لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

صبح جمعه دلنشین‌ترین وقت ممکن است.

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ق.ظ

صبحانه جمعه
   صبح جمعه یک سکوت آرامش‌بخش دارد همراه با روشنایی روز. هوا هم فوق العاده ست، چیزی شبیه بهار. می‌شود توی بالکن، به همراه صدای گنجشک‌ها یک صبحانه مفصل خورد. می‌شود زیر لب آواز خواند و رَخت شست. می‌شود توی تخت، با سکوت دلنشین کتاب خواند. صبح جمعه در سکوت خوابگاه و روشنایی روز، می‌شود احساس خوشبختی کرد.

+ خوشحالم که مثل بقیه نمی‌گم " حالا کل هفته ساعت ۷ ربع کم پامیشیم، همین جمعه رو تا ظهر بخوابیم " .
  • زنبورِ ملکه

سیری مجازی

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۰ ب.ظ
دارم به یک احساس دلزدگی و نفرت نسبت به دنیای مجازی می‌رسم. کلافه و سرگردان شبیه آدم‌های معتاد در اولین وقت ممکن که احتمالا فاصله‌اش تا دفعه پیش چند دقیقه بیشتر نیست تلگرام و اینستاگرامم را چک می‌کنم. حتی گاها هیچ پیامی از هیچ جای دنیا برای خواندن ندارم که در این صورت کلافه و ناراحت به تلفن همراهم زل می‌زنم و از خودم متنفر می‌شوم.
   سیر شده‌ام از همه چیزهای مجازی. چت کردن بی‌تابم می‌کند و چت نکردن بی‌تاب تر! گم شده‌ام توی حال و هوایی که دوستش ندارم و راه برگشت را هم پیدا نمی‌کنم. دلیل بی‌قراری خودم را نمی‌فهمم. دلیل این همه فاصله تا "ایده‌آل‌ترین خودم" را نمی‌فهمم. به خودم می‌گویم "حذف کن بره خلاص" ولی نمی‌شود. این روزها بخش خیلی زیادی از روابط توی همین‌ها می‌گذرد و نمی‌شود انقدر تنها شد که با هیچکس رابطه‌ای نداشت.
فکر می‌کنم یکی از دلایلش دلتنگی ست. دلتنگی برای چه؟ خدا می‌داند. هرچه که هست دیگر طاقتم نمی‌شود. با خودم کلنجار می‌روم. باید کاری کنم. احتمالا تا جای ممکن همه چیز را حذف کنم. شاید کمی سکوت و تنهایی کمکم کند. مثلا پی‌ام‌های گروه اصلی کلاس را نخوانم. اصلا هم مهم نیست که چیز مهمی را از دست بدهم. حتی پی‌ام‌های گروه جزوه را هم نمی‌خوانم. اگر کسی کار مهمی داشته باشد پیام می‌دهد. احتمالا برای مدتی هم از اینستا خارج شوم. اما آیا همه اینها کار می کند؟ همه اینها فقط فرار از صورت مسئله ست. من چم شده است؟ چرا حالم آن‌طور که باید خوب نمی‌شود؟
...
  • زنبورِ ملکه
خلاصه که پاشو زودی بیا تا خودم تنها نرفتم. میگن تنها خیلی خطر داره!
  • زنبورِ ملکه

پُک: خسته، کلافه، دلتنگ.

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۵۳ ب.ظ
دل کندن از آدم‌ها از قدم زدن زیر آفتاب اهواز سخت‌تر و سوزناک‌تر است. تا مطمئن نشده‌اید دل نبندید.
  • زنبورِ ملکه

اتاقی که حالا دوستش دارم.

