لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

پسرک خوش‌خطِ دوست‌داشتنی

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۰۳ ق.ظ
مهسا چشمش خورد. گفت برگردیم. من استقبال کردم. کتابش جلویش بود و مشق می‌نوشت. من مدت‌ها بود خودم را وزن نکرده بودم. رفتم روی ترازو. پنجاه و سه کیلو بودم. تغییر نکرده بودم. بعد مهسا و مهشید رفتند. قرار بود من حساب کنم. پرسیدم گفت پانصد تومان. دو تومن دادم و بقیه‌اش را نگرفتم. خطش بی نظیر بود. آرام و محجوب. دلم می‌خواست بغلش کنم و اشک بریزم. یا لااقل بنشینم حرف بزنیم. دلم امشب در نادری درست جلوی پسرک آرام و موقر که از سرما کلاه و کاپشن رنگ و رو رفته‌ای تنش بود، شکست. دلم خواست کاری بکنم اما نکردم، رد شدم و رفتم. گذشتم...

غم‌انگیز است..
  • زنبورِ ملکه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زنبورِ ملکه

پُک: بلیط نیم‌بهای سینما

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۱۰ ب.ظ
اگرچه خالی بودن چهارشنبه‌ها در برنامه درسی ترم قبلم، برگشتن به خانه را راحت‌تر می‌کرد؛ اما خالی بودن سه‌شنبه‌های این ترم هم خوب است. مخصوصا که حالا دیگر به اهواز به چشم یکی از تعلقاتم نگاه می‌کنم. می‌توانم تنهایی بروم سینما یا کلاس سوارکاری‌ام را بیاندازم توی هفته.
  • زنبورِ ملکه

من، همان که همه نوشته‌هایم پیرامونِ اوست.

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ
من روی میز ذهنم چندین و چند پوشه داستان مختلف دارم که توی سرم خوانده‌ام و با آن‌ها زندگی کرده‌‌ام. با همه شان خندیده‌ام، دلم غنج رفته‌است، شوق و آرامش را حس کرده‌ام. همچنین اشک ریخته‌ام، بغض کرده‌ام، فشردگی قفسه سینه را تجربه ‌کرده‌ام. داستان‌هایی درباره من آینده که گاها هیچ رابطه‌ای با حال ندارند. البته زندگی چندین ساله‌ام به من ثایت کرد که تغییرات زیاد و رسیدن به چیزهایی که حتی تصورش را هم نمی‌کنی زیاد دور از انتظار نیست. هر کدام از این داستان‌ها ذوق و شوق خودش را دارد و غم و حسرت خودش را. طوری که من همه‌شان را دوست دارم. که اگه دوتا دوتا روی کفه‌های ترازو بروند ترازو مدام مساوی می‌شود. حتی وحشتناک‌ترینشان که تویش من به بدترین کار ممکن دست می‌زنم هم وجه‌های خوب خودش را دارد.
   علتش این است که من خودم را دوست دارم و البته در عین حال از خودم متنفرم! همه احساسات من به خودم به اندازه کافی ست. بعضی روزها البته آرزوی مرگ کرده‌ام و حتی به برآورده کردن این آرزو فکر کرده‌ام. روزهایی هم سلول سلول تنم از خوشحالی و آرامش زندگی لبریز شده‌است. باید بدانید که این‌ها همه طبیعی ست. ورای همه این‌ها هر انسانی، یک من دارد که همه چیز به او وابسته است. منِ من یک موجودِ کوچکِ فوق‌العاده است که همیشه لبخند می‌زند و ریز می‌خندد. لپ‌هایش هم برخلاف خودم سرخ می‌شود. موهایش را هم همیشه دم اسبی می‌بندد و فکر کنم زیاد هم لَخت نیستند که کش مو سر بخورد و پائین بیاید. وقت‌های ناراحتی و عصبانیتمان، همان وقت‌هایی که من اسمش را گذاشته‌ام حمله ذهن و قسمت غمگین یکی از داستان‌ها توی سرم پخش می‌شود، منِ من به قاعده یک دریا گریه می‌کند. باران که تمام شد آرام لبخند می‌زند و رنگین‌کمان می‌آید. اصلا منِ من رژ لبش هفت رنگ است.


