لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غم‌هایش» ثبت شده است

البته اینکه زندگی زیباست باعث نمی‌شود گاهی آه نکشید و از ته دل‌تان نگویید وای ‌که چقدر زندگی سخت است. درک اینکه سختی می‌تواند زیبا باشد هنوز هم برای خودم سخت است! یک نفر را برای قدم زدن و رها حرف زدن می‌خواهم، چیزهای کافی برای اشک ریختن و رفع بغض، یک روز الی بی‌نهایت زمان برای هرکاری می‌خواهد دل تنگت بکن و نهایتا احساس آرامش. البته آن قبلی‌ها هم برای این آخری بود.
   نریانی باید، تند و تیز و قوی، سر و دُم گیر، قهوه‌ای تیره با یال‌های بلند و کامل. سوار شد و به تاخت از زندگی گریخت. البته نه از زندگی. گفتم که زندگی زیباست. از بستر آن و از لحظات زیبای سختش که درک آن‌ها برای بی‌خردانی مثل من هنوز ممکن نیست. از غربت و تنهایی و روزهای غم‌انگیز و دقایق منتهی به غروب جمعه. شنبه در زمان آنتِرَک کلاس عملی آناتومی خودم را در شیشه سرسرای دانشکده دیدم و گفتم شبیه قهرمانی هستم در لحظات غم‌انگیز داستانش. قهرمانی کشف نشده یا حتی گمنام. حالا می‌گویم شبیه قهرمانی هستم در نقطه مینیمم زندگی‌اش، در قعری که به نظر نمی‌رسد صعودی در پی آن باشد. جایی که می‌توان گفت دیگر قهرمان نخواهد شد. 
    البته این نیز بگذرد هرچند سخت و سنگین.

+ عنوان را یکی از دخترهای اتاق‌های آن‌طرف‌تر در حال رد شدن از جلوی در بسته اتاق ما می‌گفت و صدایش را شنیدم.
  • زنبورِ ملکه

غصه‌های کوچک یواشکی

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۴۸ ق.ظ
جشن ورودی دانشکده، به همه یک گوشی پزشکی دادند. خیلی هدیه جذابی بود. می‌توانستم خودم را با روپوش سفید مقابل یک سگ بانمک تصور کنم که در حال معاینه‌ام. گوشی را در اولین فرصت آوردم خانه چون می‌دانستم حالا حالاها به کارم نمی‌آید. تا بابا را دیدم ضمن تعریف جشن، با ذوق گوشی را به او نشان دادم. او احساس خاصی نداشت، فقط امتحانش کرد و گفت یکجوری ست و بگذارم که ببرد باهاش کار کند ببیند چطور است. گوشی را برد و اصلا هم گمان نکنم روزی بیاورد! چیزی نگفتم. اگر می‌گفتم شبیه بچه‌ها می‌شدم که اسباب بازیشان را می‌خواهند. اما دلم یکجوری شد. یکجور بدی. شبیه شکستن یک گلدان قدیمی و گران. فکر می‌کردم بالاخره یک روز با همان گوشی که اوایل تحصیلم هدیه گرفته‌ام کارم را شروع خواهم کرد. روز اول کار از همین حالا غم‌انگیز شد.
  • زنبورِ ملکه

پسرک خوش‌خطِ دوست‌داشتنی

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ
مهسا چشمش خورد. گفت برگردیم. من استقبال کردم. کتابش جلویش بود و مشق می‌نوشت. من مدت‌ها بود خودم را وزن نکرده بودم. رفتم روی ترازو. پنجاه و سه کیلو بودم. تغییر نکرده بودم. بعد مهسا و مهشید رفتند. قرار بود من حساب کنم. پرسیدم گفت پانصد تومان. دو تومن دادم و بقیه‌اش را نگرفتم. خطش بی نظیر بود. آرام و محجوب. دلم می‌خواست بغلش کنم و اشک بریزم. یا لااقل بنشینم حرف بزنیم. دلم امشب در نادری درست جلوی پسرک آرام و موقر که از سرما کلاه و کاپشن رنگ و رو رفته‌ای تنش بود، شکست. دلم خواست کاری بکنم اما نکردم، رد شدم و رفتم. گذشتم...

غم‌انگیز است..
  • زنبورِ ملکه