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۵۶ ب.ظ
خوابگاه

   تخت روبه‌رویی پائین، مرضیه است. مرضیه اولین هم‌اتاقی‌ام بود که با هم آشنا شدیم. بعد از دو روز تنهایی توی اتاق بالاخره آمد. خانه‌شان حدود دو ساعت تا اینجا فاصله دارد بنابراین یک دختر جنوبی است. البته اصلیتش بختیاری ست و رقص دو دستماله را خوب بلد است و خانواده‌اش به زبان لری بختیاری حرف می‌زنند. اما او ته لهجه شیرین جنوبی دارد. بیخیال و پر از شیطنت است. درشت و هیکلی ست. برای عوض کردن موکت، یخچال را تنهایی جابه‌جا کرد. عینکی ست. دانشجوی ریاضی ست. یک خواهرزاده کوچک به اسم آتوسا دارد که وقتی از ته دل توی تماس تصویری به او می‌گوید " خاله " یک شوق عجیبی اتاق را پر می‌کند. دختر مهربانی ست. کمک می‌کند و با آدم راحت است. اهل تعارف نیست. مدام گوشی دستش است. می‌گوید تازه بعد از کنکور گوشی خریده است. تا دو روز پیش پو بازی می‌کرد. با او شوخی کردیم و نهایتا برایش بازی دینر داش فرستادم. دختر شاد، بیخیال و همراهی ست.
   تخت روبه‌رو بالا، فاطمه ست. فاطمه سید و عرب است. به دلایلی که نمی‌دانیم با ما قاطی نمی‌شود. عوضش با همکلاسی‌هایش که چنداتاق آن‌ورترند در رفت و آمد است. سرش به کار خودش است و تا مجبور نشود حرف نمی‌زند. درواقع فاطمه بیشتر جواب می‌دهد. من هم به سختی حرفش را می‌فهمم. گوش تیز می‌کنم و غالب وقتها می‌پرسم " چی؟ ". درست شبیه دخترهای عرب درشت هیکل است به‌طوری که از مادر من هم درشت‌تر است. صبح‌ها زود بیدار می‌شود حتی روزهای تعطیل و دائم با موبایلش صحبت می‌کند.
   تخت کناری پائین، مهشید است. از استان اصفهان است. مشخصا شهرضا. لهجه نرم و شیرینی دارد. مشاوره می‌خواند در دانشکده روانشناسی. مهشید خواهر دوقلویی به اسم مهسا دارد. از هم جدا شده‌اند. یکی خوزستان و دیگری همدان. البته زیاد هم به هم وابسته نیستند. غیر همسان اند. خیلی آرام و بی‌صداست. دوتا گوشی تلفن همراه دارد. لاغر و ظریف است. موهای بلند بافته دارد. زیاد صحبت نمی‌کند. می‌خواهد هرچه زودتر انتقالی بگیرد. روز اول مورچه به سبد زیر تختش زده بود. یک نایلون نبات را کامل ریخت دور. روز اول هم کلاس ظهرش را با من آمد من هم حواسم نبود و سوار اتوبوسش کردم درحالی که پیاده زودتر می‌رسید جوری آرام است که انگار ناراحت است.
   تخت کناری بالا، ابتسام است. ژنتیک گیاهی می‌خواند. من آخر نفهمیدم اصلیت ابتسام کجایی ست. فقط می‌دانم  شش سال شیراز بوده و مادرش شیرازی ست. یک سال هم اصفهان بوده. حالا در شادگان خوزستان ساکن است. متاهل است. از شادگان تا اینجا دوساعت و نیم فاصله است. شب اول با شوهرش حرف زده و هردو گریه کرده‌اند. می‌گوید " عباس بهانه می‌گیرد و می‌گوید من کی خانه تنها بی تو بوده‌ام. من کی بی تو خوابیده‌ام. انصراف بده برگرد. دو روز اول خودش هم مردد بود که انصراف بدهد یا نه. عباس که آنلاین نبود و حرف نمی‌زدند بی‌تاب بود. می‌آمد با ما حرف می‌زد. اصرار داشت که با هم باشیم. حرف بزنیم. غروب روز دوم مرضیه با خودش برده بودش بیرون. آمده بود و می‌گفت " خوب شد رفتم. غروب اهواز دلگیر است. " با شوهرش که عربی حرف می‌زند بغض عجیبی در صدایش هست. من چیزی نمی‌فهمم اما گوش می‌کنم. شلوغ و زودجوش است. چادر مشکی گلدار می‌پوشد. درخشان می‌خندد. از من بازی خواست. لوپ را برایش فرستادم. یک روزه رسید به مرحله صد. کم کم عادت کرده. به شوخی می‌گوید "عباس مزاحم می‌شود نمی‌گذارد بازی کنم. " شلوغ و اجتماعی ست. لطیف و بااحساس است. البته از من کوچکتر است.
   تخت بالای من زهره است. اهل بهبهان خوزستان است. مهندسی کشاورزی می‌خواند. صدای نازکی دارد. مهربان و ناز است. آشپزی‌اش خوب است. عینکی ست. چند کاغذ نقاشی چسبانده به دیوار کنار تختش که کار خودش است. آهنگ‌های انگلیسی گوش می‌کند. بیشتر وقت‌ها توی تخت مشغول کار با گوشی ست. گرمایی ست. لباس‌های خیلی سبک می‌پوشد. توی حرف زدنها شرکت می‌کند. لطیف و همراه است.


