پسرک خوشخطِ دوستداشتنی
غمانگیز است..
نامهها و بستههای پستی همیشه در موقع مناسب میآیند و من آنقدر حال و هوایم عوض میشود که از ذوق ناآرام میشوم. بالا و پائین میپرم، چشمهایم را جمع میکنم و میخندم. لبم را میگزم. هوا عوض میشود. غبار میشود مه، سرد میشود خنک. دنیای کوچک من با همین بستههای پستی عوض میشود. حالم خوش میشود.
دیروز از امتحان برمیگشتم. سناریو غم میریختم و رفتن لب کارون و نادری و بعدش هم لای دست و پای شلوغیها مردن ( حالا بماند که اصلا شلوغی در کار نیست دیگر و اگر هم باشد من توی گود نیستم که بمیرم! گمانم فاجعه تخیلات احمقانه مرا به خوبی درک کردید ). از اتاق کنترل رد شدم و دفتر پست. اسمم بود. یک کارتون بزرگ. همه چیز یادم رفت. همه آن حال بدِ غلیظ. بیتابانه تا اتاق رفتم و خندیدم. این وقتها زندگی زیباست. زندگی گُل گُلی ست. زندگی خیلی خوب است.
زندگی کنید چون ممکن است لابهلای زندگیتان یک روز ساده یک نفر به سبب شما زندگیاش تغییر کند. بعد هم برایتان شیرینی دوست داشتنی بفرستد که از ذوق روی پای خود بند نشوید. شیرینیهای خوردنی خوبند اما شیرینیهای بغل کردنی بهترند. شیرینیهایی که میتوانید ساعتها نگاهشان کنید و سالها توی زندگیتان بمانند و حتی از نسلی به نسلی دیگر منتقل شوند و شاید دخترِ کوچکِ دخترِ دخترتان یک روز عصر به آنها نگاه کند و بگوید "زندگی کنیم چون زندگی زیباست، گُل گُلی ست، خوب است".
+ این فافای دلنشین هم داستانی شده واسه ما :) ول نمیکنن دوستان. چپ میرن راست میرن میگن فافای دلنشین:دی یه چیزیم تو جعبه پیدا کردن دادن دستم که خودشون انداخته بودن میخواستن اذیتم کنن. شوک شده بودما ولی مردیم از خنده^_^
حداکثر استفاده رو هم بردم. کاغذکادو خوشگلشو برداشتم، ابر محافظش رو انداختم زیر تُشکم، کارتونشم داره میشه جاکفشی :دی
+ از همین تریبون به دوست نامهای خودم بگم که: من بیتاب نوشتن و فرستادنم. باورکنید.
+ اسم بذاریم واسه آدما. اسمهای قشنگ:) تو فکرشم.
وقتی دانشجوی یک شهر دور شدید و وسیله نقلیه مورد استفادهتان برای برگشتن به خانه اوتوبوس بود، خیلی برای دیدن فیلمهای نمایش خانگی عجله نکنید، چون صدای فیلمی که قبلا دیدهاید توی اتوبوس خیلی روی مختان است -_-
سوارکاری مرا به دنیایی که باید برد. دنیایی که در آن ماشین راه ندارد. همان دنیایی که باید در آن متولد میشدم. دختر روستایی ریزنقشی که گاهی به شیطنت سر وقت لوازم آرایش مادرش میرود و سرمه میکشد. دختری که هنوز دامن میپوشد و موقع دویدن باد دامنش را میرقصاند و پشت اسب مینشیند و پدرش اسب را قدم میبرد. بعد سوارکاری میآموزد. میتازد و آویزهای روسریاش روی پیشانی تکان میخورد. درست مثل حالا، برای همه چیز اسم انتخاب میکند و صبح تخممرغها را از زیر مرغها برمیدارد درحالی که با آنها حرف میزند. اسم اسب پدرش را هم میگذارد غروب. هم اسم آن اسبی که دوهفته گذشته آورده بودند بیمارستان برای معاینه.
فقط ۶ ساعت است که آخرین جلسه این ترم تمام شده و من دلم هرلحظه تنگ است که بنشینم پشت میرا، گردنش را نوازش کنم و حالش را بپرسم. خیز بردارم بروم روی زین و از زمین کنده شوم. بعد قبل شلاق زدن عذرخواهی کنم و وقتی جلوی در مانژ میرا بیتابی میکند داد بزنم " اینوری اینوری " و هرچه پسر چابک سوار میخندد که " این چیه میگی، فقط فرمان بده " اعتنا نکنم. دلم تنگ است که بین گوشهای اسب به غروب اهواز زل بزنم. به که بگویم که دوست دارم سوار اسبی خستگیناپذیر تا آخر دنیا چهارنعل بروم؟
+ و دوره مقدماتی تمام شد و من هنوز حتی یک عکس با اسب ندارم. این یک علامت خوب است :)
+ فرجه امتحانات، فردا، اتوبوس، جاده، حرکت...
+ درس، درس، درس... به کمپین " از اول ترم از درس خواندن لذت ببرید " نپیوندید چون هنوز همچین کمپینی احداث نشده -_- ترم بعدی انشاالله.
+ نامهنگاری و پستدوستی هنوز به راه است. در انتظار پستچی با یک پاکت شیرینی هستم.
+ همه چیز خوب است و بهتر میشود... تکیه به خداوند.
+ جان تازه در بلاگ بدَمیم :)