لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانشگاه‌اش» ثبت شده است

غصه‌های کوچک یواشکی

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ق.ظ
جشن ورودی دانشکده، به همه یک گوشی پزشکی دادند. خیلی هدیه جذابی بود. می‌توانستم خودم را با روپوش سفید مقابل یک سگ بانمک تصور کنم که در حال معاینه‌ام. گوشی را در اولین فرصت آوردم خانه چون می‌دانستم حالا حالاها به کارم نمی‌آید. تا بابا را دیدم ضمن تعریف جشن، با ذوق گوشی را به او نشان دادم. او احساس خاصی نداشت، فقط امتحانش کرد و گفت یکجوری ست و بگذارم که ببرد باهاش کار کند ببیند چطور است. گوشی را برد و اصلا هم گمان نکنم روزی بیاورد! چیزی نگفتم. اگر می‌گفتم شبیه بچه‌ها می‌شدم که اسباب بازیشان را می‌خواهند. اما دلم یکجوری شد. یکجور بدی. شبیه شکستن یک گلدان قدیمی و گران. فکر می‌کردم بالاخره یک روز با همان گوشی که اوایل تحصیلم هدیه گرفته‌ام کارم را شروع خواهم کرد. روز اول کار از همین حالا غم‌انگیز شد.
  • زنبورِ ملکه

به خانه برمی‌گردیم

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ
حرف‌های زیادی برای نوشتن دارم، اما این روزها ترجیح می‌دهم زیاد ننویسم. البته وقت کافی هم نداشته‌ام. حالا روی صندلی اتوبوس نشسته‌ام و منتظرم حرکت کند. برگشتن به خانه آغاز فصل جدیدی ست. بعد از به سختی آمدن به ترمینال با دوتا چمدان و یک کوله پشتی، نمازخواندن و گذاشتن چمدان‌ها در اتوبوس و نهایتا نشستن، انگار یک لول در بازی پیشرفت کرده‌ام. و مرحله‌های بعد از فردا در راه‌اند. زندگی گاهی شبیه بازیِ دلپذیری ست که هرچه سخت‌تر می‌شود هیجان‌انگیز‌تر و جذاب‌تر است. 
   و اتوبوس حرکت کرد...
  • زنبورِ ملکه

مزایای منزوی بودن

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ
what if you fly

  میرا بدقلقی می‌کرد. قبلش هم من غر زدم که زینش شل است و کج. گفتند نه، خوب است. فرمان نمی‌بُرد. یورتمه می‌رفت و گوشه مانژِ مربعی بی‌هوا می‌آمد وسط. گردن می‌چرخاند. کلافه‌ام کرد. مربی‌ام دید دارم دور خودم می‌چرخم و غر می‌زنم. گفت پیاده شوم و خودش نشست. دید راست می‌گفتم اسب بدقلق است فرمان نمی‌برد. پرخاش کرد و اسب را زد. چهارنعل رفت اما اسب آرامش نداشت. گردن چرخاند و چپ و راست شد تا تالاپ، مربی‌ام افتاد. صحنه هیجان‌انگیز و جالبی بود. دوباره سوار شد و اسب بدقلقی بیشتری کرد و این دفعه زین کج شد، باز شد و سوار دوباره افتاد.
   نیمچه ترسی که از افتادن داشتم ریخت. به همین سادگی بود افتادن؟ اگر این را زودتر می‌دانستم حالا چهارنعل می‌رفتم روی رعد، یا لااقل روی کژال. میرا البته اسب کوچکی ست. کوتاه و سفید با خال خال‌های ریز قهوه‌ای. نمی‌دانستم و امروز فهمیدم حامله است. نگاه کردم به شکمش و برجستگی غیر عادی‌اش را دیدم. مربی می‌گفت مریض بوده و یک مدت سواری نمی‌داده، الان برای همین بدقلق شده. می‌خواهد از زیر سواری دادن در برود. البته گفت هر که می‌آید اینجا می‌گوید این خر است یا اسب؟ خندیدم. راست می‌گفتند، شبیه است. مربی گفت احتمالا بفروشیمش.
   بعد افتادن مربی و بستن دوباره زین، سوار میرا شدم و کمی که از بقیه فاصله گرفتیم گردنش را نوازش کردم و گفتم: زیاد بدقلقی نکن که زیاد بزننت. گوش کن به حرفشون. یه چیزایی عوض نمیشه خانوم. تو آخرش مجبوری سواری بدی، مثل من که آخرش مجبورم درس بخونم. پس زیاد سرکشی نکن که کمتر اذیت بشی.
   مثال خنده‌داری بود. درس خواندن من و سواری دادن میرا. به این فکر کردم که واقعا دارم به اجبار درس می‌خوانم؟ جا خوردم از این فکر و از این مثالی که به زبانم آمد. فکر کردم دوباره به خودم و به همه چیزهای دیگر.
   بعد کلاس، تنها رفتم رفاه. به رسم ادب توی گروه تلگرام اتاق گفتم. دلم نمی‌خواست به یکباره تماما تغییر کنم. در حین خرید دیدم بچه‌ها رفته‌اند همان بستنی فروشی که چند روز بود اصرار می‌کردم برویم، بدون من. خیالم راحت شد. حالا به اندازه کافی فاصله گرفتیم. از دیروز خیلی کمتر حرف می‌زنم. در سکوت و آرامش دور بودن از هم‌اتاقی‌ها بیشتر به کارهایم می‌رسم. بیشتر هم فکر می‌کنم. تنهایی خرید رفتن، تنها نهار خودن، تنها بستنی‌فروشی رفتن و تنها بستنی خوردن، حتی تنها لب کارون نشستن آنقدرها هم بد نیست. احساس سبکی و رهایی خنکی دارد انزوا. انگار سوار بر اسب اصیلی به تاخت می‌روی در افق لایتناهی و موهایت باد می‌خورند. این‌طور بودن‌ها که انزوا از آن بهتر باشد، همان بهتر که نباشد.