+ اگر می‌پرسید " آن عکس رونالدو را که چسبانده؟ " پاسخ این است که " قبل ما همانجا بود ".
+ اگر می‌پرسید " چرا اتاق انقدر به هم ریخته است؟ " پاسخ این است که " سه تا از بچه‌ها هنوز کمد ندارند".
  • زنبورِ ملکه

probable future without you

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ
   Finaly, If I will not have you by myside, I may have gone to  the countryside far from my home and Start being veterinarian in a little house, alone.
  • زنبورِ ملکه

عمو

جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ
عمو۲


   عموجون دیدی چی شد؟ سرنوشت منو کشون کشون با خودش برداشت برد اهواز. کی باورش می‌شد آخه. سرنوشت چه چیز عجیبیه. فقط خدا ازش خبر داره. کی میدونه از این به بعد منو کشون کشون کجاها ببره؟ تو دعا کن عمو سرنوشت منو کشون کشون اربعین ببره کربلا. بعدم از همونجا کشون کشون ببرم به بهترین‌جاهای ممکن. نه که آسون‌ترین، نه. بهترینا گاهی خیلی هم سختن. مهم نیست. سرنوشت منو ببره به سعادت، به شهادت. محرم شده ها، برادرزاده‌تو تشنه نذاری عمو.
  • زنبورِ ملکه

کمی هم برای یادگاری غر بزنیم

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۸ ب.ظ
امروز کوبیدم رفتم دانشکده و چون کلاس عملی بود کنسل شد. برگشتم با اتوبوس درون دانشگاه. انتهای راه یادم افتاد گواهی اشتغال به تحصیل نگرفته ام و باز برگشتم. گرفتم و برگشتم خوابگاه. اتوبوس را دیر پیاده شدم. در اصلی. از در اصلی تا خوابگاه حدود ۳۰۰متر فاصله ست. از در مجتمع خوابگاه تابلوک ۱۴ حدود ۱۵۰متر فاصله ست. به همه اینها گردن درد وحشتناکم را اضافه کنید. 
   توی خوابگاه گفتند موکت ها را بکنید تا موکت جدید بچسبانیم. کندیم. جمع کردیم جارو کردیم نهار خوردیم. دیر حرکت ۲۰دقیقه به دو حرکت کردم برای کلاس ۲. دختری هم بود که اصرار داشت با من بیاید دانشکده ادبیات. رفتیم. دیر رسیدم. آخرین نفر بودم و ۲۰ دقیقه از کلاس گذشته بود. استاد تذکر داد. به همه اینها گردن درد را هم...
   برگشتم از دانشکده. رفتم داروخانه برای گردن دردم دارو بگیرم. حدود ۱۰۰متر رفت و برگشت. یکی از دخترهای ساده روستایی خوابگاه در راه برگشت جلویم را گرفت و گفت می‌ترسم باهام بیا. دلم سوخت رفتم. برگشتیم. خیلی خسته بودم ولی باید می‌رفتم نادری خرید. کوبیدیم رفتیم نادری خرید کردیم برگشتیم.  کلی همانجا راه رفتیم. از هول ایستگاه اتوبوس جلوتر پیاده شدیم. ۳۰۰متر راه رفتیم تا به مجتمع رسیدیم. به همه اینها گردن درد...
   موکت را نچسبانده اند. اتاقمان روی هواست. گردن درد دیوانه ام کرد. نمی‌توانم شام درست کنم. کیک خوردم. ژلوفن خوردم با ته مانده آب و دراز کشیده ام رو تختم. درد دارم. اشکم درامده. خسته و گرسنه ام و تمام کارهایم را هم خودم انجام دادم. یکی نبود بگوید چیزی نمی‌خواهی. چندبار بلند شدم رفتم اینور و آنور. مثلا توی کمدها که توی سالن گذاشته اندشان فعلا. گردنم تیر می‌کشد. فردا ۴ساعت آزمایشگاه بافت شناسی دارم. روپوش یادم رفت بخرم. خدا بخیر کند.

