لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خوابگاه‌اش» ثبت شده است

بهتر نبود؟

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۱۷ ب.ظ

نشسته‌ام روی تخت و تکیه داده‌ام به دیوار کناری. از تخت بالا، می‌شود بیرون را از پنجره دید. چون دریچه‌های کوچک‌تر بالای پنجره با کاغذکادو گل‌گلی پوشیده نشده‌اند. 

   بیرون را نگاه می‌کنم. چشمم می‌خورد به بلوک کناری، طبقه دوم جلوی پنجره چیزی ریخته‌اند. گنجشک‌ها و پرستوها( مطمئن نیستم اسمشان پرستو باشد. بال‌های مشکی دارند و کشیده‌تر از گنجشک‌ها هستند. صدای دلنشینی هم دارند. همین حالا سرچ کردم و سرک کشیدم که با عکس پرستوهای گوگل مقایسه‌شان کنم، ندیده‌ام‌شان. انگار خوردند و تمام شد و رفتند) همه آنجا جمع شده‌اند. چند نوک می‌زنند و بلند می‌شوند. جا برایشان تنگ است. جا عوض می‌کنند. نگاهشان می‌کنم. بعد چشم برمی‌دارم و می‌آورم داخل اتاق. اتاق. ۶متری کوچکی که نمی‌شود پنجره‌اش را تمام باز کرد و برای گنجشک‌ها غذا ریخت. جلوی پنجره قفسه کتاب‌هاست و البته یخچال. اتاق دلگیر ما. چشمم را از اتاق می‌گیرم و باز می‌برم جلوی پنجره آن اتاق در بلوک کناری. یک یاکریم قلدر نشسته و دانه می‌خورد. بقیه جرئت نمی‌کنند جلو بیایند. همان حوالی پر می‌زنند. گاهی ثانیه‌ای می‌نشینند، نوک می‌زنند و فرار می‌کنند. خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ام می‌گیرد و چیزی در دلم جابه‌جا می‌شود.

   یک صدا، یک صدای آرام و نجیب، پخش می‌شود در من. بهتر نبود حالا خانم خانه‌ای بودم و مابقی غذا را می‌ریختم برای گنجشک‌ها؟ بهتر نبود؟ ‌این صدا کارش همین است. جمله‌ای، کلمه‌ای، حرفی، می‌زند و می‌رود. بعد پشت بندش نفس عمیق‌های متوالی می‌آید. آب جمع می‌شود توی کاسه چشم. شبیه زندانی‌ای که از کرده خود پشیمان شده است. اتاق زندان نیست. می‌توانم اراده کنم و لب کارون باشم. به آب زل بزنم و اشک بریزم. اشک غم نه‌. اشک احساس! اتاق زندان نیست. اما صدا می‌گوید بهتر نبود.. صدا می‌داند کجا را نشانه بگیرد. می‌داند بهتر نبود یعنی چه‌. می‌داند روح من چقدر سرگردان است. انگار که خودکشی کرده باشم و روحم تا زمان مرگ آواره عالم باشد. صدا می‌گوید بهتر نبود و چنگ می‌اندازد به ثبات آرامشم. پشت بندش تصویر می‌آید. خانه نقلی با گل‌های شمعدانی و من با دامن رنگارنگ. بهتر نبود...

 آه.

  • زنبورِ ملکه

تنظیم روابط

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
امروز یجورایی تو سرمون بود بعد کلاسا بریم بیرون چون آخر هفته بود. مخصوصا زهره می‌گفت دیگه آخر هفته‌ها بریم بیرون خرید. منم از صبح هی می‌گفتم کجا بریم چی‌کار کنیم. اون هی می‌گفت نمی‌دونم. تا اینکه مرضیه تا عصر بیرون بود و برگشت و گفت نمیاد. مهشید چیزی نمی‌گفت. من هی باز از زهره می‌پرسیدم، زهره چیزی نمی‌گفت منتظر بود بقیه حرف بزنن. من دیدم خیلی مردد شده بیخیال شدم تا تصمیم بگیره. تا اینکه ناراحت شد گفت من نرفتم خونه که بریم بیرون نه اینکه تو اتاق بمونم. منم باز هی گفتم زهره خب بگو کجا بریم بگو چیکار کنیم من پایه‌ام. باز هیچی نگفت و آخرش بیخیال شد. تا اینکه مرضیه زد به سرش و گفت پاشو بریم. زهره هی گفت نه خسته‌ای فلان بهمان. بعدش قبول کرد. پاشدن حاضر شدن و حتی یه کلمه به من نگفتن بیا. تو بهت و حیرت بودم. تازه فهمیدم اینا دوست داشتن با هم برن دوتایی. موندم از کارشون.
   این بین با مهشیدم سر شارژ زدن گوشی دعوام شد. دعوایی که شوخی شوخی جدی شد و خودخواهی و اصرار مهشید برای اینکه گوشی نود و خرده‌ای درصدی شارژش رو بیخیال نمی‌شد تا من گوشی یک درصد شارژم رو بزنم به شارژ حسابی متعجبم کرد. به خودم گفتم دختر، خودتو واس کیا به آب و آتیش زدی؟ وقتت رو گذاشتی واس خوشحال و سرحال کردن کیا؟ تو اوج کار و خستگی و چه و چه واسه کیا انرژی گذاشتی بی عوض؟ کلافه شدم از دست خودم دیگه. این دفعه تصمیمم رو گرفتم. جدیِ جدی. ما هم اتاقی هستیم. با هم خوبیم میگیم می‌خندیم ولی دیگه بیشتر مواظب خودمم. بیشتر به فکر خودمم. از دستم در رفته فهمیدنِ حد و حدود آدما. این دفعه واقعا به دست می‌گیرمش.
  • زنبورِ ملکه