+ کتابی به این اسم هست که شنیده‌ام کتاب خوبی ست. کتاب خوبی ست؟!
  • زنبورِ ملکه

تنظیم روابط

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
امروز یجورایی تو سرمون بود بعد کلاسا بریم بیرون چون آخر هفته بود. مخصوصا زهره می‌گفت دیگه آخر هفته‌ها بریم بیرون خرید. منم از صبح هی می‌گفتم کجا بریم چی‌کار کنیم. اون هی می‌گفت نمی‌دونم. تا اینکه مرضیه تا عصر بیرون بود و برگشت و گفت نمیاد. مهشید چیزی نمی‌گفت. من هی باز از زهره می‌پرسیدم، زهره چیزی نمی‌گفت منتظر بود بقیه حرف بزنن. من دیدم خیلی مردد شده بیخیال شدم تا تصمیم بگیره. تا اینکه ناراحت شد گفت من نرفتم خونه که بریم بیرون نه اینکه تو اتاق بمونم. منم باز هی گفتم زهره خب بگو کجا بریم بگو چیکار کنیم من پایه‌ام. باز هیچی نگفت و آخرش بیخیال شد. تا اینکه مرضیه زد به سرش و گفت پاشو بریم. زهره هی گفت نه خسته‌ای فلان بهمان. بعدش قبول کرد. پاشدن حاضر شدن و حتی یه کلمه به من نگفتن بیا. تو بهت و حیرت بودم. تازه فهمیدم اینا دوست داشتن با هم برن دوتایی. موندم از کارشون.
   این بین با مهشیدم سر شارژ زدن گوشی دعوام شد. دعوایی که شوخی شوخی جدی شد و خودخواهی و اصرار مهشید برای اینکه گوشی نود و خرده‌ای درصدی شارژش رو بیخیال نمی‌شد تا من گوشی یک درصد شارژم رو بزنم به شارژ حسابی متعجبم کرد. به خودم گفتم دختر، خودتو واس کیا به آب و آتیش زدی؟ وقتت رو گذاشتی واس خوشحال و سرحال کردن کیا؟ تو اوج کار و خستگی و چه و چه واسه کیا انرژی گذاشتی بی عوض؟ کلافه شدم از دست خودم دیگه. این دفعه تصمیمم رو گرفتم. جدیِ جدی. ما هم اتاقی هستیم. با هم خوبیم میگیم می‌خندیم ولی دیگه بیشتر مواظب خودمم. بیشتر به فکر خودمم. از دستم در رفته فهمیدنِ حد و حدود آدما. این دفعه واقعا به دست می‌گیرمش.
  • زنبورِ ملکه

