اهواز جان، مرا مبتلا کردی مثل چیزهای دیگر.
جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ق.ظ
دو ساعت تمام در نادری و امام گشتیم که مهشید سوغاتی بخرد. آن وقت بابا هنوز پولتوجیبی ام را نریخته بود و فقط آمده بودم چندتا قلم دیگر بخرم. مهشید نمیدانست دقیقا چه میخواهد. کمی کلافه شدم. توی فکر هم رفتم. نگران شدم که مبادا این داشتنها مرا گیر خودش کند. سختم بود که مهشید در عین ندانستن مقصودش به شدت محدودیت مالی داشت. نمیخواست زیاد خرج کند. فقط میخواست مادرش را که بهانه سوغاتی گرفته بود آرام کند. من حاضرم چیزی را کمی گران بخرم و البته سالها از آنها استفاده کنم. آنقدر که همه با شگفتی میگویند چطوری چیزهایت را انقدر نگه میداری. مهشید اما حاضر است صدتا چیز ارزان بخرد و تکراری نپوشد و استفاده نکند.
همیشه این طور بودم. زود به چیزهایم دل میبندم. دلم نمیآید شش جفت کفش بخرم که جمعا معادل یک جفت کفش مناند. من یک جفت چرم درست حسابی میگیرم و سالیان سال آن را میپوشم. اهواز هم پیرو همین قضیه است. رفتیم پل طبیعت، بلال خوردیم، عکس گرفتم. گفتیم و خندیدیم. بعد هم برگشتیم پی سوغاتی. یادم آمده بود باید برای بابا هم سوغاتی بگیرم. خریدیم اما حسرت بیشتر خریدن برای مامان به دلم ماند. هوا بهاری ست. آدم دلش نمیآید این هوا را ول کند برود. آدم دلش نمیآید برود که برود...