لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم‌هایش» ثبت شده است

Amelie

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۰ ب.ظ
مهم نیست که زندگی چجوریه. باور کنید. این رو از صمیم قلبم می‌گم. در لحظه‌ای عجیب که البته بارها تجربه‌اش کردم. دراز کشیده گوشه‌ تخت‌خوابم، همونجا که بیشتر وقت‌ها دراز می‌کشم و بابا دیروز می‌گفت دوباره داره گود میشه و باید جاهای دیگه هم بشینم که تشکم خراب نشه، پنکه روشنه ولی گرمه.داشتم می‌گفتم، مهم نیست که زندگی چجوریه، مهم اینه که شما چطور بهش نگاه می‌کنید، مهم اینه که شما چکار می‌کنید. کی جلوی شمارو گرفته که زیبایی‌های زندگی رو ببینید؟ کی لمس کردن رو از شما دریغ کرده؟ کی به شما اجازه نمیده کارهای شگفت‌انگیز کوچکی رو انجام بدید که احساس خوبی دارن؟ درواقع زندگی همینه. فعلا که کسی شمارو نکشته. خب زندگی کنید.
امیلی۲


صدای پنکه، صدای بچه‌های تو کوچه، صدای گنجشک‌ها، هندزفری تو گوشم و Amelie.
  • زنبورِ ملکه

محبوس در زندان تخیل

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ق.ظ
pirates of the caribbean3

   درست از چه زمانی؟ چندمین ماه قبل از تولد در شکم مادر یا چند سال بعد از تولد خیال‌پردازی می‌تواند در وجود انسان جوانه بزند؟ شاید هم رگه‌هایی از وراثت با خودش دارد. من از زمانی که یادم هست همین‌طور خیال‌پرداز بودم. جوانه ‌آن شبیه درخت نافرمی در من رشد کرد با تنه قوی و ریشه‌های مستحکم. من حالا معتاد به خیالم. عصر داشتم به کسی می‌گفتم که اگر تو هم چندتا از این فیلم‌ها ببینی گرفتارشان می‌شوی و بعد حرفم را خوردم. گرفتاری از فیلم‌هاست یا گرفتار شدن از من؟ بهتر که فکر کردم مشکل من بودم. همین عصر داشتم تخیل می‌کردم که به فجیع‌ترین حالت ممکن دزدیده شده‌ و از کشور خارج می‌شوم. بعد از چند سال با مرد انگلیسی زبانی لب می‌گشایم به صحبت و از سرگذشتم می‌گویم. همه دیالوگ‌ها هم به زبان انگلیسی به ذهنم می‌آمد. بی‌نقص و بی‌نظیر.
   من در ذهنم می‌توانم هر روز دنیای تازه‌ای بیافرینم هیچ نیازی هم به دیدن دزدان دریایی کارائیب یا امثالهم ندارم. بعد این همه سال دیگر نیازی نیست که الگو بگیرم از دیالوگ یک زن که خودش را از اعماق مخمصه نجات می‌دهد، یا طنز موجود در جملات یک مرد مست را می‌توانم بدون الگو بازسازی کنم اگرچه هرگز مرد مستی ندیده باشم. تخیل درون ذهن من شبیه ماشین جادویی غول پیکری فرمانروایی می‌کند و تمام این مدت آنقدر از همه چیز و همه جا خوراک دریافت کرده که دیگر نیاز به منبعی ندارد. خیالات شبیه تردد مکرر ماشین‌ها از فلکه لشکر آباد سرم عبور می‌کنند.
   خیال فرق دارد با فکر. خیال شبیه ماده‌ای سمی جلوی کار مواد مفید را هم می‌گیرد و جایگاهشان را اشغال می‌کند. خیال شاید بیماری روانی خاصی نیست و علامت مشخصی مثل روبان نقره‌ای ندارد اما شبیه بیماری اعتیاد است. درمانی دارد که درمان نیست. یعنی ترک کردن. مادامی که درگیر خیالی و در گرمای طاقت‌فرسای جنوب از خانه‌ای کج و کوله با لباس محلی بختیاری بیرون می‌پری و با صدایی رسا، لرزان و بدون لهجه دخترت تیام که در رودخانه‌ افتاده را صدا می‌کنی، تو در حال مصرف خیالی. این مصرف چنان لذتی دارد با سوارکاری برابری می‌کند برای من. انگار که روحم پرواز کرده و در بدنی جدید فرود آمده. بدنی شبیه من اما با داستانی متفاوت. بدنی که اگرچه هنوز هم دماغش همین شکلی ست و قد نسبتا کوتاهی دارد، اما چیزهایی دارد که به شکل واقعی ارزشمند و قابل باورند! مثلا آزادی مطلق، شجاعت، کله‌خری، استقامت و دل به دریا زدن. چیزهایی که احتمالا حالا ندارم.
   در خیال شیفته جک اسپارو هستم، شیفته تیریون لنیستر. آدم‌های خاکستری با دیالوگ‌های درخشان. دوست دارم نوک کشتی زندگی‌ام انگشتم را به سمت جلو بگیرم فرمان بدهم، یا با زبان چرب و نرم استدلال بیاورم تا انسان زیان نفهمی را برای چیز درستی قانع کنم. من درخیالات چیزی فرای خودم هستم و چه لذتی از این بیشتر است؟ معتاد به خیالات شدن مصیبت بزرگی ست. گمانم تنها درمان هم ترک است. البته هنوز مشخص نیست. گمان نکنم کسی پایان‌نامه‌ای در این باره نوشته باشد و اسمش را گذاشته باشد خیال‌زدگی.

