لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرهایش» ثبت شده است

پیاده: نذر حسین علیه السلام

جمعه, ۱۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۱ ب.ظ
ساعت یازده شب فهمیدم که صبح بعد اذان حرکت می‌کنیم. کوله‌پشتی‌ام را نبسته بودم. همان‌طور که تند تند وسایل را جمع می‌کردم مدام توی سرم تکرار می‌کردم که باید سبک بروم. هر چیز را تحلیل می‌کردم که آیا بردنش درست است یا نه. چند چیز را همینجوری کنار انداختم. رسیدم به ناخن‌گیر. چیز واجبی بود. ناخن‌های من ضعیف اند و سست. زود لب پر می‌شوند و وقتی گیر می‌کنند به جایی عذاب می‌کشم. همینطور چند ثانیه به ناخن‌گیر نگاه کردم. سنگین بود. اگر قرار بود این‌طور چیزهای کوچک سنگین را همراه ببرم قطره قطره دریا می‌شد و اذیت می‌شدم. داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که فکری به سرم زد.
   کمی مکس کردم، دست‌هایم را نگاه کردم و تک تک ناخن‌هایم. از ناخن انگشت شست چپم شروع کردم، همه ناخن‌هارا دانه دانه از ته گرفتم! دخترها ناخن‌هایشان را دوست دارند. چشم‌های درشت و دماغ عروسکی و ابروهای کمانی اگر اقسام زیبایی‌اند ناخن‌های بلند و مرتب هم هستند. البته ناخن‌های من کشیده و زیبا نیست. اتفاقا سست و بهم ریخته و ضعیف است اما من همانش را هم دوست دارم. دوتا ناخن انگشت کوچکم که بیشتر وقت‌ها بلند است را دوست دارم و تمیزی زیر ناخن‌هایم را. اینکه از همه‌شان دل بکنم کمی سخت بود. فرم دست‌هایم هم خیلی تغییر کرد. اما به سرم زد ناخن‌هایم را نذر کنم. در مقابل اتفاق پیش‌رو چیزهای بی‌اهمیتی بودند.
همه ناخن‌ها را از ته گرفتم. به دست‌هایم نگاه کردم و ناخن‌گیر را کنار انداختم. چیزی در من می‌جوشید که قابل کنترل نبود.
  • زنبورِ ملکه
اولین شات را روی گنبد طلای حضرت امیر زدم. اوایل سفر اصلا یادم نبود دوربین دارم. حتی به گوشی هم رغبتی نداشتم. به ندرت یادم می‌افتاد فیلم و عکس بگیرم. بعدش که از مرز گذشتیم و رفتیم العماره و شب رسیدیم به جایی نزدیک کوفه و ساکن شدیم، فردا صبح تازه یادم آمد عکس بگیرم اما توان نداشتم. وحشت‌زده بودم. احساس می‌کردم نمی‌توانم کادر ببندم. احساس می‌کردم سوژه‌ها بزرگ‌اند و در کادر جا نمی‌شوند. احساس می‌کردم من و دوربینم برای ثبت این‌ها اصلا کافی نیستیم. بعدش که به ماه شب چهارده در خدمت گنبد طلای امیرالمومنین برخوردم که ماه مقایل ماه کوچک بود، دستم به دوربین رفت. نیت کردم و شات زدم. آن عکس انگار بهترین عکس تمام سفر است.
   بعدش هر چه تلاش کردم نمی‌شد. تمرکز نداشتم. از تعدد سوژه‌ها چشم‌هایم می‌پرید.زمان روی دور تند بود. لنز ثابت با فوکوس دیرش همه چیز را خراب‌تر می‌کرد. قدرت کادربندی بسته را نداشتم. عکس‌های اربعین تا بی‌نهایت باز بودند نمی‌توانستم عکس کلوزآپ بگیرم. با 50میلی‌متری ثابت هم نمیشد کادر وسیع ببندی. این اشتباهی بود که ناخودآگاه انجام داده بودم و ابزار خوبی نیاورده بودم. خودم هم در عالم دیگری بودم. احساس ضعف و ناتوانی داشتم. می‌خواستم گوشه‌گیر از هر عالمی غیر از تماشا باشم. در خلسه بودم و بی‌تاب.
   حالا که به عکس‌ها نگاه می‌کنم دلگیر می‌شوم. احساس می‌کنم چیزی را از دست داده‌ام که غیرقابل بازگشت است. احساس می‌کنم وظیفه‌ای را نادیده گرفته‌ام که رها کردنش شرم‌آور است. من با خودم چیزی نیاورده‌ام که شایسته اربعین و پیاده‌روی‌اش باشد. چیزی خیلی خیلی ناقابل آورده‌ام. البته هنوز سفر تمام نشده‌است. فعلا نوشتن باقی ست. نوشتن بهترین سوغاتی و شایسته‌ترین ره‌آورد است. نوشتن شاید انتهای سفر است. اگرچه امید است این سفر هرگز به پایان نرسد تا وقت مردن و حتی امید است جان ما هنگام جدا شدن از تن، از مسیر نجف-کربلا عبور کند و در یکی از عمودها ساکن شود. حالا که هوشیاریم و فاصله گرفته‌ایم می‌شود نوشت. حالا وقت نوشتن است، نوشتن از پیاده تا عشق.
  • زنبورِ ملکه

