لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

خوبه که از خودم بدم نمیاد.

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۵۱ ق.ظ
دیشب وقتی محیا توی اتاقم میچرخید و هرچی میدید زیر و تهشو درمیاورد فهمیدم من اونقدرها هم آدم مزخرفی نیستم!
آرشیو مجله داستانم و دید و پرسید اینا چیه. بعد دست گذاشت روی اولین شماره. تیر ۹۱. به این فکر کردم که خیلی وقته داستان شوق ماهیانه منه.
بعد جوهر و قلم و دوات هام رو نگاه کرد و بهم گفت برام بنویس. نوشتم و بهش گفتم که خطاطی چقدر خوبه و تاکید کردم زنگ هنر مدرسشونو دریابه. بعد پوشه نقاشی های زنگ هنر راهنماییمو بهش نشون دادم. کشیدن کارت پستال طبیعت با گواش به خاطر معلم هنر سختگیر به من ثابت کرد که حتی نقاشی رو دوست دارم در حالی که مدتها بود فکر می کردم نقاشی تنها هنریه که ندارم و به یاد آوردن شبهایی که تا ساعت چهار بیدار میموندم تا نقاشی رو تموم کنم که فردا تحویلش بدم چون آخرین محلتش بود، حس خوبی داشت. یادم انداخت که روزای نوجوانی پر شوری داشتم. و بعد پیدا شدن جزوه عکاسی دستنویسم منو یاد انجمن سینمای جوان انداخت که اگرچه کوچکترین فرد کلاس بودم بیشتر متوجه اصل کلاس بودم و به یاد مدرک عکاسیم افتادم با نمره خیلی خوب ستاره دار و یاد استاد مرادی که عکس چایی صحراییمو دید و با لهجه همدانی گفت:"به به ماشالا". و با همه اینا یادم افتاد اون سالها که بدترین سالهای زندگیم بودن من با شور و شوق میدویدم میرفتم کلاس عکاسی.
قفسه کتابهای قدیمیم همه چیو کامل کرد. هری پاترو یادگاران مرگ. دنیای سوفی که خوندنش توصیه خانوم همتی بود و کتابهای پائولو کوئیلو. کوه پنجمی که هدیه تولد فاطی به من بود و با خوندنش کلی اشک ریختم. و یاد کتاب خوندنهای اون سالها افتادم و فهمیدم خیلی هم عمرمو تلف نکردم.
و مسئله حتی از اینم فراتر رفت وقتی محیا دستبندهای دوستی که کار خودم بود و جامدادی که بافته بودم میدید و من به این فکر کردم که همیشه عاشق ساختن بودم و هرجوری شده چیزهایی رو که میخواستم یاد میگرفتم. و حتی مکعب روبیکم که من رو یاد امتحان زیستی انداخت که ۱۵شدم چون فقط یه فصل رو خوندم و تمام مدت داشتم رو حل روبیک کار می کردم و نهایتا یادش گرفتم و حتی رکوردم رسید به کمتر از یک دقیقه.
به خودم فکر کردم. به همه داشته هام تا امروز و فهمیدم از خودم بدم نمیاد. فهمیدم زیاد هم از اونی که همیشه میخواستم باشم دور نشدم.
حس خوبی داره که آدم خودش رو قبول داشته باشه اگر چه همیشه می خوام که خیلی بهتر از این باشم.
  • ۹۵/۱۱/۱۶
  • زنبورِ ملکه

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.