لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشاهدات‌اش» ثبت شده است

شاخک‌های فعال

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۳۷ ب.ظ
نشسته‌ام روی نیمکت جلوی درب بیمارستان. هوا خنک است و صدای دلنشین پرندگان می‌آید. داشتم از فراغت بعد از امتحان استفاده می‌کردم و تا کلاس بعدی کمی با گوشی‌ام ور می‌رفتم. سمت راست نیمکتِ من، موازی و کمی عقب‌تر، نیمکتی مشابه قرار دارد. دوتا آقا که نمی‌دیدمشان نشسته بودند روی آن نیمکت.الان رفتند. در واقع داشتند با هم حرف می‌زدند و قدم می‌زدند و آمدند نشستند.
   داشتند درباره فیلم و کتاب و چه و چه حرف می‌زدند. شاخک‌هایم فعال شدند. کمی گوش کردم. بحث جذاب و شیرینی بود. دلم می‌خواست برگردم گوش کنم و حتی نظر بدهم. داشتم فکر می‌کردم شاید در جهانی که همه چیز سر جایش هست من می‌توانستم برگردم و خیلی محترمانه در بحث جذابشان شرکت کنم. البته این یک ایده خام است که باید درباره‌اش فکر کرد و آن را بررسی کرد. 
و آن جهان جذاب...
  • زنبورِ ملکه

