لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

به بهانه دیدن « Lion »، برادری که هرگز نداشتم

يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Lion


   خواهرم که به دنیا آمد من به بزرگترین آرزوی آن زمانم رسیدم. داشتن یک خواهر کوچکتر که مدت‌ها بود منتظرش بودم. اسمش را هم خودم لابه‌لای هزاران اسم پیدا کردم. اسمی که معنی‌اش مشخصا عمق شادی و تشکر مرا از خدا نشان می‌داد، « هدیه باشکوه خدا ».

   اما مامان حال و هوایش فرق داشت. دلش پسر می خواست. همیشه می گفت دختر دارم و دوست دارم پسر هم داشته باشم. دعایمان یکی نبود. من خواهر می‌خواستم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود بعد سونوگرافی وقتی من و بابا می‌خواستیم جشن بگیریم و شام را بیرون خوردیم، مامان تمام شب بغض داشت. من سن زیادی نداشتم و تازه وارد نوجوانی شده بودم. بعدها زمزمه های دیگران را می شنیدم، « ایشالا یه پسرم بیار » و از این دست جملات بی معنی! مامان برای حرف مردم دلش پسر نمی‌خواست اما یقینا این هم بی‌تاثیر نبود. کم کم بزرگ می شدم و حرص می‌خوردم از این جمله‌های مسخره. نمی‌توانم دروغ بگویم. من خودم بارها آرزو کرده ام که ای کاش پسر بودم اما هرجور حساب می‌کردم این حرف‌ها توی کتم نمی‌رفت. به خصوص وقتی از کسانی می‌شنیدم با چندیدین پسرِ به معنای واقعی کلمه بد! پسرانی که دردسر مطلق بودند. وقتی این‌ها این حرف‌ها را می‌زدند واقعا حرصم می‌گرفت.

    مامان هنوز هم دلش پسر می‌خواهد. همیشه. به گمانم تا ابد هم دلش پسر بخواهد. هنوز دعا می کند و امیدوار است. پسری که قرار است اسم عمو را رویش بگذاریم. پسری که نداشتنش مرا بخاطر مامان به گریه می‌اندازد. چند وقت پیش به یکباره به ذهنم رسید که چرا یک بچه را به سرپرستی قبول نکنیم؟ و ذهن خیال‌پردازم تمام ماجرا را ساخت. پسر بچه ای که به خانه ما آورده می شود، یک برادر کوچک. مامان به آرزویش می‌رسد. خوشحال است. ما مواظب برادرم هستیم. مقابل همه حرف‌ها می‌ایستیم. او را با عشق تمام بزرگ می‌کنیم. حتی حاضرم اتاقم را برایش خالی کنم. وسایل جدید. کلی اسباب بازی‌های پسرانه. ماشین و تفنگ. برایش کتاب می‌خوانم. با هم فوتبال بازی می‌کنیم. محکم بغلش می‌کنم و لبریز می‌شوم. نمی‌گذاریم آب توی دلش تکان بخورد. همه چیز عوض می‌شود. فضای سنگین و خاکستری خانه شاد و رنگی می‌شود. مامان جان می‌گیرد. غصه‌ها تمام می‌شوند.

   چقدر قشنگ. چقدر شورانگیز و رویایی. بارها فکر می‌کنم به این خیال. به برادری که هرگز نداشتم و به گرمای حضورش. فکر می‌کنم اما... نمی توانم آن را به زبان بیاورم. هرگز نتوانستم. بارها تا نوک زبانم آمد و نشد. نمی توانم...



+ فیلم را می شود گفت قشنگ است. مرا که درگیر کرد. فکر کردم به همه این‌ها و فکر کردم به اتفاقات کوچکی که می‌تواند زندگی انسان را تغییر دهد.

  • ۹۶/۰۴/۲۵
  • زنبورِ ملکه

فیلم‌هایش

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.