آن جاده خاکی به موازات جاده اصلی، غروب سیزدهبهدر پاتوق ما سهتا بود. من و دخترعموهایم. ما هفتاد درصد کودکی و نوجوانیمان وَرِ دل هم بودیم. یک دنیای کوچک سهتایی خلق کرده بودیم برای خودمان. به ندرت کسی را راه میدادیم. قرار این بود که غروب سیزدهبهدر توی این جاده خاکی قدم بزنیم. برویم و بیاییم. بارها. و در حال قدم زدن برای سیل ماشینهایی که به شهر برمیگردند دست تکان بدهیم. خیلی دوستداشتنی بود. البته همزمان باید مواظب میبودیم کسی مارا نبیند و گیر بدهد که یعنی چه سهتا دختر برای ماشینهایی که راننده مرد دارند دست تکان بدهند. شیطنتهای اینجوری مخصوص ما بود. لذت میبردیم.
واکنشها فوقالعاده بود. هر که مارا میدید حتما عکسالعمل نشان میداد. بعضی فقط بهمان زل میزدند تا از دامنه دیدشان خارج شویم. بعضی سرشان را میچرخاندند و تا تپه جلویشان را نمیگرفت ول کن نبودند. بعضی میخندیدند و دست تکان میدادند. از بچههای کوچک گرفته تا دختر و پسرهای جوان و البته خانمهای جاافتاده و حتی پیرمردی که ماشینش پر زن و بچه بود و تصویرش توی ذهنم مانده. همزمان دست تکان میداد و میخندید و توی آینه چیزی به اهلوعیالش میگفت. گاهی یک پسر جوان هم پیدا میشد که سرش را بیرون بیاورد و چیزی بگوید. ما هم محلش نمیگذاشتیم و میرفتیم سراغ ماشین بعدی. یک راننده ماشین سنگین دیوانه هم بود که ایستاد و پیاده شد و ما رفته بودیم سراغ ماشین بعدی که دیدیم سمت ما میآید. فرار کردیم:دی
بعدها از این ماجرا الگو گرفتم و توی ماشین، که از جذابترین بخشهای سفر برای من است، بیرون را نگاه میکردم و با هرکه چشم تو چشم میشدم یا لبخند میزدم یا چشمک. گاهی هم دست تکان میدادم. یکبار به دختری توی بیآرتی دست تکان دادم. خندید و دست تکان داد. بعد برگشت و از صندلی عقب خواهرش را تکان داد و به پنجره اشاره کرد. خندیدم و برای خواهرش هم دست تکان دادم. از کجا فهمیدم خواهرند؟ شبیه بودند. شاید هم حرف زدیم. با نگاه. مدتی هم مسیر بودیم و فقط با لبخند به هم زل زده بودیم. هنوز هم از این کارها لذت میبرم البته ناچارم از پسرهای جوان بگذرم. بزرگ شدهام :)
+ بیشتر باید نوشت از کودکی و نوجوانی. شاید از "عکس بازی"هایمان نوشتم.
+ دیروز رفتیم باغ و من شبیه دختران روستایی و ساده سطل انداختم روی دستم و با عمو گردو چیدم. به درختها زل زدیم و گردو پیدا کردیم. او با چوب میانداخت و من خم میشدم میرفتم زیر درخت و برمیداشتم. خسته بودم اما لذت میبردم. هرچه حال بد بود از من رفت. موقع برگشت لبخند زدم به این جاده خاکی و این عکس را گرفتم. به یاد خاطرات خوشِ گذشته.
+ شلخته نچینید تا چیزی گیر دزدان گردو نیاید: چون دزدان گردو شکنندگان درختاند که اصلا آن گونی گونی گردویی که میدزدند حلالشان ولی شاخه تنومند درخت گردویی که میشکنند تا دستشان راحت به گردوها برسد، غیرقابل بخشش است.
+ به تو: بیا با هم برویم گردو چینی. تو از درخت بالا برو و من برایت بخوانم و همزمان گردوهایی که پائین میاندازی را جمع کنم. بیا لای درختهای در هم فرو رفته دنبالم کن و بگذار صدای خندهمان باغ را پرکند. بعد دستهای سیاهت را توی دستهای سیاهم حلقه کن. بیا و بگذار همه چیز عاشقانهتر شود.