شاید هم این ظرفیت ذهن انسان است. همه روزانه بیشمار خیال دنباله‌دار نمی‌کنن؟
  • زنبورِ ملکه

دلتنگی برای اسب

جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۸ ب.ظ

- تو روشون اسم گذاشتی؟
- بله قربان.
- نباید روی چیزی که حتما از دست میدی اسم بذاری.

فیلم سینمایی "اسب جنگی"


+ بعد از دیدن این فیلم به طور اتفاقی از شبکه نمایش، کمی جست‌وجو کردم و به فهرستی از فیلم‌هایی که درباره اسب‌ها ساخته شده رسیدم. احتمالا بزند به سرم و همه را دانلود کرده ببینم:) دلتنگ اسب‌ها شدم...

+ البته فیلم ثابت می‌کند که این دیالوگ اساس ندارد. هیچ قطعیتی در از دست دادن یا عدم از دست دادن چیزها نیست. کارگردان فیلم استیون اسپیلبرگ است و بسیار دیدنی. از فیلم‌هایی ست که زن تویش مرکز توجه نیست و برای فیلم تماشاچی نمی‌خرد بلکه فیلم حرف دارد، قصه دارد، جذابیت دارد.

+ و اسم گذاشتن نوعی موجودیت دادن است...

  • زنبورِ ملکه

زیر سقف دودی

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۳:۳۴ ب.ظ
چقدر تصویر آشنا...
اشک.
  • زنبورِ ملکه

جاده قدیم، جشنواره فیلم فجر

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۰۲ ب.ظ

   بلافاصله بعد فیلم، رک و راست بگویم که فیلم مرا نگرفت. حوصله‌ام سر رفت حتی و پشیمان شدم. کسی منکر اهمیت روش برخورد با آدم‌های آسیب دیده روحی نیست، البته که باید فیلم‌های زیادی برای این مسئله ساخت. اما این فیلم از نظر من فیلم خوبی نبود و ارزش چندانی نداشت. می‌شد در چند جمله آن را خلاصه کرد و شبیه هشدار بابابرقی تحویل مردم داد.