پیاده

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۳ ق.ظ
توی دفتر پیشخوان نشسته‌ام. سامانه سماح در حال بروزرسانی ست. منتظرم و کمی نگران که نکند ویزا را دیر به دستم برسانند. انگار اربعین از همینجا شروع شده باشد. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. سوال می‌کنند و جواب می‌گیرند یا منتظر می‌مانند. خانم تپلی با روسری حریر مشکی می‌آید و می‌پرسد مگر ویزا را یک روزه نمی‌دهید. برایش توضیح می‌دهند که آن برای قبلا بود، الان شلوغ شده‌است و چند روز طول می‌کشد. ناراحت می‌شود و می‌رود. پسر جوان و بلند قدی با دماغ عملی و عینک دودیِ صد صدوپنجاه تومنی اش می‌آید. او هم دنبال ویزای اربعین است. مردی با لهجه‌ای که نمی‌دانم می‌آید و ضمن دادن مدارکش می‌پرسد که روادید چقدر است و قبلا چقدر بوده. بی‌حوصله ست و ریش‌های خاکستری‌اش جیک زده. آقای مو روشن پیری هم می‌آید که زیادی لاغر است. اصرار دارد که یکشنبه ثبت نام کرده و خانمش دوشنبه ثبت‌نام کرده و آمده ویزایش را بگیرد. می‌گویند برو رسیدت را بیار و مشخص می‌شود که نه، دوشنبه ثبت نام کرده. به او می‌گویند احتمالا عصر ویزایش می‌آید. دوتا آقای ترک هم همین بغل گوش خودم منتطر نشسته اند و با هم ترکی حرف می‌زنند. آنها هم نگرانند که هرچه زودتر ثبت‌نام شوند تا رسیدن ویزاشان به سه‌شنبه نرسد.
   پیاده‌روی اربعین از همینجا شروع شده است. همه از هم می‌پرسند شما هم برای ثبت‌نام ویزا آمده‌اید و به هم لبخند می‌زنند. احساس عجیبی دارد انتظار برای یک اجازه ورود کاغذی. اما از آن عجیب‌تر انتظار برای یک اجازه واقعی است. اینطور که تا پا توی مسیر نجف تا کربلا نگذاشته‌ام باورم نمی‌شود که پیاده به کربلا می‌روم.
  • زنبورِ ملکه

مکان‌ها و داستان‌ها

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ
بین راه


این‌دفعه خود یارو هم بود. بدون اینکه حتی به صورتش نگاه کنم هزار تومنی را کوبیدم روی میز و سکه پانصدی را برداشتم و از آن گوشه آلوده به خاطرات منفورِ دنیا فرار کردم.

+ درست سی قدم آن‌طرف‌تر یک نفر بوفه دارد که با‌ادب، قابل اعتماد و مرد است. یک‌دفعه ازش دستمال جیبی خواستم نداشت، گفتم یک جعبه بدهد. کمی فکر کرد و جعبه دستمال‌کاغذی خودش را گرفت سمتم. اصرار کردم، اصرار کرد. یکی برداشتم. دستمال را تکان داد و گفت هرقدر می‌خواهی بردار. تمام این‌ کارها را هم طوری انجام داد که من ذره‌ای معذب نشدم. هردفعه برایش آرزوی رزق و روزی می‌کنم. گاهی هم مثل این‌دفعه چیپس فلفلی می‌خرم.
همیشه روزنه امیدی هست. در همسایگی تاریک‌ترین حوادث بالاخره روشنایی هم پیدا می‌شود.
  • زنبورِ ملکه

به دیدن احساسات گذشته

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
سر راه


   اتوبوس درست همین‌جا ایستاد. اولین باری بود که تنهایی سفر می‌کردم. از اهواز برمی‌گشتم به خانه. برای اولین بار. همه چیز ناشناخته بود. نگران بودم. تلفن همراهم کمتر از ده درصد شارژ داشت. باید مدام با بابا در تماس می‌بودم تا رسیدن به  دوراهی‌ای که قرار بود پیاده شوم. نمی‌شد خاموش باشم. آن هم در آن شرایط که همه چیز ناشناخته بود.
   از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم از کسی که آنجا نشسته بود تا پول بگیرد پرسیدم کجا پریز دارند. مرد میانسالی بود با چشم‌های آبی یا سبز. شلوار کردی و آستین کوتاه تنش بود. چیز دیگری یادم نیست. اشاره کرد به سه دیواری پشت سرش! شبیه لانه کفتر کوچک قدیمی عمو بود البته کمی بزرگتر. در هم نداشت. رفتم آن‌جا ایستادم و گوشی را زدم به شارژ. مدام حرف می‌زد. اولش مثل همیشه خوشبین بودم. بعد دیدم دارد پرت و پلا می‌گوید. نمی‌توانستم بروم. باید گوشی‌ام شارژ می‌شد. کوتاه جواب می‌دادم، با گوشی ور می‌رفتم که مثلا حواسم نیست. می‌گفت بگذار آنجا ولش کن. پرت و پلا می‌گفت. اشک گوشه چشمم بود. دیگر داشتم بالا می‌آوردم. گوشی‌ام هم به پانزده درصد رسیده بود. شارژر را کشیدم آمدم بروم. می‌گفت بمان هنوز اتوبوس نمی‌رود. حالم بهم می‌خورد. آمدم بروم که گفت برایش شارژ بگیرم. گفت خودش نمی‌تواند اینجا را ول کند، با اکراه قبول کردم.
   تعارف زد برای خودم هم بگیرم. دیگر حالم بهم خورد اما رفتم. شارژ را با یک سکه پانصد تومنی گذاشتم روی میز جلویش. اصرار کرد پول ندهم اما چیز زیادی نشنیدم. داشتم می‌رفتم. احساس تنهایی داشتم، احساس بی پناهی، احساس تجاوز... در اتوبوس گریه کردم، سخت.
   اهواز-همدان تقریبا همیشه همین‌جا می‌ایستد. حالا دیگر از اتوبوس می‌آیم پایین و سری به احساسات گذشته‌ام می‌زنم.
  • زنبورِ ملکه