او شبیهترین فرد به من است.
دوشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ب.ظ
در همان کودکی مکررا از همه میشنیدم که خیلی به عمه شبیهم. هرچه هم بزرگ شدم شبیهتر شدم. تا همین چند هفته پیش که گوشی را برداشتم و یک نفر آن طرف تلفن بعد از سلام و احوال پرسی، پرسید: تویی؟ فکر کردم عمهات است آماده خانه شما و تلفن را جواب داده!
ما واقعا شبیهیم. از نظر ظاهری فرم صورت و چانه، لبها و ابروها و چشمها خیلی مشابه است، تفاوتمان گونه چالدار من است و در عوضش بینی ظریف و خوشتراش او که واقعا شبیه بینیهای عملی ست و من ندارمش، و موهای کمپشت و خیلی صاف من در مقابل موهای پر و مواج او. باقی چیزها واقعا شبیه است. به ویژه علایق و روحیهمان. عمه فوق لیسانس زبان انگلیسی دارد. یکی از رویاهایش این بود که کتابدار شود. درواقع این شغلی بوده که میخواستهاش. این را هم به پدرم گفته بوده و او مسخرهاش کرده بود. هنوز هم مدتی یکبار این را به عمه میگوید و میخندد. عمه هم لبخند میزند فقط. بابا میخواسته عمه را هم پزشک کند. عمه زیر بار نمیرود.
عمه هم عاشق کتاب است. هروقت مرا یک گوشه جمع با کتابی میبیند چشمانش برق میزند و حتما میاید کتاب را از دستم میگیرد و ورق میزند. بعد سوال پیچم میکند. چندسال پیش یک کتاب هم برایم خرید. "چراغهارا من خاموش میکنم". متاسفانه کتاب ناپدید شد. درواقع امانت دادمش ( هنوز هم هستند کسانی که مقابل شنیدن نه از من در جواب اینکه آیا بهشان کتاب امانت میدهم، میگویند خیلی خسیسی! ). همه لباسهایم را دوست دارد. همیشه روی این تاکید میکند. پارسال موقع انتخاب رشته هم با بابا بحث کرد سر اینکه بگذارد راحت باشم و خودم انتخاب کنم.
ما واقعا شبیهیم. از نظر ظاهری فرم صورت و چانه، لبها و ابروها و چشمها خیلی مشابه است، تفاوتمان گونه چالدار من است و در عوضش بینی ظریف و خوشتراش او که واقعا شبیه بینیهای عملی ست و من ندارمش، و موهای کمپشت و خیلی صاف من در مقابل موهای پر و مواج او. باقی چیزها واقعا شبیه است. به ویژه علایق و روحیهمان. عمه فوق لیسانس زبان انگلیسی دارد. یکی از رویاهایش این بود که کتابدار شود. درواقع این شغلی بوده که میخواستهاش. این را هم به پدرم گفته بوده و او مسخرهاش کرده بود. هنوز هم مدتی یکبار این را به عمه میگوید و میخندد. عمه هم لبخند میزند فقط. بابا میخواسته عمه را هم پزشک کند. عمه زیر بار نمیرود.
عمه هم عاشق کتاب است. هروقت مرا یک گوشه جمع با کتابی میبیند چشمانش برق میزند و حتما میاید کتاب را از دستم میگیرد و ورق میزند. بعد سوال پیچم میکند. چندسال پیش یک کتاب هم برایم خرید. "چراغهارا من خاموش میکنم". متاسفانه کتاب ناپدید شد. درواقع امانت دادمش ( هنوز هم هستند کسانی که مقابل شنیدن نه از من در جواب اینکه آیا بهشان کتاب امانت میدهم، میگویند خیلی خسیسی! ). همه لباسهایم را دوست دارد. همیشه روی این تاکید میکند. پارسال موقع انتخاب رشته هم با بابا بحث کرد سر اینکه بگذارد راحت باشم و خودم انتخاب کنم.
همیشه وقتی با مامان مینشینیم یک گوشه و غصه میخوریم، تهش میگوئیم خب همه مشکلات دارند، اما عمه بیمشکلترین فرد فامیل است. شاید هم مشکلی دارد و ما نمیدانیم. گمانم با همسرش توی کانون کودک و نوجوان آشنا شدند. آنروزها من دختربچهای بودم که به کانون میرفتم. شوهرعمه معلم خط کانون بود. مدتی که معلم نقاشی نمیتوانست بیاید، مسئول کانون که از بستگان دور ماست از عمه که نقاشیاش هم خوب است ( و احتمالا این از آن ویژگیهای مشابهمان است که من هنوز کشفش نکردهام ) خواست که بیاید جای معلم نقاشی را بگیرد. به گمانم عمه هنوز دانشجو بود. یک صحنه را خوب به یاد دارم. عمه کنار مسئول کانون ایستاده بود و با او حرف میزد و همسرش آنطرفتر با دفتر بچهها سر و کله میزد. کمی بعد خواستگاری و از این چیزها. ذهنم آن اواسط را یادش نیست تا میرسیم به عروسیشان که عمه پایش را توی یک کفش کرده بود که عروسی نمیخواهم و حاجبابا هم میگفت اصلا نمیشود. کاملا یادم هست که دعوا بالا گرفت.