+ چقدر فشار رویم بود امروز. واقعا قدر خانه را آدم اینجوری می‌فهمد ولی فکر نمی‌کردم انقدر زود به همچین وضع بدی بربخورم. گریه می‌کنم...
  • زنبورِ ملکه

اولین ترس

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۵ ب.ظ
اولین ترس من از اینجا گرمای بیش از حد هوا ، ناآشنایی با محیط یا تفاوت سبک زندگی و زبان رایج اینجا نبود. اولین ترس من از اهواز به‌وقت عصر توی یک سوپرمارکت کوچک اتفاق افتاد. وقتی که رفته بودم چیزی بخرم تا شکمم را سیر کنم. کاری که توی خانه خودمان نمی‌کردم. خانه ای که فاصله از با همه چیز نهایتا سی قدم بود. ساعت شش عصر خوشحال و شاد و خندان راه افتادم به سمته فلکه بالای اتوبان گلستان. با دقت به پیاده رو نگاه می‌کردم تا مغازه‌هارا به خاطر بسپارم. لبخند می‌زدم و حس آرامش و هیجان عجیبی داشتم.
   ترس درست وقتی اتفاق افتاد که با چند نایلون توی دستم وارد سوپری کوچیکی شدم و پرسیدم : شیشه پاک کن دارید؟ ( ظهر وقتی پشت تلفن گفتم بالکن را شسته ام خندیدند. گفتند خاکی می‌آید و چه فایده. من هم دیگر نگفتم قرار است شیشه پاک کن بخرم و نگذارم شیشه‌های بالکن کثیف بمانند ) خانم مغازه دار با ته لهجه عربی گفت که دارد، بعد شروع کرد به گفتن حرف‌هایی که ترس را به دلم انداخت.
   گفت دختری با ورود من خارج شد گفته درست جلوی خوابگاه سک نفر چاغو گرفته به طرف گلویش و می‌خواسته کیفش را بدزدد و حالا می‌ترسد برود میوه بخرد. لبخندم جمع شد. ادامه گفت و گو به اظهار دانشجوی جدید الورود بودن من و اشاره به اولین خریدم و دلداری خانم فروشنده و عوض کردن بحث درباره مادر مریضشان گذشت. دلداری مسخره ای که همه چیز را بدتر کرد. ایشان با همان ته لهجه عربی که سعی داشت فارسی حرف بزند گفتند حتما یارو پول دستش دیده و دنبالش کرده. همان موقع چهره تک تک فروشنده‌های قبلی که پنجاه تومنی را دستم دیدند و گفتند که خرد ندارند آمد جلو چشمم. 
   بعد از گرفتن شیشه‌شویی که می خواست شیشه‌های خاکی اهواز را تمیز کند و آرزوی سلامت برای مادر خانم فروشنده از مغازه بیرون آمدم ولی دیگر آن فافای قبل نبودم. تمام راه تا خوابگاه از همه می‌ترسیدم و به پشت سرم نگاه می‌کردم درحالی که قبل این سوپرمارکت، توی خیابانی که سنگ فرش شده بود و هر دوطرفش پر بود از کافه رستوران و فلافلی‌های مختلف که در هر ثانیه احتمال وجود فقط دو زن در آن بود در مقابل ۵۰ مرد، به آرامی قدم می‌زدم و احساس امنیت کامل داشتم درحالی که مردها چپ چپ نگاهم می‌کردند و از دیدنم تعجب می‌کردند. یک جمله می‌تواند امنیت شما را به هم بزند.

+ کاغذکادوهایی که خریدم تا به داخل کمدم بچسبانم را گم کردم بنابراین هنوز چمدانم پخش و پلاست. 
  • زنبورِ ملکه

