لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

یادم هست اولین بار ایشان بدون داشتن وبلاگ و با گذاشتن آدرس ایمیلشان برایم در وبلاگ قبلی‌ام "من‌نویس" کامنت گذاشتند. حوالی سال نود و دو بود به گمانم. محتوی کامنت هم تحسین عکسی بود که خودم گرفته بودم با همان دوربین کامپکت رحمت الله علیه :) من هم کلی خوشحال از اینکه یک نفر خارج از فضای بلاگستان توجهی به پُستم کرده برایشان ایمیل فرستادم. بعدها ایمیل‌های دیگری فرستاده شد. ایشان هم تصمیم گرفتند بلاگ بسازند و قطعا پیشنهاد من بیان بود.
   آن اوایل مشخص بود که ایشان هم تازه وارد دنیای عکاسی شده‌اند. اما بعد از گذشت این همه سال جهش عظیمی داشته‌اند. البته این همه سال حدود سه تا چهار سال است! امروز توی استوری اینستایشان چیزی شبیه پل چهارم اهواز دیدم و پرسیدم این کجاست. ایشان گفتند خودم بهتر می‌دانم و من فهمیدم اهوازند اما فکرش را نمی‌کردم وقتی کلاس عکاسی من به‌خاطر مشغله استاد برای اختتامیه مسابقه ملی عکس آن سوی واقعه تعطیل می‌شود و من هم می‌روم سری بزنم ببینم چه خبر است، ایشان را آنجا ببینم که همه جوایز را درو می‌کند :)
   وقتی درحال کنکاش با خودم بودم که بروم جلو و تبریک بگویم یا نه، درست کنار من به یکی از عکس‌ها زل زده بودند و من هم هرچه حساب کردم دیدم خیلی هم کار خوبی ست پس سلام کردم. یکی از بزرگ‌ترین دردها و مشکلات من تا به این‌جای زندگی، همین اینترنت لعنتی بوده است اما در عین حال یکی از ارزشمندترین چیزهای زندگی‌ام که غالبا آدم‌های خوب را هم توی دامنم می‌اندازد همین اینترنت است. از این بهتر نمی‌شد. مرا شناختند هرچند فامیلی‌ام را مثل خیلی‌ها غلط تلفظ کردند. نیمی از نمایشگاه را با هم دیدیم. درباره عکس‌ها، نمایشگاه و دانشگاه، کلاس عکاسی من و سماجت ایشان در فتوشاپ حرف زدیم. از تجربه عکاسی در اربعین حرف زدند و چیزهای خرد و ریز دیگر که حالا یادم نیست. آنقدر همه چیز خوب بود که من راس ساعت چهار تازه یادم افتاد که چهار کلاس داشته‌ام.
   لبخند دلنشینیِ صحبت با ایشان و دیدن کسی که حدود چهار سال پیش در همین بیان برایم کامنت گذاشته بودند از صورتم جمع نمی‌شد. انسان آرام، مودب، خوش‌رفتار و دوستداشتنی بودند. دوست داشتم ساعت‌ها آنجا به‌ایستم و ایشان را مجبور کنم برایم از عکاسی بگویند و افسوس که کلاس زبان مسخره‌ام را به این کار ترجیح دادم. خیلی ذوق زده و خوشحال شدم از دیدن ایشان. حس عجیبی بود. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشند و بالاخره یک روز دوباره موفقیتشان را در کنار موفقیت خودم ببینم :)
  • زنبورِ ملکه

شاعرانه زندگی کنیم

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۰۲ ب.ظ
   هروقت می‌روم دفتر پیشخوان که نامه را پست کنم، از کنار گلفروشی‌های دلربایی رد می‌شوم که کاملا مشخص است بالاخره روزی مغلوبشان می‌شوم. امروز گلی دیدم که برگش شبیه چنار خزان‌زده بود. باز هم از هیچ بهتر است. اهواز با گلی شبیه چنار، بهتر از اهواز بی هرآنچه چنار است.
   نشسته‌ام توی آمفی تاتر دانشکده علوم. فردا میان‌ترم زبان دارم اما شب منزوی ست. شعرهای منزوی به همراه اجرای  زنده موسیقی. زبان را که نمی‌افتم، پس ترجیح می‌دهم شاعرانه زندگی کنم.

