسته و دانه میخورد. بقیه جرئت نمیکنند جلو بیایند. همان حوالی پر میزنند. گاهی ثانیهای مینشینند، نوک میزنند و فرار میکنند. خندهام میگیرد. خندهام میگیرد و چیزی در دلم جابهجا میشود.
یک صدا، یک صدای آرام و نجیب، پخش میشود در من. بهتر نبود حالا خانم خانهای بودم و مابقی غذا را میریختم برای گنجشکها؟ بهتر نبود؟ این صدا کارش همین است. جملهای، کلمهای، حرفی، میزند و میرود. بعد پشت بندش نفس عمیقهای متوالی میآید. آب جمع میشود توی کاسه چشم. شبیه زندانیای که از کرده خود پشیمان شده است. اتاق زندان نیست. میتوانم اراده کنم و لب کارون باشم. به آب زل بزنم و اشک بریزم. اشک غم نه. اشک احساس! اتاق زندان نیست. اما صدا میگوید بهتر نبود.. صدا میداند کجا را نشانه بگیرد. میداند بهتر نبود یعنی چه. میداند روح من چقدر سرگردان است. انگار که خودکشی کرده باشم و روحم تا زمان مرگ آواره عالم باشد. صدا میگوید بهتر نبود و چنگ میاندازد به ثبات آرامشم. پشت بندش تصویر میآید. خانه نقلی با گلهای شمعدانی و من با دامن رنگارنگ. بهتر نبود...
آه.