  • زنبورِ ملکه

دارکوب، جشنواره فیلم فجر

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۶ ب.ظ
همیشه فکر می‌کنم به اینکه گذشته آدم‌ها دست از سرشان بر می‌دارد یا نه؟ اصلا اگر من هم گذشته‌ام را فهمیدم یعنی خودم را درک کردم و بخشیدم و گذشته‌ام را کنار گذاشتم، گذشته گریبان مرا نخواهد گرفت؟ یک روز بعد از گذشت سال‌ها وقتی گذشته‌ام جلوی من سبز شد می‌توانم از آن دفاع کنم؟ یا جرئتش را دارم که به اشتباهاتم اعتراف کنم؟ آن‌وقت با پشیمانی‌ام چه می‌کنم؟ اصلا می‌توانم سال‌ها بعد با گذشته‌ام روبه‌رو شوم؟ 
   این‌ها سوالاتی ست با تکرار پی‌درپی کلمه گذشته. باید قبول کنیم که گذشته باری ست بر دوش همه ما. هیچ‌جوره هم نمی‌شود از زیرش شانه خالی کرد. هرچقدر هم آدم خوبی شده باشیم گذشته بد پابرجاست و حتی اگر خداوند مارا ببخشد گذشته پابرجاست و ممکن است یک روز برگردد به زندگی‌مان. البته اینکه اصل و نسب همه چیز خداست و مهم خداست تنها دلیلی ست که می‌شود با گذشته کنار آمد وگرنه گذشته برای بعضی‌ها بار سنگین و غیر قابل تحملی ست. بماند که مشخص نیست آینده چقدر متاثر از گذشته است...
   دارکوب روایت برخورد آدم‌ها با گذشته‌شان بعد از سال‌هاست. آن‌جا که همه چیزهای کهنه تازه می‌شود و همه چیز دوباره مرور می‌شود. چیزهای جدیدی رو می‌شود و آدم‌ها رودررو می‌شوند. دارکوب روایت آدم‌های خاکستری ست که حتی کریه‌ترینشان بخشی از انسانیت هنوز در وجودش هست. روایت ما آدم‌ها در یک بحران به نام روبه‌رو شدن با گذشته تاریک زندگی‌مان.


+ دوستش داشتم. عالی نه ولی فیلم خوبی بود. اواخر فیلم گریه کردم و خودم را حس کردم در غالب انسان ناتوان در تغییر گذشته و البته امید به آینده. هر سه بازیگر اصلی فیلم بازی قابل قبولی داشتند. بیشتر از بازیگران و کارگردانی و فیلم‌برداری، فیلمنامه توجه مرا جلب کرد. خوب است که فیلم آدم را فکری کند.
  • زنبورِ ملکه

من و تنهایی، دوست صمیمی‌ام

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۸ ب.ظ
اینجا اهواز است. سینما هلال. من روی صندلی پلاستیکی آبی نشسته‌ام و منتظرم درهای سالن سینما باز شود. هیچ کس پیدا نشد که با من بیاید سینما. تنهایی آمدم و تنهایی می‌آیم باز. به زهره گفتم: این همه خوشحال شدم یه شهر بزرگ قبول شدم که مثلا بتونم برم جشنواره فجر و اینجور برنامه‌ها. پس در کمال آرامش آمدم سینما. تنها. با اسنپ. تنهایی خیلی وقت‌ها دوست خوبی ست. من و تنهایی قرار است با هم حسابی خوش بگذرانیم از این به بعد.



+ یک چیز جالب و مسخره! سینما هلال از پرده تا درب ورودی به سمت پائین شیب دارد:/ یعنی ردیف اول بالاتر از بقیه ردیف‌هاست. احمقانه است.
  • زنبورِ ملکه

رگِ خواب

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ق.ظ
تمام آنچه باید می‌بود، بود. تصویر دختر تنهایی که در فضایی لایتناهی رها شده. تصویر منِ آینده. دختری که توی بالکن هق هق می‌کند، دختری که ساعت‌ها روزها هفته‌ها منتظر می‌ماند، دختری که می‌گردد و پیدا نمی‌کند، دختری که برایش دل می‌سوزانند، با تاسف نگاهش می‌کنند، غبطه زندگی دیگران را می‌خورد و دختری که توی این همه سیاهی دست و پا می‌زند و دست آخر هیچ بر هیچ.
   گریه کردم. برای خودم. برای همه افکار بیمارگونه و پریشانم. برای همه داشته‌ها و نداشته‌هایم. گریه کردم برای روزهایی که قرار است گریه کنم. اگر قانون جذب حقیقت داشته باشد من تاکنون تمام بدبختی‌های جهان را به خودم جذب کرده‌ام و به هیچ زندگی زیبای پایداری نخواهم رسید. من شبیه مینا دل خوش می‌کنم و نابود می‌شوم. شاید هم دوباره برخواستم ولی چه چیزهای زیادی که از دست نمی‌دهم. جانم که چرک و کثیف شده، جوانی و عمرم. از من جز زن میانسال و منزوی که یک گوشه برای خودش زندگی می‌کند تا مرگش برسد چیزی باقی نمی‌ماند.
   گریه کردم، یک نفر چیزی شبیه کابوس‌های بیداریم را فیلم کرده بود.
  • زنبورِ ملکه

به بهانه دیدن « Lion »، برادری که هرگز نداشتم

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Lion


   خواهرم که به دنیا آمد من به بزرگترین آرزوی آن زمانم رسیدم. داشتن یک خواهر کوچکتر که مدت‌ها بود منتظرش بودم. اسمش را هم خودم لابه‌لای هزاران اسم پیدا کردم. اسمی که معنی‌اش مشخصا عمق شادی و تشکر مرا از خدا نشان می‌داد، « هدیه باشکوه خدا ».

