آرامش بعد از طوفان
پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۱ ب.ظ
هوا خنکتر شده است. توی اتاقم بدون روشن بودن پنکه مینشینم و به دیشب لبخند میزنم. به دیشب و همه شبهای تنهایی عمیق. به بهانههایشان فکر میکنم. به خودم و فکرهای توی سرم فکر میکنم. من از اعتراف به شکست و ضعیف بودن نمیترسم. هیچ وقت نمیترسیدم. بیشتر از سکون میترسم. همیشه می ترسیدم از سکون. این را همان وقتی که به خدا گفتم: " بفرست بیاد من محکم وایسادم " میدانستم. همیشه میدانم. فقط گاهی مثل دیشبها، حواسم پرت میشود که مهم نیست. به هرحال من تنهایی را همیشه دوست داشتهام. تنهاییعمیق هم گاهی لازم است هرچند درد دارد.
مهم نیست چقدر دیر، با چندبار فروپاشی و سقوط، بالاخره به آن چیزی که همیشه خواستهام تبدیل میشوم. حتی تنهایی. این مهمترین جمله در حال حاضر است. چرا آدم نباید زیر حرفش بزند؟ اصلا بعضی حرفها زده میشوند که زیرشان بزنی. بعضی فکرها را باید پس زد و دوباره تصمیم گرفت. هزارباره تصمیم گرفت. قول و قرار که نیست. یک حرف ساده است. اصلا گاهی باید زیر حرفت بزنی که یاد بگیری زندگیای که همش حرف، حرفِ تو باشد زندگی نمیشود.
همه چیز واقعا خوب است. هیچ کم و کسری درخور توجهی نیست. مینویسم. آموزش خیاطی را با چرخخیاطی مارشال قدیمی مامان شروع کردهام چند روزی ست. نخ مدام از سوزن در میرود. من هم با نوک زبان خیسش میکنم با دقت سوزن را دوباره نخ میکنم:) دوتا دستگیره دوختهام و چادر برای عروسک خواهرم. دوخت هلال سخت است کمی. گوشه و کنار لباسها که در میرود هم من میدوزم. توی اینستاگرام مدل لباسها را زیر و رو میکنم و به خودم میخندم. خیلی طول میکشد تا به سطحی برسم که ساده ترینشان را بدوزم. اما هنوز هم با ذوق عکسهارا ذخیره میکنم.
بساط خوشنویسی را هم گذاشته ام روی میز تا شروع کنم باز. دیروز توی کتابخانه مقابل آن همه کتاب، واقعا دلم برای کتاب خواندن هم تنگ شد. کم کم طاقتم تمام میشود. حال نازلی هم خوب است. اگرچه دیشب کنارش نبودم و قلمهی تازه از دوریام خشک شد:( توی فکرم با سیدیهای به دردنخور قدیمی یک کاری کنم. فقط بیست رج از دستبند نیمهکاره پارسال مانده است. با کاموا هم برای خودم یک کیف لوازم بهداشتی قلاببافی میکنم مثل جامدادرنگیهایم. از همه بهتر اینکه امروز پنجشنبه است...
+ روزهای خوب و بد برهم سوارند. مثل "یه حبه قند"، مثل "ابد و یک روز". بعد از تنهایی عمیق، دختری که به نردهها تکیه داده و بغض کرده است، یک دختر آرام هست که تمام مدتِ نوشتن لبخند میزند و از شادی اشک توی چشمانش جمع شده است. زندگی با همین فراز و فرودهای عجیب و غریبش زیباست :)
+ بیش از حد به تو حساس شده ام. بیش از حد. وقتی سر عقد، ساده و مطمئن، تورا آرزو میکنم، ماجرا جدیتر از این حرفهاست. تا چه پیش آید...
مهم نیست چقدر دیر، با چندبار فروپاشی و سقوط، بالاخره به آن چیزی که همیشه خواستهام تبدیل میشوم. حتی تنهایی. این مهمترین جمله در حال حاضر است. چرا آدم نباید زیر حرفش بزند؟ اصلا بعضی حرفها زده میشوند که زیرشان بزنی. بعضی فکرها را باید پس زد و دوباره تصمیم گرفت. هزارباره تصمیم گرفت. قول و قرار که نیست. یک حرف ساده است. اصلا گاهی باید زیر حرفت بزنی که یاد بگیری زندگیای که همش حرف، حرفِ تو باشد زندگی نمیشود.
همه چیز واقعا خوب است. هیچ کم و کسری درخور توجهی نیست. مینویسم. آموزش خیاطی را با چرخخیاطی مارشال قدیمی مامان شروع کردهام چند روزی ست. نخ مدام از سوزن در میرود. من هم با نوک زبان خیسش میکنم با دقت سوزن را دوباره نخ میکنم:) دوتا دستگیره دوختهام و چادر برای عروسک خواهرم. دوخت هلال سخت است کمی. گوشه و کنار لباسها که در میرود هم من میدوزم. توی اینستاگرام مدل لباسها را زیر و رو میکنم و به خودم میخندم. خیلی طول میکشد تا به سطحی برسم که ساده ترینشان را بدوزم. اما هنوز هم با ذوق عکسهارا ذخیره میکنم.
بساط خوشنویسی را هم گذاشته ام روی میز تا شروع کنم باز. دیروز توی کتابخانه مقابل آن همه کتاب، واقعا دلم برای کتاب خواندن هم تنگ شد. کم کم طاقتم تمام میشود. حال نازلی هم خوب است. اگرچه دیشب کنارش نبودم و قلمهی تازه از دوریام خشک شد:( توی فکرم با سیدیهای به دردنخور قدیمی یک کاری کنم. فقط بیست رج از دستبند نیمهکاره پارسال مانده است. با کاموا هم برای خودم یک کیف لوازم بهداشتی قلاببافی میکنم مثل جامدادرنگیهایم. از همه بهتر اینکه امروز پنجشنبه است...
+ روزهای خوب و بد برهم سوارند. مثل "یه حبه قند"، مثل "ابد و یک روز". بعد از تنهایی عمیق، دختری که به نردهها تکیه داده و بغض کرده است، یک دختر آرام هست که تمام مدتِ نوشتن لبخند میزند و از شادی اشک توی چشمانش جمع شده است. زندگی با همین فراز و فرودهای عجیب و غریبش زیباست :)
+ بیش از حد به تو حساس شده ام. بیش از حد. وقتی سر عقد، ساده و مطمئن، تورا آرزو میکنم، ماجرا جدیتر از این حرفهاست. تا چه پیش آید...