لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودش» ثبت شده است

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو...

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ
هر چی زور بزنم حواسم پرت بشه، هرچی از صبح با ضبط قسمت دوم رادیو سر خودمو گرم کنم، بعدش ظهر تو گروه با دوستام سر یه سری احکام بحث کنم و عصر با ملیکا برم باشگاه اسب‌سواری برای ثبت نام، بی‌فایده ست. وقتی حواسم ازش پرت نمیشه و دلخورم از خودم، دلخورم از اون و از همه چیز، آخرش مجبورم از خستگی بیوفتم تو تختم و برم تمام مکالمه رو از اول بخونم و دلم برای خودم بسوزه و بگم آخه چجوری اینجوری شد؟

+ امروز داشتم لیست خریدهام رو برای بابا مینوشتم که بگم سر ماهه و پولم تموم شده. وقتی نوشت مدیریت مالیت ضعیفه ناراحت شدم. نگاه کردم دیدم میشد خیلی چیزارو نخرید. مثلا باید کور میشدم ولی بینایی سنج نمیرفتم و عینک طبی نمی‌گرفتم. کلاه آفتابی هم نیاز نداشتم نهایتا پوستم یه پا تیره‌تر میشد، باید یه کوله‌پشتی ارزون‌تر می‌خریدم، جامدادی هم میتونستم خودم ببافم، به دوتا روسری شالی هم نیاز نداشتم، تو خرید تنقلات و میوه و غیره هم باید خیلی صرفه جویی کنم. خرج اضافی ممنوع.
هرچند طبیعیه ولی دلم آشوبه...
  • زنبورِ ملکه

چیزهایی که اکنون برای گفتن دارم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ
خیلی زود خودم را در نقش یک دانشجوی دامپزشکی پیدا کردم. امروز با کمال آرامش رفتم توی سردخانه و با کمک بچه‌ها سگ نمونه‌مان را آوردم. حتی صورتش درست در چند سانتی صورتم قرار گرفت و آرام خودم را عقب کشیدم. ترتیب انجام کارها را هم پیدا کرده‌ام. اول دستکش‌ها را در می‌آورم و با همان دست‌های خشک روپوش و مقنعه را عوض می‌کنیم و در جایی می‌گذارم که تا خوابگاه دست نخورند. بعد دستم را می شویم. بعدش باید روپوش و مقنعه را سه بار آب بکشم. کفش‌ها هم توی سردخانه کثیف شدند که شُستم‌شان. نگران بودم وسواس بگیرم که شکرخدا اینطور نشد. 
   هنوز با خودم درگیرم بخاطر وقت زیادی که پای استفاده از تلفن همراه هدر می‌دهم. تصمیم دارم وقتم را تا جای ممکن پر کنم که وقت زل زدنِ بی جهت به گوشیم را نداشته باشم. قرار شد با ملیکا کلاس‌های آموزش اسب‌سواری برویم. ملیکا عین بچه‌ها ذوق می‌کند. من هم هیجان‌زده‌ام. برنامه سینما اکسین را هم مدام چک می‌کنم. آن هفته نگار را دیدیم این هفته احتمالا خفگی را ببینیم. باید برنامه‌ای هم برای خواندن پیوستهِ آتش بدون دود بریزم. اواخر آبان در مدت ربع ساعت باید درباره‌اش صحبت کنم و دو نمره برای فارسی بگیرم. از هفته بعد هم تمام نهارها را دانشگاه می‌خورم تا در تمام برنامه‌های انجمن ادبی دانشکده ادبیات شرکت کنم. از همین سه‌شنبه هم کلاس عکاسی شروع می‌شود. وقتم دارد تا خِرخره پر می‌شود آن هم با چیزهای هیجان انگیز. این بهترین راه حل ممکن است.

