زندانبان، غمی که درونت زندانی ست رها کن برود..
دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ

امروز چقدر هوا گرفته بود. فقط توانستم یک صفحه بافتشناسی بخوانم. باران آمد و من از جایم جُم نخوردم. حتی به باران توجه نکردم... دوباره آن تخیلات احمقانه به سراغم آمدند و مجنون شدم. بعد برای هزارمین بار موارد سر زدن به روانشناس، علائم افسردگی و بیماریهای روان و آدرس کلینیکهای سلامت روان اهواز را سرچ کردم. حصار خانه هم دلم را زد. دلم برای اهواز عجیب تنگ شد. یک آن خسته شدم از زنده بودن. عجیب است. تجربیات بد گذشته و عادت به تخیل دیوانهوار به همراه احساس شرم و گناه تمام وجود مرا تصاحب کردهاند. دلم میخواهد همه چیز را فریاد کنم که شاید رها شوم اما نمیشود.
تا به کجا با خودمان سر و کله بزنیم در حال بد؟ شاید بهتر است حال بد را رها کنیم. به سر و وضع اتاق و خودمان برسیم و بگوییم مگر ما چند سال زندهایم که نصفش به غم بگذرد؟ هوای گرفته را فقط خدا میتواند عوض کند، هوای دل اما توفیر دارد...