+ اگرچه به نظر پ.ن میاد اما خیلی مهمه، خودش یه پسته. فاطمه رفته دکتر و ... آسم داره:(
  • زنبورِ ملکه
اینکه من از همان روز‌های اول قاطی آدم‌های عادی شدم درواقع یک اتفاق بود. اتفاقی که همان روز ثبت نام مهسا را به جان من انداخت و یک هفته‌ هم وَرِ دلِ من بود و حال و هوایم را عوض کرد. وگرنه من قصد داشتم لاک‌پشت پیر و مهربانی باشم که غالب اوقات توی لاک خودش است. از همان روزهای ابتدایی آرام آرام شوخی‌های عادی شروع شدند و چه کسی فکرش را می‌کرد من درباره رل زدن و این جینگولک بازی‌ها با کسانی که مدت زمان کمی ست می‌شناسم شوخی کنم؟ درواقع یعنی شوخی‌های پیش پا افتاده مسخره و جاست فور فان!
   اما این حقیقت دارد که به‌هرحال آدم از محیط و وقایع اطرافش اثر می‌پذیرد به گونه‌ای که حتی خودش هم باور نمی‌کند. زمان گذشت و گذشت و این شوخی‌ها شد رایج‌ترین شوخی‌های بین ما هم‌اتاقی‌ها. این تغییری بود که هنوز هضمش نکرده‌ام.
   اما دیشب چهارتایی توی اتاق نشسته بودیم که حرف سر رفتن حوصله و بازی شد و پیشنهاد بچه‌ها جرئت حقیقت بود. یکی مقاومت می‌کرد و دوتای دیگر مشتاق. هرچند هیچ ایده قطعی نداشتم که قرار است چه پرسیده شود اما قبول کردم و نهایتا بازی شکل گرفت.
   فکر می‌کنم حس دلنشینی در افشای اسرار برای دیگران هست مدتی یک بار آدم را زله می‌کند. دلت میخواهد بنشینی حرف بزنی و همه اسرارت را به زبان بیاوری. این بازی هم بخشیش همین است. حس هیجان سوالی که از شما پرسیده می‌شود و یا برای فرار از گفتن حقیقت، تن دادن به هرکاری.
   خلاصه اول بازی اتاق ولوله شد. در نهایت بهت و حیرت می‌خندیدیم. بلند می‌شدیم و به هوا می‌پریدیم. کم کم از شکل بازی خارج شد و همه شروع به حرف زدن کردند. راحت و رها. البته من چیز زیادی برای گفتن نداشتم. خودم را سپردم به بازی و خوب گوش دادم و خوب پرسیدم. چیزهای مهمی آشکار شد. عجب بازی عجیبی ست این جرئت حقیقت...

+ زهره پرسید خب اگه...
  • زنبورِ ملکه
از لب کارون برایت می‌نویسم. برای تو که می‌توانستی حالا کنارم باشی. کنار من و کارون. سه تایی شب قشنگی می‌شد. کارون هم دلش برای یک عشق درست و حسابی تنگ شده‌است. مطمئنم. اگر نه چرا انقدر غمگین است؟ چرا لب کارون آمدن انقدر دلگیر است؟ اگر تو بودی کارون هم عوض می‌شد. حالش بهتر می‌شد. شاد می‌شد.
   کنار کارون ایستاده‌ام و والس تهران گوش می‌کنم. دلم هرکجا که هست اینجا نیست. زرق و برق اهواز مرا می‌گیرد اما نهایتا دلم را می‌زند. دلم تورا می‌خواهد. تو که می‌شود ساعت‌ها مشغولت شد و زده نشد. باید بگویم که حالا اهواز با تو و بی تو سرد است. اما بی‌ تو سردتر است.
   چند روز است پلکم می‌پرد. میایی؟ چه ولوله‌ای به جان می‌اندازد هر فعلی که مصدرش آمدن است. نمی‌گویم بیا. نه با دهان که با تمام ذرات وجودم. بیا و بگذار توی گوشت قصه عشق چندین هزارساله‌مان را بگویم. 
عزیزِجان،
تکه‌ای از روح من همیشه کنار کارون در انتظار توست و این حقیقت دارد که یک روز لب کارون قدم خواهیم زد. آن وقت روحم را از لب کارون بر می‌دارم و به آغوشت بر می‌گردم.
  • زنبورِ ملکه