کرگدن‌های میمون

يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۴ ق.ظ
اگر طیف رنگی داشتیم برای سنجیدن میزان برخوردمان با چیزهای یک خانه، تخت‌خواب من غلیظ‌ترین رنگ آن طیف می‌شد ( مثلا با طیف رنگین‌کمانی، تخت بنفش). تخت‌خوابی که در نبود بخاری به گوشه اتاق منتقل می‌شود و به شکل عجیبی هرجا که می‌روم بازگشتم به سمت اوست. مخصوصا گوشه سمت راستش که پیش دیوار است بنفش پررنگ می‌شود. خیلی دارم سعی می‌کنم از تخت جدا شوم. وقت‌هایی که برق می‌رود دراز می‌کشم روی زمین که خنک‌تر است. روی میز و صندلی هم طاقتم نمی‌گیرد. کشوی میز فاصله پاهایم با میز را زیاد می‌کند و مرا بی‌قرار. کاناپه رو به کولر هال هم عملا خراب شده. چه انتظاری از کسی دارید که دائما همه رویش بنشینند. کمی که دراز می‌کشم یا می‌نشینم رویش بدنم درد می‌گیرد. شبیه پیرزن بی‌دندان و استخوانی‌ای است که مرا بغل کرده. چند دقیقه آغوش دلپذیری ست اما نیم ساعت و بیشتر یکجور خودآزاری ست.
   داد همه درآمده که من یک سره روی تخت ولو شده‌ام و حتی بابا طی اقدامی نادر چند روز پیش دراز کشید روی تختم و تاکید کرد که انقدر بیخودی روی این تخت نخوابم چون دارم دوباره تشکش را خراب می‌کنم! البته علتش بیشتر علاقه خاص من به اتاق و تختم است. من از ابتدا هم همینطور بودم برخلاف خواهرم که با اولین بهانه از خوابیدن توی اتاقش امتناع می‌کند و عملا همیشه توی هال بازی می‌کند و خانه را بهم می‌ریزد. من شیفته اتاقم بودم. اتاقی که خودم انتخابش کرده بودم و وقتی در هشت سالگی این خانه را خریدیم من تازه اتاق‌دار شدم. آن موقع‌ها تخت نداشتیم. زیر بار خرید همین خانه هم تا سالیان سال زیر قرض بودیم. البته مسئله فقط بی‌‌پولی نبود. مسئله بابا است. بابا اهمیتی به سر و وضع خانه نمی‌دهد. بابا اصولا به خیلی چیزهای مادی اهمیت نمی‌دهد به جز خود پول! یعنی بابا به جد پول در می‌آورد ولی اینکه با آن پول چه اقدام شگفت‌انگیزی قرار است روی دهد خیلی مهم نیست. یکجوری خرج می‌شود می‌رود دیگر.
   خانه ما تا سالیان سال گچ بود. فکر می‌کنید نقاشی خانه چقدر پول می‌خواهد؟ آن هم آن زمان که بستنی سالار پانصد تومان بود، نه حالا که دوهزار و پانصد تومان است. شاید هم شده سه تومان کسی چه می‌داند! بابا پولش را داشت ولی ذوقش را نداشت. خانه ما یک وضعی داشت که از روستا می‌آمدند می‌گفتند فلانی خانه‌ات را رنگ کن. یک بار یک نفر هم پا شد سطل رنگ برداشت خانه را رنگ کند اما بابا نشاندش و گفت خانم یک استکان چایی بردار بیار ( البته این مزاح بود ). حالا فکر می‌کنید من چطور تخت‌دار شدم؟ طی یک اتفاق میمون و کرگدن! یک روز آخر هفته از مدرسه برگشتم دیدم خانه خالی ست! قفسه کتابهایم هم خالی بود. با چشم‌های از حدقه بیرون آمده پرسیدم چه شده است؟ ( همون چیییی شده خودمون ) که مامان خندید و برایم تعریف کرد. ظاهرا همه رفته بودند شب‌نشینی که بر می‌گردند خانه و وقتی بابا در را باز می‌کند موجی از آب کل هیکلش را خیس می‌کند و خواهرم را می‌گذارند یک جای امن و توی هال شنا می‌کنند و نفس می‌گیرند می‌روند زیر آب تا مشکل را پیدا کنند که نهایتا بعد از ساعتها می‌فهمند لوله آب آشپزخانه ترکیده و خانه ما را آب برداشته ( البته کمی هالیوودی‌اش کردم که حوصله‌تان سر نرود ). خلاصه بعد از اینکه خانه با آب یکسان شد! بابا تصمیم گرفت دستی به سر و گوشش بکشد و اینگونه همه چیز متحول شد.
   یعنی می‌خواهم بهتان بگویم که از اتفاقات ناگوار عصبانی نشوید، شاید چیزی در پسشان هست که شما را خیلی خیلی خوشحال می‌کند. الان هم خانه ما از زلزله سرپل‌ذهاب پر از ترک‌های بزرگ شده، موزاییک‌های حیاط شکسته و از جا درآمده، پاسیو هم متعلق به پیش از تولد من است، بی‌ریخت و رنگ‌ورو رفته، پرده اتاق من هم دارد به تار و پودش تجزیه می‌شود و کج و کوله است. خلاصه چیزی نمانده خانه سرمان خراب شود. گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اتفاقی چیزی بیوفتد احتمالا بابا باز دست و دلباز شود البته اگر بعد اتفاق زنده ماندیم :|


+ بیشتر از نوشتنت استفاده کن، نوشتنت دارد خشک می‌شود.
  • زنبورِ ملکه

ص‌پ‌ع

پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۰۱ ق.ظ
رسیدن همبشه نیاز به صبر داره. صبر و پیوستگی. اصلا اینکه آهسته و پیوسته کنار هم شبیه ضرب‌المثلن خودش همه چیزو نشون میده. اگر می‌خوای قرص اثر کنه باید با صبر به صورت پیوسته و در زمان مشخصی بخوریش. اگر می‌خوای ناخن‌هات مرتب بمونه باید مرتب سوهانشون بکشی و دقت نکنی گوشه یکی‌شون می‌پره، اگر می‌خوای بدن قوی  داشته باشی باید پیوسته ورزش کنی و رها کنی بدنت باز شل میشه، اگر می‌خوای رانندگی رو جدی یاد بگیری باید پیوسته رانندگی کنی و خب یه سال پشت فرمون نشینی طبیعیه همه چز از دستت در بره. 
   عکاسی هم حتی همینجوره. اگر دوربینت رو بگذاری کنار خاک بخوره از دستت در میره و حتی ممکنه یادت بره حالا سرعت شاتر رو باید زیاد کنی یا کم! یا مثلا بازی جنگ‌های صلیبی رو بذاری، جای حراجی یادت بره. من خودم بعد چند سال  روبیک دست گرفتم تا مرحله فیش رفتم بعدش قفل کردم، منی که رکوردم روی ۱۵ثانیه بود. دیگه چه برسه به نوشتن. اگر می‌خوای خوب بنویسی باید صبورانه پیوسته بنویسی. کیه که ندونه ضلع سوم مثلث صبر و استمرار، عشقه؟