وضعیت نویسی: درست کمی بعد از تماشای انیمیشن Mary and Max
  • زنبورِ ملکه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زنبورِ ملکه

رگِ خواب

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۳۰ ق.ظ
تمام آنچه باید می‌بود، بود. تصویر دختر تنهایی که در فضایی لایتناهی رها شده. تصویر منِ آینده. دختری که توی بالکن هق هق می‌کند، دختری که ساعت‌ها روزها هفته‌ها منتظر می‌ماند، دختری که می‌گردد و پیدا نمی‌کند، دختری که برایش دل می‌سوزانند، با تاسف نگاهش می‌کنند، غبطه زندگی دیگران را می‌خورد و دختری که توی این همه سیاهی دست و پا می‌زند و دست آخر هیچ بر هیچ.
   گریه کردم. برای خودم. برای همه افکار بیمارگونه و پریشانم. برای همه داشته‌ها و نداشته‌هایم. گریه کردم برای روزهایی که قرار است گریه کنم. اگر قانون جذب حقیقت داشته باشد من تاکنون تمام بدبختی‌های جهان را به خودم جذب کرده‌ام و به هیچ زندگی زیبای پایداری نخواهم رسید. من شبیه مینا دل خوش می‌کنم و نابود می‌شوم. شاید هم دوباره برخواستم ولی چه چیزهای زیادی که از دست نمی‌دهم. جانم که چرک و کثیف شده، جوانی و عمرم. از من جز زن میانسال و منزوی که یک گوشه برای خودش زندگی می‌کند تا مرگش برسد چیزی باقی نمی‌ماند.
   گریه کردم، یک نفر چیزی شبیه کابوس‌های بیداریم را فیلم کرده بود.
  • زنبورِ ملکه

پُک: تکیه‌گاه آدم‌ها باشید.

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸ ب.ظ
از زیر بار آدم‌هایی که جز شما کسی را ندارند شانه خالی نکنید.
  • زنبورِ ملکه
دو ساعت تمام در نادری و امام گشتیم که مهشید سوغاتی بخرد. آن وقت بابا هنوز پول‌توجیبی ام را نریخته بود و فقط آمده بودم چندتا قلم دیگر بخرم. مهشید نمی‌دانست دقیقا چه می‌خواهد. کمی کلافه شدم. توی فکر هم رفتم. نگران شدم که مبادا این داشتن‌ها مرا گیر خودش کند. سختم بود که مهشید در عین ندانستن مقصودش به شدت محدودیت مالی داشت. نمی‌خواست زیاد خرج کند. فقط می‌خواست مادرش را که بهانه سوغاتی گرفته بود آرام کند. من حاضرم چیزی را کمی گران بخرم و البته سال‌ها از آن‌ها استفاده کنم. آنقدر که همه با شگفتی می‌گویند چطوری چیزهایت را انقدر نگه می‌داری. مهشید اما حاضر است صدتا چیز ارزان بخرد و تکراری نپوشد و استفاده نکند.
   همیشه این طور بودم. زود به چیزهایم دل می‌بندم. دلم نمی‌آید  شش جفت کفش بخرم که جمعا معادل یک جفت کفش من‌اند. من یک جفت چرم درست حسابی می‌گیرم  و سالیان سال آن را می‌پوشم. اهواز هم پیرو همین قضیه است. رفتیم پل طبیعت، بلال خوردیم، عکس گرفتم. گفتیم و خندیدیم. بعد هم برگشتیم پی سوغاتی. یادم آمده بود باید برای بابا هم سوغاتی بگیرم. خریدیم اما حسرت بیشتر خریدن برای مامان به دلم ماند. هوا بهاری ست. آدم دلش نمی‌آید این هوا را ول کند برود. آدم دلش نمی‌آید برود که برود...
  • زنبورِ ملکه