+ چند وقت پیش توی وبلاگ یاسمن مجیدی می‌خواندم که با چند نفر نامه نگاری می‌کند. خیلی کیفور شدم. من عاشق نامه‌نگاری‌ام. پیشنهادش را هم گاها وسط کشیده‌ام اما استقبالی ندیده‌ام. وقتی مامان مدارکم را پست کرد و من هر روز از نگهبانی رد می‌شدم و دفترچه بسته‌های رسیده را می‌دیدم، به سرم زد که چقدر خوب است حالا، انقدر دور از جایی که به آن عادت داشته‌ام، نامه دریافت کنم. نامه‌هایی که با خودکار روی کاغذ نوشته شوند، نامه‌هایی از جنس صفا و سادگی قدیم. درست شبیه نامه‌های دوران دانشجویی بابا که مرا همیشه به گریه می‌اندازند ( اشک توی چشم‌هایم جمع شد ). کسی داوطلب نیست؟ کسی که دلش بخواهد بخواند و بنویسد. درباره هرچه. کسی که نامه‌نگاری را درست مثل من، عمیق، دوست داشته باشد.
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی تابستانه

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ
گردو تر

 
چطوری خیالتون بابت خوردن گردوی تَر اواخر تابستون راحت نیست و همچنان زندگی می‌کنید؟ :)

+ سعی می‌کنم دستکش بپوشم ولی سخته، یه کم دستام سیاه شده.
+ تا جایی که یادمه محصول اصلی روستای پدری‌م گردو هست. یه گردوی چرب و درشت با پوست نازک. مثل گردوهای درختِ وسط باغ خاله.
  • زنبورِ ملکه

پیشنهاد می‌کنم نخوانید.

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۰۵ ب.ظ
نمی‌دانم چه مرگم شده است و چرا انقدر نوشتن سخت شده است. بدتر از آن وقتی هم که می‌نویسم در کسری از ثانیه همه را پاک می‌کنم و بنگ. این شاید از آشفتگی ست. شاید هم بخاطر عادت است. یا بخاطر کمتر خواندن. انتخاب خودم همان گزینه عادت است. پس برای خودم نوشتن تجویز می‌کنم تا همه چیز برگردد سرجایش. اگه منتظر خواندن چیزهای فوق العاده اید و یا حوصله چرت و پرت خواندن ندارید صمیمانه می‌گویم که ادامه این متن را نخوانید. ( البته کمی خودمانی‌تر اینکه در این صورت اصلا وبلاگ مرا نخوانید! )
  • زنبورِ ملکه

فکر، فکر، فکر

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۳ ب.ظ

   میدونید، زندگی همه آدم‌ها پر از انتخاب‌های مهمه که به زندگی‌شون شکل میده، مثلا اینکه من امروز صبح ساعت هفت بیدار بشم یا ده یه انتخابِ که زیاد مهم به نظر نمیاد، بعضی انتخاب‌ها خیلی مهم‌تر هستن.

   نمی‌خوام پاراگراف‌ها آسمون ریسمون ببافم و کلمه‌هارو هدر بدم تا تهش برسم به کنکور که موضوع اصلیه. می‌خوام همین اول کاری ساده و رها بگم که قبول نمی‌شم. چی رو؟ رشته‌ای رو که دوست داشتم؟ آینده شغلی که عاشقش بودم؟ آرزومو؟ نه خیر. سه تا رشته اول تجربی رو که البته انصافا نمی‌تونم بگم دوسشون نداشتم، حالا که نمی‌تونم بهشون برسم. من به پرستیژ و پول و از این دست موارد پزشکی علاقه نداشتم. به هیچ وجه. برای من پزشکی شغل شیک و دوست داشتنی نبود چون از نزدیک می‌شناختمش. خیلی نزدیک. درست توی خونمون. بارها نصف شب صدای وحشتناک در بیدارم کرده بود، تماس‌های وقت و بی‌وقت و صدای گریه و زاری آدما زیر گوشم بود. فشاری که موی پدرم رو زودتر از عموی بزرگم سفید کرد رو دیده بودم و حجم دوری از زندگی ایده‌آلش. هم خون دیده بودم هم چیزای بدتر. جسد تو اتاق  پدرم و گریه های بی‌امان. به همه اینا توقعات دیگران رو اضافه کنید. چه از نظر مالی چه چیزهای دیگه. من پزشکی رو واقعا دیده بودم و دوسش داشتم تا بزرگتر شدم.