پُک: دییِر آناتومی

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ
برید خدارو شکر کنید که اسب نیستید وگرنه از دماغ استفراغ می‌کردید
:|
  • زنبورِ ملکه
دو ساعت تمام در نادری و امام گشتیم که مهشید سوغاتی بخرد. آن وقت بابا هنوز پول‌توجیبی ام را نریخته بود و فقط آمده بودم چندتا قلم دیگر بخرم. مهشید نمی‌دانست دقیقا چه می‌خواهد. کمی کلافه شدم. توی فکر هم رفتم. نگران شدم که مبادا این داشتن‌ها مرا گیر خودش کند. سختم بود که مهشید در عین ندانستن مقصودش به شدت محدودیت مالی داشت. نمی‌خواست زیاد خرج کند. فقط می‌خواست مادرش را که بهانه سوغاتی گرفته بود آرام کند. من حاضرم چیزی را کمی گران بخرم و البته سال‌ها از آن‌ها استفاده کنم. آنقدر که همه با شگفتی می‌گویند چطوری چیزهایت را انقدر نگه می‌داری. مهشید اما حاضر است صدتا چیز ارزان بخرد و تکراری نپوشد و استفاده نکند.
   همیشه این طور بودم. زود به چیزهایم دل می‌بندم. دلم نمی‌آید  شش جفت کفش بخرم که جمعا معادل یک جفت کفش من‌اند. من یک جفت چرم درست حسابی می‌گیرم  و سالیان سال آن را می‌پوشم. اهواز هم پیرو همین قضیه است. رفتیم پل طبیعت، بلال خوردیم، عکس گرفتم. گفتیم و خندیدیم. بعد هم برگشتیم پی سوغاتی. یادم آمده بود باید برای بابا هم سوغاتی بگیرم. خریدیم اما حسرت بیشتر خریدن برای مامان به دلم ماند. هوا بهاری ست. آدم دلش نمی‌آید این هوا را ول کند برود. آدم دلش نمی‌آید برود که برود...
  • زنبورِ ملکه

کمربند شکارچی

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ
اتوبوس چیز عجیبی ست. چیزی به وسعت زندگی. عبور و گذر دارد، ایست دارد، کندی و سرعت دارد. آدم‌های زیادی از هر دست و هر شکل و شمایلی میبینی که فقط در همین مسیر با تو هم‌سفرند. باهاشان حرف می‌زنی گاها، برخی کوتاه و برخی بلند. هرکسی کاری می‌کند در اتوبوس. یکی می‌خوابد، آن یکی بیرون را نگاه می‌کند، یکی با گوشی‌اش ور می‌رود. هرکسی جایی پیاده می‌شود. یکی زودتر و یکی دیرتر. بعضی‌ها چمدان بزرگ دارند و برخی ساک کوچک. یکی می‌گوید گرم است. آن یکی سردش است. یکی پرده را می‌کشد، آن یکی کنار می‌زند.
   اتوبوس آینه تمام‌نمای زندگی است. همه در اتوبوس منتظر رسیدن به مقصد اند. به جلو نگاه می‌کنند. اتوبوس هیچ‌وقت  به مبدا بر نمی‌گردد. هرچقدر هم وی‌آی‌پی باشد خستگی و سردرد دارد، خوابش خواب نمی‌شود. راحت نیست. از روی اجبار است. فقط برای رسیدن است. اما بعضی ها مثل من اتوبوس را دوست دارند، به آدم‌ها دقت می‌کنند و لذت می‌برند، به بیرون نگاه می‌کنند روز و شب عکس‌های زیبایی بر پرده ذهنشان ثبت می‌کنند. دیدن زنان روستایی با لباس سنتی و ستاره‌های آسمان شب. 

+ صورت فلکی داریم به اسم شکارچی. ستاره‌هایی که در کنار هم به شکل شکارچی به نظر می‌رسند که سه‌تا ستاره کمربندش است. دیشب توی اتوبوس دیدمش. فعلا که هدفش جای دیگری‌ست اما به گمانم بالاخره روزی به زمین تیر بی‌اندازد...
  • زنبورِ ملکه

شاعرانه زندگی کنیم

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ
   هروقت می‌روم دفتر پیشخوان که نامه را پست کنم، از کنار گلفروشی‌های دلربایی رد می‌شوم که کاملا مشخص است بالاخره روزی مغلوبشان می‌شوم. امروز گلی دیدم که برگش شبیه چنار خزان‌زده بود. باز هم از هیچ بهتر است. اهواز با گلی شبیه چنار، بهتر از اهواز بی هرآنچه چنار است.
   نشسته‌ام توی آمفی تاتر دانشکده علوم. فردا میان‌ترم زبان دارم اما شب منزوی ست. شعرهای منزوی به همراه اجرای  زنده موسیقی. زبان را که نمی‌افتم، پس ترجیح می‌دهم شاعرانه زندگی کنم.