Home یعنی تو

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ
اصلا خانه چی هست؟ احتمالا یک چهاردیواری آجری به خاطرتان آمد. چند سال پیش به نکته جالبی در زبان انگلیسی پی بردم. اینکه فرق home و house چیست. خیلی جالب بود که تا پیش از این اصلا به آن فکر نمی‌کردم و خیال می‌کردم برای به کار بردن لفظ خانه در زبان انگلیسی دوتا انتخاب دارم و فقط همین. مطرح شد که آن خانه‌ی تصورِ ما house است. یعنی ساختمانی که تویش زندگی می‌کنیم. اما معنی home فراتر از این‌هاست. home بیشتر یک احساس است. گفته شد که home حتی می‌تواند یک چادر باشد و بیشتر جایی‌ست که آدم تویش احساس آرامش کند و مثلا کنار عزیزانش باشد و حس کند به آنجا تعلق دارد. حالا گاهی این دو واژه یکدیگر را پوشش می‌دهند و گاهی هم نه. از آن زمان این معنی شاعرانه برای من کلمه house را بی ارزش و بی‌معنی کرد. به این فکر کردم که خانه واقعا باید یک احساس باشد و درستش هم همین است.
   مهم نیست که خانه‌تان یک بالکن مفصل دارد که می‌شود به طلوع و غروب آفتاب آنجا نگاه کرد، یا اینکه یک آشپزخانه دنج و رنگی‌رنگی دارد که می‌شود تویش حین آشپزی زیر نور آفتاب پنجره موزیک گوش داد و رقصید. یا کمد دیواری‌های بزرگ که مجبور نباشید وسایلتان را تویش بچپانید و تا خرخره پرش کنید. حتی رویای داشتن یک کتابخانه خیلی بزرگ هم آنقدرها مهم نیست. باغ، باغچه، گلخانه، گلدان‌های فراوان هم می‌شود نباشند و جایشان را چندتا گلدان کوچک و نقلی بگیرد. میز مطالعه بزرگی که اطرافش هم خلوت باشد کنار پنجره حتی، می‌شود چشم ازش پوشید. راحتی‌های خوش رنگ و گل‌گلی، پرده‌های جیغ و گل‌درشت و ساده، تابلوهای خطاطی و نقاشی، فرش‌های نرم و خوش طرح، کاغذدیواری‌های جذاب و هرچیز رویایی دیگر. این‌ها حقیقتا بی ارزش اند. بزرگی و دوبلکس بودن با پنجره سراسری حتی. برای من دیگر مهم نیست. خانه آن چیزی ست که حالم تویش خوش باشد. خانه جایی ست که حس کنم جای من واقعا آنجاست. جایی که هرکجا هستم بخواهم به آن برگردم با تندترین سرعت ممکن. خلاصه‌اش اینکه خانه جایی ست که تو باشی. بقیه چیزها بهانه است.
  • زنبورِ ملکه

پُست، پُست، پُست

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ق.ظ

شیرینی:)


   نامه‌ها و بسته‌های پستی همیشه در موقع مناسب می‌آیند و من آنقدر حال و هوایم عوض می‌شود که از ذوق ناآرام می‌شوم. بالا و پائین می‌پرم، چشم‌هایم را جمع می‌کنم و می‌خندم. لبم را می‌گزم. هوا عوض می‌شود. غبار می‌شود مه، سرد می‌شود خنک. دنیای کوچک من با همین بسته‌های پستی عوض می‌شود. حالم خوش می‌شود.

   دیروز از امتحان برمی‌گشتم. سناریو غم می‌ریختم و رفتن لب کارون و نادری و بعدش هم لای دست و پای شلوغی‌ها مردن ( حالا بماند که اصلا شلوغی در کار نیست دیگر و اگر هم باشد من توی گود نیستم که بمیرم! گمانم فاجعه تخیلات احمقانه مرا به خوبی درک کردید ). از اتاق کنترل رد شدم و دفتر پست. اسمم بود. یک کارتون بزرگ. همه چیز یادم رفت. همه آن حال بدِ غلیظ. بی‌تابانه تا اتاق رفتم و خندیدم. این وقت‌ها زندگی زیباست. زندگی گُل گُلی ست. زندگی خیلی خوب است. 