   بزرگتر شدم و فهمیدم چیزای دوست‌داشتنی تری هم توی دنیا هست. حتی بزرگتر و فهمیدم میشه همه چیز رو دوست داشت. اونوقت بود که با در نظر گرفتن همه جوانب فهمیدم دوست ندارم پزشک بشم. خیلی سال طول کشید تا به این نتیجه برسم و بعد از پزشکی هیچ آینده شغلی خاصی رو مد نظر نداشتم و هدفم نبود. فقط به اصرار بابام به دندان فکر می‌کردم هرچند با اکراهی که پنهانش می‌کردم.

   هرچند بزرگ شدم اما هیچ‌وقت نتونستم این حرف‌هارو قبول کنم: تو نمیفهمی ولی همه چیز الان پوله، موقعیت اجتماعی خیلی مهمه، مگه میشه دختر یه پزشک پزشک نشه، غیر چندتا رشته محدود همه بیکارن چرا نمیبینی، تو باید فقط به یه تضمین شغلی فکر کنی، اگه قبول نشی فلانی میگه... . حتی وقتی همین چند روز اخیر بابام به شوخی گفت اگه قبول نشی باید پولایی که این مدت برات خرج کردم پس بدی، بغض کردمو گفتم باشه کار میکنم پس میدم.

   شاید یک کم ناراحت شدم که قبول نمی‌شم. به دلایل زیادی. مثلا اینکه باید جلوی یک سری‌ها بایستم. حرف‌هایی تحمل کنم و بیشتر مستقل بشم. اما ناراحتی زیادی نبود. بیشتر از انتخاب پیش‌رو نگرانم. من نمیدونم دقیقا چی دوست دارم، چی درسته و چه انتخابی مناسبمه. هیچ ایده ای هم ندارم. از طرف خانواده مادریم همه مأمورن که منو مجاب کنند به تربیت معلم فکر کنم، پدرم قطعا اصرار به پشت کنکور موندن داره و من که سردرگمم.

   باید مفصل از رشته‌های تجربی بخونم ببینم و بشنوم، اطلاعات جمع کنم و خیلی فکر کنم. انتخاب مهمی در پیشه.


+ زمان اعلام نتایج کنکور، هنگام شناخت فضول‌هاست :) البته تشخیص دلسوز از فضول زیاد سخت نیست.

+ نازلی ظاهرا قارچ گرفته یا نورش زیاده. این روزها زیاد درباره حسن یوسف‌ها میخونم.

+ از نظر کنکور فعلا آرومم.