پُک: حر‌ف‌های عامیانه مورد توجه نویسنده

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۱۰:۲۵ ب.ظ
- چرا این ایجوریه؟ بزنیش تو سر یکی میمیره.
:)


+ توصیف کیویِ سلف، به لهجه اصفاهانی ^_^
  • زنبورِ ملکه
شب اهواز تنهایی
   اتوبوس هرچه بود و نبود تمام شد. که البته می‌شود ساعتها از آن نوشت و من آنقدر زود به در حرکت بودن دل می‌بندم که دلم نمی‌خواهد پیاده شوم. در هرحال، مرا جایی که تا بحال نرفته بودم رها کردند. ماشین بوشهر بود و فقط از اهواز رد می‌شد. به بابا دروغ گفته بودند. خوش‌بینانه‌اش می‌شود اینکه اشتباه شده بوده است.
   دوتا دختر جوان هم با من پیاده شدند که دوتا پسر جوان به استقبالشان آمده بودند. چمدان‌هایشان را گرفتند انداختند پشت ماشین و به سلامت. من ماندم و میدانی که نمی‌شناختم یک گوشه اهواز. در اهواز ظاهرا دیدن یک دختر تنها در روز روشن هم عجیب است، چه رسد به شب. ابتدا شگفتی تا خرخره‌ام را تصاحب کرده بود و نمی‌گذاشت بترسم. سیخ ایستاده بودم لب جاده، بی‌تفاوت. بعد کم کم ترس آمد سراغم. پس رفتم و پس رفتم تا خوردم به نیروی انتظامی. امیدوار کننده بود.
   نمی‌گویم از جزئیات که کلافه کننده‌اند. که کلی منتظر ماندم، این‌طرف آن‌طرف تماس گرفتم و کلی تنها ماندم. حالم خوش نبود ولی عجیب می‌خندیدم. شبیه دیوانه‌ها. هرچه که بود و نبود رسیدم و گذشتم از کوه تنهایی. این مدت چقدر این احساس را تجربه‌ کرده‌ام. یک وقت‌هایی هیچ‌کسی را نداری. تنها و رها. چیزی به سینه‌ام لگد می‌زند. نوزاد غمی ست که دارد در من رشد می‌کند. غمی که نمی‌دانم به کجا خواهد رسید.
   چقدر دل آشوبم...

+ همچنان زیاد بنویسیم. باتشکر.