برسد به دست اهواز

چهارشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۶، ۱۰:۵۶ ق.ظ
اهواز عزیز،
   سلام. از اتاق ۴۴ بلوک ۱۴ برایتان می‌نویسم. حال شما چطور است؟ پایان تابستان است و آتشی که به جانتان افتاده احتمالا فروکش می‌کند. من هم خوبم. کمی سردرگم و دل‌آشوبم ولی طبیعی ست. بالاخره تغییرات بزرگ اتفاقاتی معمولی نیستند که بشود راحت از کنارشان رد شد. اما به صورت کلی خدارا شکر. همه چیز خوب است. به زودی به شما هم عادت خواهم کرد.
   نامه نوشتم که بدانید شما را دوست دارم. علی‌رغم همه حرف‌های منفی و تصور دورادور من از شما، که ناشی از عدم آگاهی بود، همه چیز دوست‌داشتنی‌تر است. اگرچه گرمای شما درست مثل کوره است، من آجر خامی‌ام که به یک کوره داغ نیاز داشت و خدا شمارا به من داد. به هرحال سختی‌ها انسان را می‌سازد و کوره آجر را. حالا من توی اتاق شش تخته‌ای تنها نشسته‌ام که از خانه خودمان سردتر است و قرار است چندماه همین‌جا باشم. قول می‌دهم همیشه از بالکن پیگیر حال و هوای شما باشم و ساعت‌ها لب کارون قدم بزنم. شما هم قول بدهید هوای مرا داشته باشید. اگرچه از دیدن آن روی بد شما، که همه شهرها دارندش، فراری نیستم اما لطفا روی خوبتان را بیشتر به من نشان بدهید. به هرحال من مهمان شما هستم. بد می‌شود بخشی از خوزستان باشید و خونگرم نباشید.
بعدها باز هم برایتان می‌نویسم.
با نهایت احترام،
فافا.
  • زنبورِ ملکه

پُک: وقتی در سفر لبخند می‌زنم

پنجشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۵۳ ب.ظ
خرمالوهارابه‌گنجشکهابفروش

چند می‌خری خرمالوهای دلم را؟
کتاب‌فروشی جمکران.

+ محتوای خاصی نداشت، فقط اسمش قشنگ بود.
+ پُک : پست کوتاه.
+ همه جا را تعطیل می‌کنم و فقط اینجا می‌نویسم.
  • زنبورِ ملکه

جاده شرکت


   آن جاده خاکی به موازات جاده اصلی، غروب سیزده‌به‌در پاتوق ما سه‌تا بود. من و دخترعموهایم. ما هفتاد درصد کودکی و نوجوانی‌مان وَرِ دل هم بودیم. یک دنیای کوچک سه‌تایی خلق کرده بودیم برای خودمان. به ندرت کسی را راه می‌دادیم. قرار این بود که غروب سیزده‌به‌در توی این جاده خاکی قدم بزنیم. برویم و بیاییم. بارها. و در حال قدم زدن برای سیل ماشین‌هایی که به شهر برمی‌گردند دست تکان بدهیم. خیلی دوستداشتنی بود. البته هم‌زمان باید مواظب می‌بودیم کسی مارا نبیند و گیر بدهد که یعنی چه سه‌تا دختر برای ماشین‌هایی که راننده مرد دارند دست تکان بدهند. شیطنت‌های اینجوری مخصوص ما بود. لذت می‌بردیم. 

   واکنش‌ها فوق‌العاده بود. هر که مارا می‌دید حتما عکس‌العمل نشان می‌داد. بعضی فقط بهمان زل می‌زدند تا از دامنه دیدشان خارج شویم. بعضی سرشان را می‌چرخاندند و تا تپه جلویشان را نمی‌گرفت ول کن نبودند. بعضی می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند. از بچه‌های کوچک گرفته تا دختر و پسرهای جوان و البته خانم‌های جاافتاده و حتی پیرمردی که ماشینش پر زن و بچه بود و تصویرش توی ذهنم مانده. هم‌زمان دست تکان می‌داد و می‌خندید و توی آینه چیزی به اهل‌و‌عیالش می‌گفت. گاهی یک پسر جوان هم پیدا می‌شد که سرش را بیرون بیاورد و چیزی بگوید. ما هم محلش نمی‌گذاشتیم و می‌رفتیم سراغ ماشین بعدی. یک راننده ماشین سنگین دیوانه هم بود که ایستاد و پیاده شد و ما رفته بودیم سراغ ماشین بعدی که دیدیم سمت ما می‌آید. فرار کردیم:دی