  • زنبورِ ملکه

نامزدی

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ق.ظ
پسره زنگ زده باهاش حرف زده بدون اینکه کسی در جریان باشه. خواستگاریشون به مشکل خورده بود و واقعا این حرف زدنه خیلی چیزارو حل کرد. حالا پسره رفته بود پیش دایی گفته بود از قبل خواستگاری همو میشناختیم که دروغی آشکار بیش نبود و من واقعا دلیل گفتن همچین دروغی رو نمیدونم:/ دایی گیر داده بود چرا به من نگفتی باهاش رابطه داشتی، خاله کوچیکه ام از اون طرف می گفت باید توبه کنی ( انقدر خندیدم که حد نداره ). آخه خواستگاریشون کاملا به سبک قدیم بود و ماجرا اصلا این چیزا نبود. البته اشتباهم زیاد کردن، ولی ختم به خیر شد.
   خب بالاخره اینم تموم شد. به معنای واقعی کلمه جون کندم. انقدر اینور اون ور کردم، کار کردم. حتی میوه و شیرینی هم نخوردم! نکته مهم قضیه این بود که همه دیگه جدی به توانایی عکاسیم ایمان آوردن. هی صدا میکردن بیا عکس بگیر. موقع آماده کردن میوه و شیرینی منم کمک میکردم و همون موقع صیغه رو خوندن. پسرخاله با گوشی من فیلم و عکس میگرفت و چه صحنه های قشنگی رو به فنا داده که این ثابت میکنه دیوایس مهم نیس، عکاس مهمه.
   ولی گفتن ژست به دختر پسری که تازه بهم محرم شدن وحشتناکه. من که گفتم اصلا نمیخواد عکس خصوصی بگیرن ولی به زور بردنم :دی خاله و مریم جون اومدن موتورشونو روشن کردن و منم فقط سعی می‌کردم خندیدن دستمو نلرزونه و کادرو خراب نکنه:)
اما شاهکار ماجرا خود صیغه بود. قرار بود دائیم به عنوان فردی که کلی زوج غریبه و آشنارو به هم رسونده صیغه بخونه ولی بهش نگفته بودن و همون سر صیغه خوندن گفتن. خلاصه اینکه دائی اومد گفت متن صیغه رو با گوشیم از اینترنت براش پیدا کنم. همه منتظر بودن و اون صیغه‌ای که شخص ثالث میخونه پیدا نشد، پس دادن عروس داماد صیغه رو خودشون بخونن :)) فکر کنید. فاجعه بود اصلا. البته من همه اینارو تو فیلم دیدم وگرنه همش داشتم تو آشپزخونه میدویدم:(
+ اول اینکه به هیچ وجه اجازه نمیدم کسی حرفی از خانواده مذهبی مادرم بزنه. خب اگرچه من باهاشون در بعضی مسائل توافق ندارم ولی واقعا ویژگی‌های دوستداشتنی زیادی دارن که باید ازشون مفصل نوشت.
+ داماد یه حافظ کل قرآنِ شوخ و باحاله. تو قسمت عکسای خصوصی همه واقعا داشتن از خنده میترکیدن از حرفاش:) هرچند من از حرفای خصوصیش با دخترخالم خبر دارم و این چیز خوبی نیست ( اگه میتونید نفس نکشید:/ ) ولی در کل پسر خوبیه و واقعا براشون خوشحالم.
+ دائی به حدی فعاله که هنوز نامزدی شروع نشده درباره خواستگارای من با مامان حرف میزنه:) منم تمام "ایشالا نامزدی خودت"هارو با یه لبخند ملیح و فرار از صحنه جواب میدم. واقعا باید چی گفت خب؟ :|
+ عنوان بدترین عکس مراسم تعلق میگیره به اون عکسی که من خودم توش بودم :(
+ تندیس بلورین خوب ترین آدم مراسم تعلق میگیره به پسرخاله. یه اونجور پسری رو ( حالا وصف نمیکنم چطوریه. مختصرا کار نکنه ) وقتی در حال دویدن و کار کردن مدام برای نامزدی خواهرش میبینی واقعا باید نوای وا حیرتا سر بدی. نگید که نامزدی خواهرش بوده چون بازم عادی نیست.
+ دیگه اینکه آئین نامه قبول شدم و قطعا آزمونای آنلاینشو برای آمادگی توصیه میکنم ( ممنونم )، من خودم از test-drive.ir استفاده کردم. "وای وای"های پسرایی که با ۵غلط رد میشدن رو باید میشنیدید:دی
+ چقدر این پست شاد شده. همیشه به وصال و شادی‌ای که به همه جا پرتاب میکنه. اما جدا از همه اینا نمیدونم باز چمه. خوشحالما. ماجرا همون درگیری‌های درونیه. نمیدونم...
  • زنبورِ ملکه