  • زنبورِ ملکه
من اصلا نمی‌دانم چه می‌خواهم. نمی‌دانم از کدام طرف باید بروم. انگار همه چیز مثل هوای بد و غبارگرفته اهواز است. نمی‌شود چیزی را دید که آن را بخواهم. درست شبیه روزهای اول دانشگاه. همه‌اش سعی می‌کردم راه‌‌ها را یاد بگیرم. نمی‌شد. ایستگاه‌های اتوبوس تا دانشکده را می‌شمردم. سر ایستگاه چهارم پیاده می‌شدم اما گیج و منگ از طرف مقابل می‌رفتم و سر از محوطه پشت دانشکده علوم در میاوردم. همه چیز گنگ بود و دَر هم.
   زهره می‌پرسید " تو ام هرچی سعی می‌کنی نشونه بذاری که یادت بمونه نمیشه؟ یا فقط من اینجوریم؟ " و با هم می‌خندیدیم.  حالا همان حس را به زندگی دارم. پیش‌رو اما گنگ و مبهم. فرقش اما این است که دیگر نمی‌خندم. به گم‌شدن‌های گاه و بی‌گاه، سر چرخاندن و تمرکز برای پیدا کردن راه. نمی‌خندم. گریه‌ام می‌گیرد. بغض می‌کنم. احساس تنهایی مطلق دارم.
   خانه دیگر آن خانه سابق نیست. چنار پائیزی پشت پنجره و هوای دلگیر. تمام روزهای توی خانه بودن یکی یکی تمام شدند و من انگار نه انگار که خانه‌ام. انگار که اینجا دیگر خانه‌ام نباشد. اهواز هم خانه‌ام نیست. بی‌خانمان شدم. خودم و وسایلی که هنوز بهشان حس مالکیت دارم معلق روی زمین خدا روزگار می‌گذرانیم. خانه‌ام شده است جسمم که انصافا خانه سردی ست.  خانه‌ام شده است یک مستطیل کوچک مسخره که دائم توی دستم است. خانه‌ام شده است چمدانم و خرت و پرت‌های تویش. 
   فردا بر می‌گردم اهواز. ظهر. آرام و بی‌صدا. باز می‌نشینم توی اتوبوس و چیزهای تکراری می‌بینم، نگاه‌های تکراری، حس‌وحال تکراری. بعد هی خودم را آرام می‌کنم. ناز و نوازش می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. ادای آدم‌های محکم و را در میاورم. نزدیک اندیمشک احتمالا پالتوام را در میاورم. شب می‌رسم خوابگاه. توی ذوق هم‌اتاقی‌ها نمی‌زنم. می‌خندم، حرف می‌زنم، چمدان باز می‌کنم. بعد هم روز تمام می‌شود. همه چیز تمام می‌شود.
   و فردا دوباره شروع می‌شود. می‌روم سر کلاس آناتومی. جلوی پرچم ایران می‌ایستم. تلاش می‌کنم لغات آناتومی را به ذهن بسپارم. به استاد زل می‌زنم و انرژی مثبتش مرا دوره می‌کند. لبخند می‌زنم و حالم خوب می‌شود. همه‌چیز همان‌طور که بود تکرار می‌شود. چقدر مسخره است...
   چقدر همه چیز دیوانه کننده ست...


+ عنوان از خودم.
  • زنبورِ ملکه

با تاخیر برای #کرمانشاه

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۳۴ ق.ظ
می‌گفت لباسارو دادن دستش. به زبون محلی گفته من که لباس فارسی نمی‌پوشم. سایز لباس‌ها هم گاها مناسب نبوده. به زبون محلی گفته من اینو به کجام ببندم.
( با عرض معذرت، باید حتما می‌نوشتم )
   توجه کنیم به جزئی‌ترین چیزها. که زندگی روستائیان عموما سنتی ست و لباس کردی هنوز رواج دارد. به نظرم حالا دیگر بهتر است فقط به شماره حساب‌های مطمئن پول بفرستیم.
  • زنبورِ ملکه
نامه‌نگاری

   فوبیای دزدیده شدن چمدانم با حضور نامه شما در آن حاد تر شده است.
بی‌نهایت متشکرم.
  • زنبورِ ملکه

سومارم آرزوست

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۱۰ ق.ظ
کرمانشاه تسلیت


   پشت پا بزنم به همه برنامه‌ها، زنگ بزنم برگشتم به خانه را کنسل کنم و بمانم توی این تعطیلی یک هفته‌ای منتظر دانشگاه که مرا برساند به پایتخت کنونیِ غمِ کشورم و به جایی که همیشه می‌خواستم بروم.
یا چمدانم را رها کنم بماند، خرت‌وپرت بچپانم توی کوله‌پشتی‌ام و عصر جای بلیط همدان، بلیط کرمانشاه بگیرم و بروم...

احتمالا اگر پسر بودم بی درنگ همین کارها را می‌کردم. 
  • زنبورِ ملکه

پُک: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

يكشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۶، ۱۰:۰۱ ب.ظ
می‌خواستم درباره سرما بنویسم اما فعلا آن را بیخیال. بار دوم است اهواز زلزله می‌آید. از خواب پریدم و همه جا می‌لرزید. اگر مردم برایم فاتحه بخوانید و بگویید خدا او را ببخشاید. البته شما هم مرا ببخشید!
  • زنبورِ ملکه

روز خوب در پس روزِ بد فرا خواهد رسید.

شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ب.ظ
- و قل ربِّ زِدنی علما. و بگو پروردگارا دانش مرا بیفزا. خب این هم که می‌بینید پرچم ایرانه. شما چون جلسه اولتون هست در جریان نیستید. ما ابتدای هر جلسه پرچم ایران رو میذاریم و بچه‌ها به احترام پرچم کشورشون می‌ایستن. (بلند شدن بچه‌ها ) موقعی که من از در میام نیازی نیست برای من بلند بشین، ولی به احترام پرچم کشورتون حتما با‌ایستید... کلاس ما به این شکله که بعد از ۵۰دقیقه یه استراحت ۵دقیقه‌ای دارید که من ۳دقیقه‌ی اون رو برای ترویج فرهنگ کتابخوانی بخش‌هایی از یک کتاب رو که بهتون معرفی می‌کنم میخونم... کلاس هم با یک بیت شعر تموم میشه. یعنی تا روی مانیتور یک بیت شعر ندیدید خسته‌نباشید و از این داستانا نداریم...
*
پس از کلاس:
نماینده خوشحال وارد سرسرا می‌شود. گویا استاد شنبه این هفته را هم با روی گشاده و رفتاری متین تعطیل کرده است.
*
سلف خلیج فارس:
بین حرفها می‌شنوم استاد اجازه فیلم گرفتن هم می‌دهند.


همچین پک فوق‌العاده‌ای استاد چیست؟
آناتومی.

+ کتاب امروز بیشعوری بود.
+ به قدری از این کلاس ذوق‌زده و هیجان زده‌ام که فکر می‌کنم عاشق شده‌ام :)
+ دیروز و شبش مجموعه‌ عجیبی از احساس دلتنگی، کلافگی، تنهایی و غم بود. عنوان پست " احتمال بارش باران اسیدی " را نوشتم و پست را ننوشتم و پست را ننوشتم و پست را ننوشتم...
+ در توضیح بند بالا، امروز اهواز به ابری و به شدت دلرباست. حتی ساعاتی پیش چند قطره‌ای باران آمد. خوزستانی‌ها می‌گفتند اولین باران پائیز اهواز باران اسیدی ست.
+ چای‌سبز کیسه‌ای لیپتون خوب است:)
+  همین حالا از تلاش چند دانشجوی های‌ترم پشت یک وانت روی گاوی می‌آیم که اسم مشکلش کمی پیچیده بود اما ترجمه فارسی‌اش این بود که رحمش از بدن خارج شده است. از ذوق اشک توی چشمانم جمع شد.
+ در توضیح مورد بالایی نگارنده ۵۰ درصد اشک‌هایش از روی شوق است :)
+ آرام بگیرید. در پس روزهای بد روزهای خوب می‌آیند و در پس اشک‌های غم، اشک شوقی هم هست. حتی گرمای جنوب هم در پس کوه‌های حوالی اندیمشک خنک می‌شود:)
+ در توضیح بند بالا... چیزی نمی‌گویم چون حالم خوش است و پرحرف شده‌ام و چه بسا نوشتن و نوشتن سطرهای زیادی به درازا بکشد.
  • زنبورِ ملکه

حالِ اکنونم

جمعه, ۱۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ق.ظ
در چنان وضعیت بدی به سر می‌برم که حتی توان نوشتن درباره یکی از شیرین‌ترین حوادث زندگی‌ام را ندارم و می‌گذارم خاطره اولین روزی که روی اسب نشستم توی ذهنم خاک بخورد. حتی حوصله شعری که بعد از این تجربه درباره معشوق گفتم را ندارم.
سوار ناشیِ خود را تو همچون اسب حس کردی
و بازی می‌دهی او را...
  • زنبورِ ملکه

