به دیدن احساسات گذشته
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
اتوبوس درست همینجا ایستاد. اولین باری بود که تنهایی سفر میکردم. از اهواز برمیگشتم به خانه. برای اولین بار. همه چیز ناشناخته بود. نگران بودم. تلفن همراهم کمتر از ده درصد شارژ داشت. باید مدام با بابا در تماس میبودم تا رسیدن به دوراهیای که قرار بود پیاده شوم. نمیشد خاموش باشم. آن هم در آن شرایط که همه چیز ناشناخته بود.
از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم از کسی که آنجا نشسته بود تا پول بگیرد پرسیدم کجا پریز دارند. مرد میانسالی بود با چشمهای آبی یا سبز. شلوار کردی و آستین کوتاه تنش بود. چیز دیگری یادم نیست. اشاره کرد به سه دیواری پشت سرش! شبیه لانه کفتر کوچک قدیمی عمو بود البته کمی بزرگتر. در هم نداشت. رفتم آنجا ایستادم و گوشی را زدم به شارژ. مدام حرف میزد. اولش مثل همیشه خوشبین بودم. بعد دیدم دارد پرت و پلا میگوید. نمیتوانستم بروم. باید گوشیام شارژ میشد. کوتاه جواب میدادم، با گوشی ور میرفتم که مثلا حواسم نیست. میگفت بگذار آنجا ولش کن. پرت و پلا میگفت. اشک گوشه چشمم بود. دیگر داشتم بالا میآوردم. گوشیام هم به پانزده درصد رسیده بود. شارژر را کشیدم آمدم بروم. میگفت بمان هنوز اتوبوس نمیرود. حالم بهم میخورد. آمدم بروم که گفت برایش شارژ بگیرم. گفت خودش نمیتواند اینجا را ول کند، با اکراه قبول کردم.
تعارف زد برای خودم هم بگیرم. دیگر حالم بهم خورد اما رفتم. شارژ را با یک سکه پانصد تومنی گذاشتم روی میز جلویش. اصرار کرد پول ندهم اما چیز زیادی نشنیدم. داشتم میرفتم. احساس تنهایی داشتم، احساس بی پناهی، احساس تجاوز... در اتوبوس گریه کردم، سخت.
اهواز-همدان تقریبا همیشه همینجا میایستد. حالا دیگر از اتوبوس میآیم پایین و سری به احساسات گذشتهام میزنم.
از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم از کسی که آنجا نشسته بود تا پول بگیرد پرسیدم کجا پریز دارند. مرد میانسالی بود با چشمهای آبی یا سبز. شلوار کردی و آستین کوتاه تنش بود. چیز دیگری یادم نیست. اشاره کرد به سه دیواری پشت سرش! شبیه لانه کفتر کوچک قدیمی عمو بود البته کمی بزرگتر. در هم نداشت. رفتم آنجا ایستادم و گوشی را زدم به شارژ. مدام حرف میزد. اولش مثل همیشه خوشبین بودم. بعد دیدم دارد پرت و پلا میگوید. نمیتوانستم بروم. باید گوشیام شارژ میشد. کوتاه جواب میدادم، با گوشی ور میرفتم که مثلا حواسم نیست. میگفت بگذار آنجا ولش کن. پرت و پلا میگفت. اشک گوشه چشمم بود. دیگر داشتم بالا میآوردم. گوشیام هم به پانزده درصد رسیده بود. شارژر را کشیدم آمدم بروم. میگفت بمان هنوز اتوبوس نمیرود. حالم بهم میخورد. آمدم بروم که گفت برایش شارژ بگیرم. گفت خودش نمیتواند اینجا را ول کند، با اکراه قبول کردم.
تعارف زد برای خودم هم بگیرم. دیگر حالم بهم خورد اما رفتم. شارژ را با یک سکه پانصد تومنی گذاشتم روی میز جلویش. اصرار کرد پول ندهم اما چیز زیادی نشنیدم. داشتم میرفتم. احساس تنهایی داشتم، احساس بی پناهی، احساس تجاوز... در اتوبوس گریه کردم، سخت.
اهواز-همدان تقریبا همیشه همینجا میایستد. حالا دیگر از اتوبوس میآیم پایین و سری به احساسات گذشتهام میزنم.