   اما مامان حال و هوایش فرق داشت. دلش پسر می خواست. همیشه می گفت دختر دارم و دوست دارم پسر هم داشته باشم. دعایمان یکی نبود. من خواهر می‌خواستم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود بعد سونوگرافی وقتی من و بابا می‌خواستیم جشن بگیریم و شام را بیرون خوردیم، مامان تمام شب بغض داشت. من سن زیادی نداشتم و تازه وارد نوجوانی شده بودم. بعدها زمزمه های دیگران را می شنیدم، « ایشالا یه پسرم بیار » و از این دست جملات بی معنی! مامان برای حرف مردم دلش پسر نمی‌خواست اما یقینا این هم بی‌تاثیر نبود. کم کم بزرگ می شدم و حرص می‌خوردم از این جمله‌های مسخره. نمی‌توانم دروغ بگویم. من خودم بارها آرزو کرده ام که ای کاش پسر بودم اما هرجور حساب می‌کردم این حرف‌ها توی کتم نمی‌رفت. به خصوص وقتی از کسانی می‌شنیدم با چندیدین پسرِ به معنای واقعی کلمه بد! پسرانی که دردسر مطلق بودند. وقتی این‌ها این حرف‌ها را می‌زدند واقعا حرصم می‌گرفت.

    مامان هنوز هم دلش پسر می‌خواهد. همیشه. به گمانم تا ابد هم دلش پسر بخواهد. هنوز دعا می کند و امیدوار است. پسری که قرار است اسم عمو را رویش بگذاریم. پسری که نداشتنش مرا بخاطر مامان به گریه می‌اندازد. چند وقت پیش به یکباره به ذهنم رسید که چرا یک بچه را به سرپرستی قبول نکنیم؟ و ذهن خیال‌پردازم تمام ماجرا را ساخت. پسر بچه ای که به خانه ما آورده می شود، یک برادر کوچک. مامان به آرزویش می‌رسد. خوشحال است. ما مواظب برادرم هستیم. مقابل همه حرف‌ها می‌ایستیم. او را با عشق تمام بزرگ می‌کنیم. حتی حاضرم اتاقم را برایش خالی کنم. وسایل جدید. کلی اسباب بازی‌های پسرانه. ماشین و تفنگ. برایش کتاب می‌خوانم. با هم فوتبال بازی می‌کنیم. محکم بغلش می‌کنم و لبریز می‌شوم. نمی‌گذاریم آب توی دلش تکان بخورد. همه چیز عوض می‌شود. فضای سنگین و خاکستری خانه شاد و رنگی می‌شود. مامان جان می‌گیرد. غصه‌ها تمام می‌شوند.

   چقدر قشنگ. چقدر شورانگیز و رویایی. بارها فکر می‌کنم به این خیال. به برادری که هرگز نداشتم و به گرمای حضورش. فکر می‌کنم اما... نمی توانم آن را به زبان بیاورم. هرگز نتوانستم. بارها تا نوک زبانم آمد و نشد. نمی توانم...



+ فیلم را می شود گفت قشنگ است. مرا که درگیر کرد. فکر کردم به همه این‌ها و فکر کردم به اتفاقات کوچکی که می‌تواند زندگی انسان را تغییر دهد.

  • زنبورِ ملکه

شرلوک

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ق.ظ

   شرلوک هلمز خونم کم شده بود :) مخلوطی از هیجان و ماجراجویی که به نظر من فوق العاده ست.


شرلوک 1

شرلوک 2


+ هنوز کتاب‌ها را شروع نمی‌کنم. چرا؟ حتما وقتی کتاب‎‌خواندن را با «آئین نامه» شروع کنید می‌فهمید!


بعدا نوشت: کاملا تو شوکم! شاید بهتر باشه فیلم دیدنو متوقف کنم، شایدم نه...

  • زنبورِ ملکه