مزایای منزوی بودن
پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۴ ب.ظ

میرا بدقلقی میکرد. قبلش هم من غر زدم که زینش شل است و کج. گفتند نه، خوب است. فرمان نمیبُرد. یورتمه میرفت و گوشه مانژِ مربعی بیهوا میآمد وسط. گردن میچرخاند. کلافهام کرد. مربیام دید دارم دور خودم میچرخم و غر میزنم. گفت پیاده شوم و خودش نشست. دید راست میگفتم اسب بدقلق است فرمان نمیبرد. پرخاش کرد و اسب را زد. چهارنعل رفت اما اسب آرامش نداشت. گردن چرخاند و چپ و راست شد تا تالاپ، مربیام افتاد. صحنه هیجانانگیز و جالبی بود. دوباره سوار شد و اسب بدقلقی بیشتری کرد و این دفعه زین کج شد، باز شد و سوار دوباره افتاد.
نیمچه ترسی که از افتادن داشتم ریخت. به همین سادگی بود افتادن؟ اگر این را زودتر میدانستم حالا چهارنعل میرفتم روی رعد، یا لااقل روی کژال. میرا البته اسب کوچکی ست. کوتاه و سفید با خال خالهای ریز قهوهای. نمیدانستم و امروز فهمیدم حامله است. نگاه کردم به شکمش و برجستگی غیر عادیاش را دیدم. مربی میگفت مریض بوده و یک مدت سواری نمیداده، الان برای همین بدقلق شده. میخواهد از زیر سواری دادن در برود. البته گفت هر که میآید اینجا میگوید این خر است یا اسب؟ خندیدم. راست میگفتند، شبیه است. مربی گفت احتمالا بفروشیمش.
بعد افتادن مربی و بستن دوباره زین، سوار میرا شدم و کمی که از بقیه فاصله گرفتیم گردنش را نوازش کردم و گفتم: زیاد بدقلقی نکن که زیاد بزننت. گوش کن به حرفشون. یه چیزایی عوض نمیشه خانوم. تو آخرش مجبوری سواری بدی، مثل من که آخرش مجبورم درس بخونم. پس زیاد سرکشی نکن که کمتر اذیت بشی.
مثال خندهداری بود. درس خواندن من و سواری دادن میرا. به این فکر کردم که واقعا دارم به اجبار درس میخوانم؟ جا خوردم از این فکر و از این مثالی که به زبانم آمد. فکر کردم دوباره به خودم و به همه چیزهای دیگر.
بعد کلاس، تنها رفتم رفاه. به رسم ادب توی گروه تلگرام اتاق گفتم. دلم نمیخواست به یکباره تماما تغییر کنم. در حین خرید دیدم بچهها رفتهاند همان بستنی فروشی که چند روز بود اصرار میکردم برویم، بدون من. خیالم راحت شد. حالا به اندازه کافی فاصله گرفتیم. از دیروز خیلی کمتر حرف میزنم. در سکوت و آرامش دور بودن از هماتاقیها بیشتر به کارهایم میرسم. بیشتر هم فکر میکنم. تنهایی خرید رفتن، تنها نهار خودن، تنها بستنیفروشی رفتن و تنها بستنی خوردن، حتی تنها لب کارون نشستن آنقدرها هم بد نیست. احساس سبکی و رهایی خنکی دارد انزوا. انگار سوار بر اسب اصیلی به تاخت میروی در افق لایتناهی و موهایت باد میخورند. اینطور بودنها که انزوا از آن بهتر باشد، همان بهتر که نباشد.
+ کتابی به این اسم هست که شنیدهام کتاب خوبی ست. کتاب خوبی ست؟!