بی وزن شبیه یک ذره از گرد و غبار اهواز

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۹ ب.ظ
- اوووه کور خوندی دنبالت نمی‌دوم... وای یکی دیگه اومد... بدو.
دارم تو راهرو معاونت دانشجویی راه می‌روم زیر همان سایه‌بانِ بنفش و با خودم حرف می‌زنم. بلند بلند. البته ناخودآگاه. دختری که جلویم راه می‌رود بر می‌گردد.به خودم می‌خندم اما می‌دوم تا به اتوبوس برسم. دیگر چیزی برای درنگ ندارم. یک خود معلق شده‌ام. می‌نشینم پیش هم‌کلاسی‌ها لِفت بازی دیشب گروه را تحلیل می‌کنم و بعد هم به رفتار همراه با قهر امروز پسرها می‌خندم. پا به پای مژده از کلمه لفت استفاده می‌کنم و می‌خندم. البته صبر نمی‌کنم که حرف‌های آقای متشخص را بشنوم و دیوانه وار حرکت می‌کنم. دفتر پیشخوان، نمایشگاه گیاهان در دانشکده کشاورزی، سلف، خوابگاه، حمام. توی حمام دنگ‌شو گوش می‌کنم که " خطا کردم ای مه خطا کردم، تورا با شبم آشنا کردم " بعد هم با موهای خیس بر می‌گردم به دانشگاه برای فارسی. همینجا می‌دوم که به اتوبوس برسم.
   جزوه فارسی‌ام گم شده است اما گوش می‌کنم. ارائه امروز درباره کتاب قلعه حیوانات است. تمرکز می‌کنم. البته تمام مدت حرف از گروه و لفت و جریان دیشب است. انگشتم را روی گوشی فاطمه بالا پائین می‌کنم تا چت‌های بعد از لفت دادنمان را بخوانم. زیاد حوصله‌ام نمی‌شود. آخر کلاس هم بحث بچه‌ها را رها می‌کنم و از کلاس بیرون می‌آیم. البته قبل اینکه اتوبوس بیاید به من می‌رسند. مژده می‌گوید: خودت کار خوبی کردی الان بحثو لفت دادی اومدی اینجا. می‌خندم. باز هم تمام مسیر را حرف می‌زنیم. از امتحان بیوشیمی تا جان آدمیزاد. 
   همه چیز خیلی ساده ست. من واقعا معلقم. حالا هم با موهای خیس روی تختم روبه‌روی کولر نشسته‌ام و شام هم ندارم. قرار است سالاد کاهو بخورم. یک احساسِ بی‌احساسی عجیب دارم. پشت خنده‌ها و چرت‌وپرت‌هایی که امروز گفتم هیچ‌چیز نیست. یک دیوانگی عجیبی مرا دوره کرده که می‌توانم قرن‌ها زندگی کنم و بگویم همه چیز به درک. چه شده است؟ نه، بهتر است بپرسم چه نشده است؟ حق دارم.
  • زنبورِ ملکه

پُک: وقتی درست نمی‌دانم چه مرگم است:(

جمعه, ۱۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ
اونی که هندزفری می‌ذاره تو گوشش ولی آهنگ گوش نمیده و اونی که در تاریک‌ترین قسمت حیاط ساندویچش رو میخوره، خیلی حالش بده. خیلی...

+ پُک: پست کوتاه.
  • زنبورِ ملکه

پُک: #آتش_بدون_دود

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۳۴ ب.ظ
آتش بدون دود

و امتداد زمان برای ما چقدر طولانی ست که نه آغازی دارد و نه پایانی...

  • زنبورِ ملکه

کتاب، مست‌کننده‌ترین چیز دنیاست.