+ اگرچه به نظر پ.ن میاد اما خیلی مهمه، خودش یه پسته. فاطمه رفته دکتر و ... آسم داره:(
  • زنبورِ ملکه
اینکه من از همان روز‌های اول قاطی آدم‌های عادی شدم درواقع یک اتفاق بود. اتفاقی که همان روز ثبت نام مهسا را به جان من انداخت و یک هفته‌ هم وَرِ دلِ من بود و حال و هوایم را عوض کرد. وگرنه من قصد داشتم لاک‌پشت پیر و مهربانی باشم که غالب اوقات توی لاک خودش است. از همان روزهای ابتدایی آرام آرام شوخی‌های عادی شروع شدند و چه کسی فکرش را می‌کرد من درباره رل زدن و این جینگولک بازی‌ها با کسانی که مدت زمان کمی ست می‌شناسم شوخی کنم؟ درواقع یعنی شوخی‌های پیش پا افتاده مسخره و جاست فور فان!
   اما این حقیقت دارد که به‌هرحال آدم از محیط و وقایع اطرافش اثر می‌پذیرد به گونه‌ای که حتی خودش هم باور نمی‌کند. زمان گذشت و گذشت و این شوخی‌ها شد رایج‌ترین شوخی‌های بین ما هم‌اتاقی‌ها. این تغییری بود که هنوز هضمش نکرده‌ام.
   اما دیشب چهارتایی توی اتاق نشسته بودیم که حرف سر رفتن حوصله و بازی شد و پیشنهاد بچه‌ها جرئت حقیقت بود. یکی مقاومت می‌کرد و دوتای دیگر مشتاق. هرچند هیچ ایده قطعی نداشتم که قرار است چه پرسیده شود اما قبول کردم و نهایتا بازی شکل گرفت.
   فکر می‌کنم حس دلنشینی در افشای اسرار برای دیگران هست مدتی یک بار آدم را زله می‌کند. دلت میخواهد بنشینی حرف بزنی و همه اسرارت را به زبان بیاوری. این بازی هم بخشیش همین است. حس هیجان سوالی که از شما پرسیده می‌شود و یا برای فرار از گفتن حقیقت، تن دادن به هرکاری.
   خلاصه اول بازی اتاق ولوله شد. در نهایت بهت و حیرت می‌خندیدیم. بلند می‌شدیم و به هوا می‌پریدیم. کم کم از شکل بازی خارج شد و همه شروع به حرف زدن کردند. راحت و رها. البته من چیز زیادی برای گفتن نداشتم. خودم را سپردم به بازی و خوب گوش دادم و خوب پرسیدم. چیزهای مهمی آشکار شد. عجب بازی عجیبی ست این جرئت حقیقت...

+ زهره پرسید خب اگه...
  • زنبورِ ملکه

روز خوب در پس روزِ بد فرا خواهد رسید.

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ب.ظ
- و قل ربِّ زِدنی علما. و بگو پروردگارا دانش مرا بیفزا. خب این هم که می‌بینید پرچم ایرانه. شما چون جلسه اولتون هست در جریان نیستید. ما ابتدای هر جلسه پرچم ایران رو میذاریم و بچه‌ها به احترام پرچم کشورشون می‌ایستن. (بلند شدن بچه‌ها ) موقعی که من از در میام نیازی نیست برای من بلند بشین، ولی به احترام پرچم کشورتون حتما با‌ایستید... کلاس ما به این شکله که بعد از ۵۰دقیقه یه استراحت ۵دقیقه‌ای دارید که من ۳دقیقه‌ی اون رو برای ترویج فرهنگ کتابخوانی بخش‌هایی از یک کتاب رو که بهتون معرفی می‌کنم میخونم... کلاس هم با یک بیت شعر تموم میشه. یعنی تا روی مانیتور یک بیت شعر ندیدید خسته‌نباشید و از این داستانا نداریم...
*
پس از کلاس:
نماینده خوشحال وارد سرسرا می‌شود. گویا استاد شنبه این هفته را هم با روی گشاده و رفتاری متین تعطیل کرده است.
*
سلف خلیج فارس:
بین حرفها می‌شنوم استاد اجازه فیلم گرفتن هم می‌دهند.


همچین پک فوق‌العاده‌ای استاد چیست؟
آناتومی.