   زندگی کنید چون ممکن است لابه‌لای زندگی‌تان یک روز ساده یک نفر به سبب شما زندگی‌اش تغییر کند. بعد هم برایتان شیرینی دوست داشتنی بفرستد که از ذوق روی پای خود بند نشوید. شیرینی‌های خوردنی خوبند اما شیرینی‌های بغل کردنی بهترند. شیرینی‌هایی که می‌توانید ساعت‌ها نگاهشان کنید و سال‌ها توی زندگی‌تان بمانند و حتی از نسلی به نسلی دیگر منتقل شوند و شاید دخترِ کوچکِ دخترِ دخترتان یک روز عصر به آن‌ها نگاه کند و بگوید "زندگی کنیم چون زندگی زیباست، گُل گُلی ست، خوب است".


+ این فافای دلنشین هم داستانی شده واسه ما :) ول نمی‌کنن دوستان. چپ میرن راست میرن میگن فافای دلنشین:دی یه چیزیم تو جعبه پیدا کردن دادن دستم که خودشون انداخته بودن می‌خواستن اذیتم کنن. شوک شده بودما ولی مردیم از خنده^_^

حداکثر استفاده رو هم بردم. کاغذکادو خوشگلشو برداشتم، ابر محافظش رو انداختم زیر تُشکم، کارتونشم داره می‌شه جاکفشی :دی

+ از همین تریبون به دوست نامه‌ای خودم بگم که: من بی‌تاب نوشتن و فرستادنم. باورکنید.

+ اسم بذاریم واسه آدما. اسم‌های قشنگ:) تو فکرشم.

  • زنبورِ ملکه

قطع موقت

يكشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۱ ب.ظ
دیدین تلگرام و اینستا قطع موقت شدن؟ من که خوشحالم. بهتر اصا. به قول آقاگل قطع شه بریم پی زندگیمون :) خلاصه دیشب که بهم خبر رسید ۱۲شب قراره تلگرام فیلتر بشه به بچه‌ها گفتم و یهو یادم افتاد این اپلیکیشن نباشه خیلی چیزا نیست. خندیدم گفتم بچه‌ها بشینید از چت‌اتون اسکرین‌شات بگیرید. باورشون نمی‌شد. خودم نشستم به اسکرین گرفتن ولی دیدم اوووووه خیلی زیاده. پیش خودم گفتم اون همه پُست که رفت رو هوا. اینام روش.
   اما الان پشیمونم. خدا کنه یه کم وصل بشه من زندگیمو از کفِ اینستا و تلگرام جمع کنم بعدش اصا خودم حذفشون می‌کنم.
برسد به دست مقامات بالا.
باتشکر -_-

+ مهشید میگه یه عده دیگه شلوغ می‌کنن ما باید تقاص پس بدیم :دی
+ خیلی‌ام بهتر. بشینم درس بخونم آبرومندانه بیوفتم! دیشب که اصلا نتونستم. خیلی درگیر شدم.
+ همه ناراحتن. حالا درسته تو جنوب واتساپ خیلی طرفدار داره ولی انگاری رابطه‌شون با دنیای اطراف قطع شده و انداختنشون تو سلول انفرادی. من ولی نه. اینجارو دارم خب، وبلاگ نویسی جااااانم^_^
+ راستی اگه بیان فیلتر شد دوس داشتین آدرس پستی می‌دم واسم نامه بفرستید :| والا.
  • زنبورِ ملکه

کمربند شکارچی

پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۱ ق.ظ
اتوبوس چیز عجیبی ست. چیزی به وسعت زندگی. عبور و گذر دارد، ایست دارد، کندی و سرعت دارد. آدم‌های زیادی از هر دست و هر شکل و شمایلی میبینی که فقط در همین مسیر با تو هم‌سفرند. باهاشان حرف می‌زنی گاها، برخی کوتاه و برخی بلند. هرکسی کاری می‌کند در اتوبوس. یکی می‌خوابد، آن یکی بیرون را نگاه می‌کند، یکی با گوشی‌اش ور می‌رود. هرکسی جایی پیاده می‌شود. یکی زودتر و یکی دیرتر. بعضی‌ها چمدان بزرگ دارند و برخی ساک کوچک. یکی می‌گوید گرم است. آن یکی سردش است. یکی پرده را می‌کشد، آن یکی کنار می‌زند.
   اتوبوس آینه تمام‌نمای زندگی است. همه در اتوبوس منتظر رسیدن به مقصد اند. به جلو نگاه می‌کنند. اتوبوس هیچ‌وقت  به مبدا بر نمی‌گردد. هرچقدر هم وی‌آی‌پی باشد خستگی و سردرد دارد، خوابش خواب نمی‌شود. راحت نیست. از روی اجبار است. فقط برای رسیدن است. اما بعضی ها مثل من اتوبوس را دوست دارند، به آدم‌ها دقت می‌کنند و لذت می‌برند، به بیرون نگاه می‌کنند روز و شب عکس‌های زیبایی بر پرده ذهنشان ثبت می‌کنند. دیدن زنان روستایی با لباس سنتی و ستاره‌های آسمان شب. 