   بعدها از این ماجرا الگو گرفتم و توی ماشین، که از جذاب‌ترین بخش‌های سفر برای من است، بیرون را نگاه می‌کردم و با هرکه چشم تو چشم می‌شدم یا لبخند می‌زدم یا چشمک. گاهی هم دست تکان می‌دادم. یکبار به دختری توی بی‌آر‌تی دست تکان دادم. خندید و دست تکان داد. بعد برگشت و از صندلی عقب خواهرش را تکان داد و به پنجره اشاره کرد. خندیدم و برای خواهرش هم دست تکان دادم. از کجا فهمیدم خواهرند؟ شبیه بودند. شاید هم حرف زدیم. با نگاه. مدتی هم مسیر بودیم و فقط با لبخند به هم زل زده بودیم. هنوز هم از این کارها لذت می‌برم البته ناچارم از پسرهای جوان بگذرم. بزرگ شده‌ام :)


+ بیشتر باید نوشت از کودکی و نوجوانی. شاید از "عکس بازی"هایمان نوشتم. 

+ دیروز رفتیم باغ و من شبیه دختران روستایی و ساده سطل انداختم روی دستم و با عمو گردو چیدم. به درخت‌ها زل زدیم و گردو پیدا کردیم. او با چوب می‌انداخت و من خم می‌شدم میرفتم زیر درخت و برمی‌داشتم. خسته بودم اما لذت می‌بردم. هرچه حال بد بود از من رفت. موقع برگشت لبخند زدم به این جاده خاکی و این عکس را گرفتم. به یاد خاطرات خوشِ گذشته.

+ شلخته نچینید تا چیزی گیر دزدان گردو نیاید: چون دزدان گردو شکنندگان درخت‌اند که اصلا آن گونی گونی گردویی که می‌دزدند حلالشان ولی شاخه تنومند درخت گردویی که می‌شکنند تا دستشان راحت به گردوها برسد، غیرقابل بخشش است.

+ به تو: بیا با هم برویم گردو چینی. تو از درخت بالا برو و من برایت بخوانم و هم‌زمان گردوهایی که پائین می‌اندازی را جمع کنم. بیا لای درخت‌های در هم فرو رفته دنبالم کن و بگذار صدای خنده‌مان باغ را پر‌کند. بعد دست‌های سیاهت را توی دست‌های سیاهم حلقه کن. بیا و بگذار همه چیز عاشقانه‌تر شود.

  • زنبورِ ملکه

او شبیه‌ترین فرد به من است.

دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ب.ظ
در همان کودکی مکررا از همه می‌شنیدم که خیلی به عمه شبیهم. هرچه هم بزرگ شدم شبیه‌تر شدم. تا همین چند هفته پیش که گوشی را برداشتم و یک نفر آن طرف تلفن بعد از سلام و احوال پرسی، پرسید: تویی؟ فکر کردم عمه‌ات است آماده خانه شما و تلفن را جواب داده!
   ما واقعا شبیهیم. از نظر ظاهری فرم صورت و چانه، لب‌ها و ابروها و چشم‌ها خیلی مشابه است، تفاوتمان گونه چال‌دار من است و در عوضش بینی ظریف و خوش‌تراش او که واقعا شبیه بینی‌های عملی ست و من ندارمش، و موهای کم‌پشت و خیلی صاف من در مقابل موهای پر و مواج او. باقی چیزها واقعا شبیه است. به ویژه علایق و روحیه‌مان. عمه فوق لیسانس زبان انگلیسی دارد. یکی از رویاهایش این بود که کتابدار شود. درواقع این شغلی بوده که می‌خواسته‌اش. این را هم به پدرم گفته بوده و او مسخره‌‌اش کرده بود. هنوز هم مدتی یکبار این را به عمه می‌گوید و می‌خندد. عمه هم لبخند می‌زند فقط. بابا می‌خواسته عمه را هم پزشک کند. عمه زیر بار نمی‌رود.
   عمه هم عاشق کتاب است. هروقت مرا یک گوشه جمع با کتابی می‌بیند چشمانش برق می‌زند و حتما میاید کتاب را از دستم می‌گیرد و ورق می‌زند. بعد سوال پیچم می‌کند. چندسال پیش یک کتاب هم برایم خرید. "چراغ‌هارا من خاموش می‌کنم". متاسفانه کتاب ناپدید شد. درواقع امانت دادمش ( هنوز هم هستند کسانی که مقابل شنیدن نه از من در جواب اینکه آیا بهشان کتاب امانت می‌دهم، می‌گویند خیلی خسیسی! ). همه لباس‌هایم را دوست دارد. همیشه روی این تاکید می‌کند. پارسال موقع انتخاب رشته هم با بابا بحث کرد سر اینکه بگذارد راحت باشم و خودم انتخاب کنم.
   همیشه وقتی با مامان می‌نشینیم یک گوشه و غصه می‌خوریم، تهش می‌گوئیم خب همه مشکلات دارند، اما عمه بی‌مشکل‌ترین فرد فامیل است. شاید هم مشکلی دارد و ما نمی‌دانیم. گمانم با همسرش توی کانون کودک و نوجوان آشنا شدند. آن‌روزها من دختربچه‌ای بودم که به کانون می‌رفتم. شوهرعمه معلم خط کانون بود. مدتی که معلم نقاشی نمی‌توانست بیاید، مسئول کانون که از بستگان دور ماست از عمه که نقاشی‌اش هم خوب است ( و احتمالا این از آن ویژگی‌های مشابه‌مان است که من هنوز کشفش نکرده‌ام ) خواست که بیاید جای معلم نقاشی را بگیرد. به گمانم عمه هنوز دانشجو بود. یک صحنه را خوب به یاد دارم. عمه کنار مسئول کانون ایستاده بود و با او حرف می‌زد و همسرش آن‌طرف‌تر با دفتر بچه‌ها سر و کله می‌زد. کمی بعد خواستگاری و از این چیزها. ذهنم آن اواسط را یادش نیست تا می‌رسیم به عروسی‌شان که عمه پایش را توی یک کفش کرده بود که عروسی نمی‌خواهم و حاج‌بابا هم می‌گفت اصلا نمی‌شود. کاملا یادم هست که دعوا بالا گرفت.
   آخر سر هم یک عروسی کوچک یهویی گرفتند. ساده و آرام. شوهرعمه مرد خیلی شوخ و محترمی است. معلم شیمی ست و توی آزمایشگاه هم مشغول به کار بود مدتی. در گرداندن آموزشگاه زبان هم به عمه کمک می‌کند. انگار که درست برای هم آفریده شده‌اند. آرامش و محبتی که توی زندگی‌شان موج می‌زند قابل انکار نیست. اما بزرگترین مسئله این است؛ آنها بچه نمی‌خواهند. از همان اول هم نمی‌خواستند. هردوشان با بچه‌ها خوبند اما بچه نمی‌خواهند. دلایل‌شان را می‌گفتند. حالا دیگر یادم نمی‌آید. گاهی فکر می‌کنم شاید بچه‌دار نمی‌شوند اما بعید است. خلاصه که مدت‌ها همه می‌گفتند بچه بیاورید و عمه و شوهرعمه می‌گفتند نه. با شوخی و خنده و جواب سربالا.
   گمانم باید علاقه من به مادر شدن را به تفاوت‌هایم با عمه اضافه کنم. شاید هم نه... کسی نمی‌داند توی دل عمه چه می‌گذرد و اسرار چه هستند. حدس من فشاری ست که عمه از آخرین دختر یک خانواده یازده نفره بودن متحمل شده، است. مامان می‌گوید وقتی تازه ازدواج کرده بوده و با بابا توی خانه‌تکی (اتاقی که درش به حیاط باز می‌شود و به بقیه خانه راه ندارد) زندگی می‌کرده‌اند، عمه مجبور بوده برای مدرسه رفتن صبح‌ها کمی زودتر بیدار شود و تمام حیاط را آب و جارو کند. در غیر این صورت حاج ننه اجازه نمی‌داده به مدرسه برود. به هرحال عمه تنها دختر از چهار دختر خانواده بوده که به تحصیلات عالیه رسیده است. بقیه بعد از چند کلاس ازدواج کرده‌اند.
   قصه من و عمه تا اندازه خیلی زیادی به هم شبیه است. شاید در بعضی از جزئیات نه. به هرحال من هنوز به سی‌ و اندی سالگی  نرسیده ام که ببینم آیا من هم به آرامش و محبت جاری در زندگی او می‌رسم یا نه. آیا من هم می‌رسم به زندگی ایده‌آلم؟ فقط خدا می‌داند.
  • زنبورِ ملکه

کبوتربچه‌ای باشم...

چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۲۸ ب.ظ
یاکریم زخمی

   دیشب که از خانه عمو برگشتیم، نشسته بود وسط حیاط. به بابا اشاره کردم که بافاصله راه برود. بابا ایستاد و نزدیک شد. تکان خورد و پرید به سمت ایوان. اما نتوانست درست بنشیند. نگاه کردیم جایی که نشسته بود خونی بود.
   بابا می‌گوید استخوان پایش شکسته و دمش هم کنده شده. احتمالا گربه حمله کرده و او از دستش فرارکرده و این زخم را هم برداشته. میتواند پرواز کند اما نمی‌تواند درست فرود بیاید و راه برود. بابا می‌گوید برای استخوان پایش واقعا کاری نمی‌شود کرد. گفت بهتر است سرش را ببریم که عذاب نکشد. دلم هری می‌ریزد و قبول نمی‌کنم. خواهرم گریه می‌کند. بابا دیشب گفت فردا تلاش می‌کنیم شاید شد.
   خیلی آرام است. فقط گاهی جابه‌جا می‌شود و گاهی آب یا برنج می‌خورد. هیچ صدایی از او بلند نمی‌شود. دلم ریش می‌شود وقتی به او فکر می‌کنم. چقدر سخت است تصور راحت کردن این پرنده. نمی‌توانم.

+ شاید دامپزشک شدم، اما آیا می‌توانم اگر لازم شد یک اسب را خلاص کنم؟
  • زنبورِ ملکه

بخشی از یک پُست قدیمی در وبلاگ دیگرم

سه شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ

پست قدیمی

  • زنبورِ ملکه

کله‌پاچه عید قربان تو پارک

دوشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ق.ظ
کله پاچه

   چون که من درست تا قبل شام داشتم بیست قدم اونورتر روی نیمکت زیر نور لامپ‌های مرکز پارک "آتش بدون دود" می‌خوندم ( اونجایی که داداش سولماز که اسمش عجیب غریبه یادم نمونده، اومده بود با گالان حرف بزنه )، دیر رسیدم و سر سفره جا نبود. عاقبت نشستم پشت عزیز جون و نور نداشتم. خدا رحم کرد وگرنه لب نمی‌زدم گرسنه می‌موندم. چون وقتی عزیز خم شد که چیزی برداره و کمی نور خورد به غذای من، یک سری موی کوچک مژه مانند دیدم! البته من با موی انسان تو غذا زیاد مشکل ندارم ولی موی گوسفند...

   آیا شما کله‌پاچه دوست دارید؟
۱. به هیچ وجه
۲. نه
۳. قطعا خیر
عدد گزینه مورد نظرتون رو همین زیر کامنت کنید. باتشکر :)

+ خیلی فکر کردم. می‌خوام از چیزهایی که نمی‌تونم بگم بنویسم و این خودش می‌تونه نوعی درمان باشه برای وضعیت فعلی من.
  • زنبورِ ملکه

لذتی که داشت فراموشم می‌شد

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۲۵ ب.ظ
گالان و سلماز - نادر ابراهیمی

گالان و سلماز - نادر ابراهیمی
و من بالاخره واقعا دارم کتاب می‌خونم...
  • زنبورِ ملکه

گنجشک و چنار

جمعه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۹ ب.ظ
- ببین توروخدا. چقدر صبح جارو کردم باز برگ ریخته. بخاطر اینه که آب نمیخورن. وگرنه الان که پائیز نیست. بریم اون خونه، دیگه این بساط رو نداریم.
- ولی من این چنارها رو دوست دارم.

+ گنجشکِ خیالِ من، خانه‌اش چنارِ توست...
  • زنبورِ ملکه

توئیت نویسی

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ب.ظ
حاضرم نصف عمرمو بدم ولی بتونم یه چیزایی رو فراموش کنم.
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی تابستانه

دوشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ
گردو تر

 
چطوری خیالتون بابت خوردن گردوی تَر اواخر تابستون راحت نیست و همچنان زندگی می‌کنید؟ :)

+ سعی می‌کنم دستکش بپوشم ولی سخته، یه کم دستام سیاه شده.
+ تا جایی که یادمه محصول اصلی روستای پدری‌م گردو هست. یه گردوی چرب و درشت با پوست نازک. مثل گردوهای درختِ وسط باغ خاله.
  • زنبورِ ملکه