+ کتاب امروز بیشعوری بود.
+ به قدری از این کلاس ذوق‌زده و هیجان زده‌ام که فکر می‌کنم عاشق شده‌ام :)
+ دیروز و شبش مجموعه‌ عجیبی از احساس دلتنگی، کلافگی، تنهایی و غم بود. عنوان پست " احتمال بارش باران اسیدی " را نوشتم و پست را ننوشتم و پست را ننوشتم و پست را ننوشتم...
+ در توضیح بند بالا، امروز اهواز به ابری و به شدت دلرباست. حتی ساعاتی پیش چند قطره‌ای باران آمد. خوزستانی‌ها می‌گفتند اولین باران پائیز اهواز باران اسیدی ست.
+ چای‌سبز کیسه‌ای لیپتون خوب است:)
+  همین حالا از تلاش چند دانشجوی های‌ترم پشت یک وانت روی گاوی می‌آیم که اسم مشکلش کمی پیچیده بود اما ترجمه فارسی‌اش این بود که رحمش از بدن خارج شده است. از ذوق اشک توی چشمانم جمع شد.
+ در توضیح مورد بالایی نگارنده ۵۰ درصد اشک‌هایش از روی شوق است :)
+ آرام بگیرید. در پس روزهای بد روزهای خوب می‌آیند و در پس اشک‌های غم، اشک شوقی هم هست. حتی گرمای جنوب هم در پس کوه‌های حوالی اندیمشک خنک می‌شود:)
+ در توضیح بند بالا... چیزی نمی‌گویم چون حالم خوش است و پرحرف شده‌ام و چه بسا نوشتن و نوشتن سطرهای زیادی به درازا بکشد.
  • زنبورِ ملکه

بی وزن شبیه یک ذره از گرد و غبار اهواز

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ب.ظ
- اوووه کور خوندی دنبالت نمی‌دوم... وای یکی دیگه اومد... بدو.
دارم تو راهرو معاونت دانشجویی راه می‌روم زیر همان سایه‌بانِ بنفش و با خودم حرف می‌زنم. بلند بلند. البته ناخودآگاه. دختری که جلویم راه می‌رود بر می‌گردد.به خودم می‌خندم اما می‌دوم تا به اتوبوس برسم. دیگر چیزی برای درنگ ندارم. یک خود معلق شده‌ام. می‌نشینم پیش هم‌کلاسی‌ها لِفت بازی دیشب گروه را تحلیل می‌کنم و بعد هم به رفتار همراه با قهر امروز پسرها می‌خندم. پا به پای مژده از کلمه لفت استفاده می‌کنم و می‌خندم. البته صبر نمی‌کنم که حرف‌های آقای متشخص را بشنوم و دیوانه وار حرکت می‌کنم. دفتر پیشخوان، نمایشگاه گیاهان در دانشکده کشاورزی، سلف، خوابگاه، حمام. توی حمام دنگ‌شو گوش می‌کنم که " خطا کردم ای مه خطا کردم، تورا با شبم آشنا کردم " بعد هم با موهای خیس بر می‌گردم به دانشگاه برای فارسی. همینجا می‌دوم که به اتوبوس برسم.
   جزوه فارسی‌ام گم شده است اما گوش می‌کنم. ارائه امروز درباره کتاب قلعه حیوانات است. تمرکز می‌کنم. البته تمام مدت حرف از گروه و لفت و جریان دیشب است. انگشتم را روی گوشی فاطمه بالا پائین می‌کنم تا چت‌های بعد از لفت دادنمان را بخوانم. زیاد حوصله‌ام نمی‌شود. آخر کلاس هم بحث بچه‌ها را رها می‌کنم و از کلاس بیرون می‌آیم. البته قبل اینکه اتوبوس بیاید به من می‌رسند. مژده می‌گوید: خودت کار خوبی کردی الان بحثو لفت دادی اومدی اینجا. می‌خندم. باز هم تمام مسیر را حرف می‌زنیم. از امتحان بیوشیمی تا جان آدمیزاد. 
   همه چیز خیلی ساده ست. من واقعا معلقم. حالا هم با موهای خیس روی تختم روبه‌روی کولر نشسته‌ام و شام هم ندارم. قرار است سالاد کاهو بخورم. یک احساسِ بی‌احساسی عجیب دارم. پشت خنده‌ها و چرت‌وپرت‌هایی که امروز گفتم هیچ‌چیز نیست. یک دیوانگی عجیبی مرا دوره کرده که می‌توانم قرن‌ها زندگی کنم و بگویم همه چیز به درک. چه شده است؟ نه، بهتر است بپرسم چه نشده است؟ حق دارم.
  • زنبورِ ملکه