+ صورت فلکی داریم به اسم شکارچی. ستاره‌هایی که در کنار هم به شکل شکارچی به نظر می‌رسند که سه‌تا ستاره کمربندش است. دیشب توی اتوبوس دیدمش. فعلا که هدفش جای دیگری‌ست اما به گمانم بالاخره روزی به زمین تیر بی‌اندازد...
  • زنبورِ ملکه

پُک: #اهواز_هوا_ندارد

سه شنبه, ۵ دی ۱۳۹۶، ۰۲:۴۷ ب.ظ
شلوارمو اهواز شستم انداختم رو بند تو بالکن. الان پوشیدم یه گوشه‌اش رو میکشم و ول می‌کنم ازش گرد و خاک بلند میشه...
  • زنبورِ ملکه
افسردگی


   امروز چقدر هوا گرفته بود. فقط توانستم یک صفحه بافت‌شناسی بخوانم. باران آمد و من از جایم جُم نخوردم. حتی به باران توجه نکردم... دوباره آن تخیلات احمقانه به سراغم آمدند و مجنون شدم. بعد برای هزارمین بار موارد سر زدن به روانشناس، علائم افسردگی و بیماری‌های روان و آدرس کلینیک‌های سلامت روان اهواز را سرچ کردم. حصار خانه هم دلم را زد. دلم برای اهواز عجیب تنگ شد. یک آن خسته شدم از زنده بودن. عجیب است. تجربیات بد گذشته و عادت به تخیل دیوانه‌وار به همراه احساس شرم و گناه تمام وجود مرا تصاحب کرده‌اند. دلم می‌خواهد همه چیز را فریاد کنم که شاید رها شوم اما نمی‌شود.
   تا به کجا با خودمان سر و کله بزنیم در حال بد؟ شاید بهتر است حال بد را رها کنیم. به سر و وضع اتاق و خودمان برسیم و بگوییم مگر ما چند سال زنده‌ایم که نصفش به غم بگذرد؟ هوای گرفته را فقط خدا می‌تواند عوض کند، هوای دل اما توفیر دارد...
  • زنبورِ ملکه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • زنبورِ ملکه
مدت‌هاست قصد نوشتن این سری پست‌ها را دارم. حالا فرجه امتحانات به کمکم آمدند. امتحانات همیشه انگیزه‌ای برای انجام کارهای متفرقه‌اند! نمی‌توان انکار کرد که نوشتن چقدر حال آدم را خوب می‌کند. این همان جمله کلیدی‌ای است که زیر عنوان وبلاگم نوشته‌ام. "نوشتن جایگزین خوبی برای گریه‌ است". فواید دیگر نوشتن هم البته مَد نظر من هستند. مثلا بهتر فکر کردن به موضوع یا رهایی ذهن از آن. در هر صورت من بالاخره تصمیم گرفتم درباره چیز مهم و خصوصی که زندگی مرا به شدت متاثر کرد، بنویسم. این کار، علاوه بر هیجان و لذت عجیبی که دارد، کمی آدم را مردد می‌کند. درهرحال نوشتن از خصوصی‌ترین مسائل زندگی فردی و خانوادگی کاری نیست که آدم هر روز به سادگی انجام دهد. اما من تصمیمم را گرفته‌ام.
   روی پست‌ها رمز می‌گذارم و البته به این معنی نیست که نمی‌توانید بخوانید. اگر مایل بودید بخوانید همینجا بگویید، با کمال میل رمز را به شما می‌دهم مگر در شرایط خاص. البته که خوشحال می‌شوم نظرتان را از هر جهت بخوانم. چه درباره حوادثی که قرار است درباره‌شان بنویسم، چه درباره قلم من.
  • زنبورِ ملکه