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۲۵ ب.ظ
چندتا خرید داشتم. افتادم توی اتوبوس دانشکده و بعد اتوبوس خیابان نادری. کلاس ساعت ۳ و نیم تمام شد و من حواسم هرکجا که بود، یادم نبود اینجا اهواز است و زندگی برای غالب مردم از ساعت پنج شروع می‌شود. رسیدم و دیدم تقریبا همه جا بسته است. دور خیابان چرخیدم و کمی وقت تلف کردم تا رسیدم به کتاب‌فروشی شرق. یاد کتاب عکاسی افتادم که استاد گفت بگیریم. رفتم داخل. کتابفروشی شرق درست شبیه ایده آل من است. یک کتابفروشی نقلی ست که برای من خیلی هم بزرگ است. این تضاد به حدی دوستداشتنی ست که من ساعت‌ها می‌توانم آنجا بایستم و از شیرمرغ تا جان آدمیزاد را ورق بزنم. البته یا بدون کارت بانکی‌ام و یا بدون پول و یا در حالت غیر ممکن کنترل برروی خودم. 
   چشمم را از قفسه‌ها و کتاب‌ها می دزدیدم غافل از اینکه وقتی دورتا دور کتاب چیده اند تا کی و کجا می‌شود از کتاب فرار کرد؟ عاقبت دیوانِ‌حافظ‌های نقلی و جیبی دل مرا بردند. شاعر درونم هم مدام با آرنج به بدن ذهنم می‌زد و می‌گفت "آخر کدام شاعری بدون دیوان حافظ می‌زیَد؟" من هم گشتم، ورق زدم، نوشیدم تا یک خوش ترکیب و خوش خط و مناسبش را پیدا کردم بعد هم خودم را کندم آوردم بیرون. آن لحظه همه چیز لبخندناک بود.
:)

+ از نقطه ضعف‌های خود استفاده کنیم. مثلا اگر آناتومی نمره مد نظرم را کسب کردم، یک بعد از ظهر می‌روم خودم را رها می‌کنم در کتابفروشی شرق.
+ امروز در دانشکده ادبیات، برنامه خوانش داستان بود. محوطه دانشگاه درست مناسب این است که یک گوشه بنشینی و شعر نفس بکشی! دیوانه کننده زیبا و دوست‌داشتنی ست. دو داستان از رومن گاری خوانده شد که مرا حسابی به فکر برد. احساس خوبی ست که می‌شود هرروز ظهر آنجا کمی در ادبیات دست‌وپا بزنم. 
+ بیشتر بنویسیم. باتشکر:)
  • زنبورِ ملکه

حال خراب و نزاعی که همیشه درونمان هست

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۱۱ ب.ظ
می‌خوانم  و حال خرابی که مدت‌هاست درونم کمین کرده شروع به حمله می‌کند. روی نیمکت کنار ساختمان دانشکده نشسته‌ام. سرم را میبرم بالا و به آسمان و درخت بالای سرم نگاه می‌کنم و سرم را آرام به دیوار تکیه می‌دهم. تند تند توی سرم حرف می‌زنم.
- گریه نکن. گریه نکن. اینجا جای مناسبی نیست. اون همکلاسی هندزفری به گوش که روبه‌روت به دیوار تکیه داده میبینه. اون آدمایی که اون‌طرف ایستادن و هرکسی که ممکنه رد بشه.
یادم می‌افتد که عینک دودی به چشم دارم و دیگر سدها شکسته می‌شوند. قطرات اشک آرام از چشم راستم می‌غلتند و پایین می‌آیند. بعد گونه چپم تر می‌شود. همه چیز به شدت برخلاف آرامش است. همه چیز به شدت درون مرا به‌هم می‌زند. یک آن از این خودِ در هم شکسته فرار می‌کنم و به سرعت از جایم بلند می‌شوم. وقتی ساختمان را دور می‌زنم اشک‌هایم را زیر عینک دودی پاک می‌کنم. حمله تمام شده است. البته فعلا.
  • زنبورِ ملکه

تو را از دست دادم، آی آدم‌های بعد از تو...

چهارشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ
هر چی زور بزنم حواسم پرت بشه، هرچی از صبح با ضبط قسمت دوم رادیو سر خودمو گرم کنم، بعدش ظهر تو گروه با دوستام سر یه سری احکام بحث کنم و عصر با ملیکا برم باشگاه اسب‌سواری برای ثبت نام، بی‌فایده ست. وقتی حواسم ازش پرت نمیشه و دلخورم از خودم، دلخورم از اون و از همه چیز، آخرش مجبورم از خستگی بیوفتم تو تختم و برم تمام مکالمه رو از اول بخونم و دلم برای خودم بسوزه و بگم آخه چجوری اینجوری شد؟