آخر سر هم یک عروسی کوچک یهویی گرفتند. ساده و آرام. شوهرعمه مرد خیلی شوخ و محترمی است. معلم شیمی ست و توی آزمایشگاه هم مشغول به کار بود مدتی. در گرداندن آموزشگاه زبان هم به عمه کمک میکند. انگار که درست برای هم آفریده شدهاند. آرامش و محبتی که توی زندگیشان موج میزند قابل انکار نیست. اما بزرگترین مسئله این است؛ آنها بچه نمیخواهند. از همان اول هم نمیخواستند. هردوشان با بچهها خوبند اما بچه نمیخواهند. دلایلشان را میگفتند. حالا دیگر یادم نمیآید. گاهی فکر میکنم شاید بچهدار نمیشوند اما بعید است. خلاصه که مدتها همه میگفتند بچه بیاورید و عمه و شوهرعمه میگفتند نه. با شوخی و خنده و جواب سربالا.
گمانم باید علاقه من به مادر شدن را به تفاوتهایم با عمه اضافه کنم. شاید هم نه... کسی نمیداند توی دل عمه چه میگذرد و اسرار چه هستند. حدس من فشاری ست که عمه از آخرین دختر یک خانواده یازده نفره بودن متحمل شده، است. مامان میگوید وقتی تازه ازدواج کرده بوده و با بابا توی خانهتکی (اتاقی که درش به حیاط باز میشود و به بقیه خانه راه ندارد) زندگی میکردهاند، عمه مجبور بوده برای مدرسه رفتن صبحها کمی زودتر بیدار شود و تمام حیاط را آب و جارو کند. در غیر این صورت حاج ننه اجازه نمیداده به مدرسه برود. به هرحال عمه تنها دختر از چهار دختر خانواده بوده که به تحصیلات عالیه رسیده است. بقیه بعد از چند کلاس ازدواج کردهاند.
قصه من و عمه تا اندازه خیلی زیادی به هم شبیه است. شاید در بعضی از جزئیات نه. به هرحال من هنوز به سی و اندی سالگی نرسیده ام که ببینم آیا من هم به آرامش و محبت جاری در زندگی او میرسم یا نه. آیا من هم میرسم به زندگی ایدهآلم؟ فقط خدا میداند.
آخر سر هم یک عروسی کوچک یهویی گرفتند. ساده و آرام. شوهرعمه مرد خیلی شوخ و محترمی است. معلم شیمی ست و توی آزمایشگاه هم مشغول به کار بود مدتی. در گرداندن آموزشگاه زبان هم به عمه کمک میکند. انگار که درست برای هم آفریده شدهاند. آرامش و محبتی که توی زندگیشان موج میزند قابل انکار نیست. اما بزرگترین مسئله این است؛ آنها بچه نمیخواهند. از همان اول هم نمیخواستند. هردوشان با بچهها خوبند اما بچه نمیخواهند. دلایلشان را میگفتند. حالا دیگر یادم نمیآید. گاهی فکر میکنم شاید بچهدار نمیشوند اما بعید است. خلاصه که مدتها همه میگفتند بچه بیاورید و عمه و شوهرعمه میگفتند نه. با شوخی و خنده و جواب سربالا.
گمانم باید علاقه من به مادر شدن را به تفاوتهایم با عمه اضافه کنم. شاید هم نه... کسی نمیداند توی دل عمه چه میگذرد و اسرار چه هستند. حدس من فشاری ست که عمه از آخرین دختر یک خانواده یازده نفره بودن متحمل شده، است. مامان میگوید وقتی تازه ازدواج کرده بوده و با بابا توی خانهتکی (اتاقی که درش به حیاط باز میشود و به بقیه خانه راه ندارد) زندگی میکردهاند، عمه مجبور بوده برای مدرسه رفتن صبحها کمی زودتر بیدار شود و تمام حیاط را آب و جارو کند. در غیر این صورت حاج ننه اجازه نمیداده به مدرسه برود. به هرحال عمه تنها دختر از چهار دختر خانواده بوده که به تحصیلات عالیه رسیده است. بقیه بعد از چند کلاس ازدواج کردهاند.
قصه من و عمه تا اندازه خیلی زیادی به هم شبیه است. شاید در بعضی از جزئیات نه. به هرحال من هنوز به سی و اندی سالگی نرسیده ام که ببینم آیا من هم به آرامش و محبت جاری در زندگی او میرسم یا نه. آیا من هم میرسم به زندگی ایدهآلم؟ فقط خدا میداند.
- ۹۶/۰۶/۲۰