پُک: تجربیات دانشجویی

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۹ ب.ظ

   وقتی دانشجوی یک شهر دور شدید و وسیله نقلیه مورد استفاده‌تان برای برگشتن به خانه اوتوبوس بود، خیلی برای دیدن فیلم‌های نمایش خانگی عجله نکنید، چون صدای فیلمی که قبلا دیده‌اید توی اتوبوس خیلی روی مختان است -_-

  • زنبورِ ملکه

چقدر دلنشین است رها شدن در تخت، بعد یک روز سخت.

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۳ ق.ظ

   سوارکاری مرا به دنیایی که باید برد. دنیایی که در آن ماشین راه ندارد. همان دنیایی که باید در آن متولد می‌شدم. دختر روستایی ریزنقشی که گاهی به شیطنت سر وقت لوازم آرایش مادرش می‌رود و سرمه می‌کشد. دختری که هنوز دامن می‌پوشد و موقع دویدن باد دامنش را می‌رقصاند و پشت اسب می‌نشیند و پدرش اسب را قدم می‌برد. بعد سوارکاری می‌آموزد. می‌تازد و آویزهای روسری‌اش روی پیشانی تکان می‌خورد. درست مثل حالا، برای همه چیز اسم انتخاب می‌کند و صبح تخم‌مرغ‌ها را از زیر مرغ‌ها بر‌می‌دارد درحالی که با آن‌ها حرف می‌زند. اسم اسب پدرش را هم می‌گذارد غروب. هم اسم آن اسبی که دوهفته گذشته آورده بودند بیمارستان برای معاینه.

   فقط ۶ ساعت است که آخرین جلسه این ترم تمام شده و من دلم هرلحظه تنگ است که بنشینم پشت میرا، گردنش را نوازش کنم و حالش را بپرسم. خیز بردارم بروم روی زین و از زمین کنده شوم. بعد قبل شلاق زدن عذرخواهی کنم و وقتی جلوی در مانژ میرا بی‌تابی می‌کند داد بزنم " این‌وری این‌وری " و هرچه پسر چابک سوار می‌خندد که " این چیه میگی، فقط فرمان بده " اعتنا نکنم. دلم تنگ است که بین گوش‌های اسب به غروب اهواز زل بزنم. به که بگویم که دوست دارم سوار اسبی خستگی‌ناپذیر تا آخر دنیا چهارنعل بروم؟



+ و دوره مقدماتی تمام شد و من هنوز حتی یک عکس با اسب ندارم. این یک علامت خوب است :)

+ فرجه امتحانات، فردا، اتوبوس، جاده، حرکت...

+ درس، درس، درس... به کمپین " از اول ترم از درس خواندن لذت ببرید " نپیوندید چون هنوز همچین کمپینی احداث نشده -_- ترم بعدی انشاالله.

+ نامه‌نگاری و پست‌دوستی هنوز به راه است. در انتظار پستچی با یک پاکت شیرینی هستم.

+ همه چیز خوب است و بهتر می‌شود... تکیه به خداوند.

+ جان تازه در بلاگ بدَمیم :)

  • زنبورِ ملکه
دیشب وقتی "اسب دره‌شوری" از کلاس بیوشیمی توی سرم تکرار می‌شد، سری‌زدم به گذشته‌های به ظاهر دور و عمیق شدم در خودم‌ که این سال‌ها چه بر من گذشت و تکه سنگ زندگی را تا به کجا تراشیدم؟

و عمیق‌تر باید شد.
  • زنبورِ ملکه

پُک: مرورِ چیزهای شیرین

جمعه, ۱۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۶ ب.ظ
دیدید گاهی در فیلم یا سریال خاصی می‌گوییم "این قسمت‌شو خیلی دوست داشتم"، این هم بخش مورد علاقه من است.

گپ ۱۶ آذر ۹۶

  • زنبورِ ملکه