عاشقِ صبور پیوسته حرکت می‌کنه.
  • زنبورِ ملکه

چیزهای ارزشمند

چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ

   من تنها کسی تو اتاق هستم که فردا امتحان داره. بچه‌ها آماده شدن بیرون برن که دیدن کفش مهشید نیست. پس از گشتن و بعد بررسی به این نتیجه رسیدیم که کفش رو دزدیدن. کفش اسپورت مشکی و تروتمیزی که مهشید خیلی دوستش داشت و همیشه میاوردش داخل الّا امروز. همین موقع‌ها بود که یهو گالری مخفی فاطمه حذف شد که توش ۶۰۰تا عکس از عمه‌اش* بود. بهش گفتم خب بهش بگو باز برات بفرسته، گفت اون هرعکسی که می‌گیره واسه من می‌فرسته و بعد حذف می‌کنه. یه کم ناله کرد، پا شد تو راهرو راه رفت و بعد هندزفری گذاشت تو گوشش با یه آهنگ غمگین چپید یه گوشه و زد زیر گریه. لابه‌لای گریه هم گفت سگ تو این گوشی، سگ تو این زندگی.

   اولش پیش خودم گفتم این اداها چیه، حالا پسره که نذاشته بره، عکساش حذف شده. به نظرم کار بیهوده‌ای بود. بعدش بیشتر فکر کردم دیدم من خودم هم تقریبا هرروز عزادار یک سری نوشته‌های حذف شده وبلاگ قبلیم و یه وبلاگ دیگه‌ام. به هرحال اون ۶۰۰تا عکس کلکسیون فاطمه از لحظات مختلف زندگی عزیزترین کسش بودن. می‌خوام بگم چیزهای الکترونیک باارزش زیادی وجود دارن. در جریان باشید و دقت کنید.


* اون اوایل فاطمه هر وقت می‌رفت سر قرار، می‌گفت میره خونه عمه‌اش که اهوازه. بعدا که صمیمی‌تر شدیم فهمیدیم مارو می‌پیچونده. از اون به بعد عمه صداش می‌کنیم!


+ وقتی گفت همه عکسا حذف شد من به شوخی بهش گفتم همین که رو صفحه ست نگاه کن. وااای خیلی شوخی بدی بود، هنوز عمق فاجعه رو درک نکرده بودم. خدا منو ببخشه:(

  • زنبورِ ملکه

دیوار نویسی

سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ
جداریه


   ذهن اونقدر قدرتمنده که وسط جزوه فیزیولوژی بخش اعصاب قدرتش رو به شکل حواس شدن پرت من به یک چیز کاملا بی‌ربط به رخ می‌کشه. مغز واقعا قدرتمنده، چه برسه مغز بازیگوش من که در یک اتاق کاملا ایزوله از حواس پرتی، مثلا اتاق فرضی تماما سفید و خالی که یه میز و صندلی سفید داره و روی میز یه جزوه هست هم می‌تونه حواس من رو پرت کنه.
   مگه نه اینکه اتاق مطالعه واسه حواس جمعیه؟ اتاق مطالعه رو تخریب نکنیم. حداقل اگر هم تخریب کردیم، عاشقانه تخریب نکنیم. همون التماس به خدا برای پاس شدن امتحان فردا و شرح حال خودتونو دوستاتون کافیه. مرسی. اه.
  • زنبورِ ملکه