+ امروز داشتم لیست خریدهام رو برای بابا مینوشتم که بگم سر ماهه و پولم تموم شده. وقتی نوشت مدیریت مالیت ضعیفه ناراحت شدم. نگاه کردم دیدم میشد خیلی چیزارو نخرید. مثلا باید کور میشدم ولی بینایی سنج نمیرفتم و عینک طبی نمی‌گرفتم. کلاه آفتابی هم نیاز نداشتم نهایتا پوستم یه پا تیره‌تر میشد، باید یه کوله‌پشتی ارزون‌تر می‌خریدم، جامدادی هم میتونستم خودم ببافم، به دوتا روسری شالی هم نیاز نداشتم، تو خرید تنقلات و میوه و غیره هم باید خیلی صرفه جویی کنم. خرج اضافی ممنوع.
هرچند طبیعیه ولی دلم آشوبه...
  • زنبورِ ملکه

چیزهایی که اکنون برای گفتن دارم

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ب.ظ
خیلی زود خودم را در نقش یک دانشجوی دامپزشکی پیدا کردم. امروز با کمال آرامش رفتم توی سردخانه و با کمک بچه‌ها سگ نمونه‌مان را آوردم. حتی صورتش درست در چند سانتی صورتم قرار گرفت و آرام خودم را عقب کشیدم. ترتیب انجام کارها را هم پیدا کرده‌ام. اول دستکش‌ها را در می‌آورم و با همان دست‌های خشک روپوش و مقنعه را عوض می‌کنیم و در جایی می‌گذارم که تا خوابگاه دست نخورند. بعد دستم را می شویم. بعدش باید روپوش و مقنعه را سه بار آب بکشم. کفش‌ها هم توی سردخانه کثیف شدند که شُستم‌شان. نگران بودم وسواس بگیرم که شکرخدا اینطور نشد. 
   هنوز با خودم درگیرم بخاطر وقت زیادی که پای استفاده از تلفن همراه هدر می‌دهم. تصمیم دارم وقتم را تا جای ممکن پر کنم که وقت زل زدنِ بی جهت به گوشیم را نداشته باشم. قرار شد با ملیکا کلاس‌های آموزش اسب‌سواری برویم. ملیکا عین بچه‌ها ذوق می‌کند. من هم هیجان‌زده‌ام. برنامه سینما اکسین را هم مدام چک می‌کنم. آن هفته نگار را دیدیم این هفته احتمالا خفگی را ببینیم. باید برنامه‌ای هم برای خواندن پیوستهِ آتش بدون دود بریزم. اواخر آبان در مدت ربع ساعت باید درباره‌اش صحبت کنم و دو نمره برای فارسی بگیرم. از هفته بعد هم تمام نهارها را دانشگاه می‌خورم تا در تمام برنامه‌های انجمن ادبی دانشکده ادبیات شرکت کنم. از همین سه‌شنبه هم کلاس عکاسی شروع می‌شود. وقتم دارد تا خِرخره پر می‌شود آن هم با چیزهای هیجان انگیز. این بهترین راه حل ممکن است.

+ چند وقت پیش توی وبلاگ یاسمن مجیدی می‌خواندم که با چند نفر نامه نگاری می‌کند. خیلی کیفور شدم. من عاشق نامه‌نگاری‌ام. پیشنهادش را هم گاها وسط کشیده‌ام اما استقبالی ندیده‌ام. وقتی مامان مدارکم را پست کرد و من هر روز از نگهبانی رد می‌شدم و دفترچه بسته‌های رسیده را می‌دیدم، به سرم زد که چقدر خوب است حالا، انقدر دور از جایی که به آن عادت داشته‌ام، نامه دریافت کنم. نامه‌هایی که با خودکار روی کاغذ نوشته شوند، نامه‌هایی از جنس صفا و سادگی قدیم. درست شبیه نامه‌های دوران دانشجویی بابا که مرا همیشه به گریه می‌اندازند ( اشک توی چشم‌هایم جمع شد ). کسی داوطلب نیست؟ کسی که دلش بخواهد بخواند و بنویسد. درباره هرچه. کسی که نامه‌نگاری را درست مثل من، عمیق، دوست داشته باشد.
  • زنبورِ ملکه