لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو اش» ثبت شده است

پُک: someplace to go

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۶ ب.ظ
someplace
   
   مثلا میشه با ره‌ش رفت تهران...

+ پُک، پست کوتاه.
  • زنبورِ ملکه

پُک: my angle

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خدایا چی شد که این فرشته رو واسه من فرستادی؟ کدوم کار خوبم؟ بگو باز انجامش بدم خب.

:)

  • زنبورِ ملکه

اون چیزی که درست همین حالا بهش نیاز دارم

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ
حالا دیگه اون چیزی که مسلمه اینه که نه، حالم خوش نیست. اینکه تخته رو میندازم اون طرف و سه طبقه میام پایین میشینم روی یکی از این لوازم ورزشی که شبیه نیمکنه و با خودم یه ظرف ماست و یا قاشق میارم که جای شام بخورم، خب زیادی غیر طبیعیه. از صبحه تو خودمم، همونطور که قرار بود باشم. شعرهارو تنظیم کردم، حموم رفتم، سوالامو نوشتم ولی نتونستم زیاد تو خوندن آناتومی دووم بیارم. طاقتم نشد. ولش کردم و نشستم به بافتن. بافتن چیز خوبیه. چیزی ورای تو هم بردن نخ‌ها. هر گره انگار یه گره از دلت وا می‌کنه. تو میمونی و یه کاموای تو هم که جای گره‌ها روش مونده. اونوقت اگه ندونی با این کلاف سر در گم چه کار کنی اشک میاد گوشه چشمت. اگه نخوای گریه کنی و نزاری سر بخوره رو گونه‌هات فین فینت شروع میشه. بعد دیگه همه چی تمومه. تو از کار افتادی و تموم شد رفت.
   اون چیزی که درست همین حالا بهش نیاز دارم تویی. نه که صداتو بشنوم، نه که چیزی ازت بخونم، نه، نه. تو، لعنتی تو، تو. چیزی که ندارمش. چیزی که هر کسی بهش احتیاج داره. مثل آبه، مثل غذاست، مثل هواست. چجوریه که من زنده‌ام اصلا؟ میشه مگه؟ نکنه مردم؟ مُردم؟ مردم...
  • زنبورِ ملکه

پُک: یکی که یکی از اینا واسه دخترم بسازه

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ب.ظ
خونه بوته‌ای


😌
  • زنبورِ ملکه

Home یعنی تو

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ
اصلا خانه چی هست؟ احتمالا یک چهاردیواری آجری به خاطرتان آمد. چند سال پیش به نکته جالبی در زبان انگلیسی پی بردم. اینکه فرق home و house چیست. خیلی جالب بود که تا پیش از این اصلا به آن فکر نمی‌کردم و خیال می‌کردم برای به کار بردن لفظ خانه در زبان انگلیسی دوتا انتخاب دارم و فقط همین. مطرح شد که آن خانه‌ی تصورِ ما house است. یعنی ساختمانی که تویش زندگی می‌کنیم. اما معنی home فراتر از این‌هاست. home بیشتر یک احساس است. گفته شد که home حتی می‌تواند یک چادر باشد و بیشتر جایی‌ست که آدم تویش احساس آرامش کند و مثلا کنار عزیزانش باشد و حس کند به آنجا تعلق دارد. حالا گاهی این دو واژه یکدیگر را پوشش می‌دهند و گاهی هم نه. از آن زمان این معنی شاعرانه برای من کلمه house را بی ارزش و بی‌معنی کرد. به این فکر کردم که خانه واقعا باید یک احساس باشد و درستش هم همین است.
   مهم نیست که خانه‌تان یک بالکن مفصل دارد که می‌شود به طلوع و غروب آفتاب آنجا نگاه کرد، یا اینکه یک آشپزخانه دنج و رنگی‌رنگی دارد که می‌شود تویش حین آشپزی زیر نور آفتاب پنجره موزیک گوش داد و رقصید. یا کمد دیواری‌های بزرگ که مجبور نباشید وسایلتان را تویش بچپانید و تا خرخره پرش کنید. حتی رویای داشتن یک کتابخانه خیلی بزرگ هم آنقدرها مهم نیست. باغ، باغچه، گلخانه، گلدان‌های فراوان هم می‌شود نباشند و جایشان را چندتا گلدان کوچک و نقلی بگیرد. میز مطالعه بزرگی که اطرافش هم خلوت باشد کنار پنجره حتی، می‌شود چشم ازش پوشید. راحتی‌های خوش رنگ و گل‌گلی، پرده‌های جیغ و گل‌درشت و ساده، تابلوهای خطاطی و نقاشی، فرش‌های نرم و خوش طرح، کاغذدیواری‌های جذاب و هرچیز رویایی دیگر. این‌ها حقیقتا بی ارزش اند. بزرگی و دوبلکس بودن با پنجره سراسری حتی. برای من دیگر مهم نیست. خانه آن چیزی ست که حالم تویش خوش باشد. خانه جایی ست که حس کنم جای من واقعا آنجاست. جایی که هرکجا هستم بخواهم به آن برگردم با تندترین سرعت ممکن. خلاصه‌اش اینکه خانه جایی ست که تو باشی. بقیه چیزها بهانه است.
  • زنبورِ ملکه
از لب کارون برایت می‌نویسم. برای تو که می‌توانستی حالا کنارم باشی. کنار من و کارون. سه تایی شب قشنگی می‌شد. کارون هم دلش برای یک عشق درست و حسابی تنگ شده‌است. مطمئنم. اگر نه چرا انقدر غمگین است؟ چرا لب کارون آمدن انقدر دلگیر است؟ اگر تو بودی کارون هم عوض می‌شد. حالش بهتر می‌شد. شاد می‌شد.
   کنار کارون ایستاده‌ام و والس تهران گوش می‌کنم. دلم هرکجا که هست اینجا نیست. زرق و برق اهواز مرا می‌گیرد اما نهایتا دلم را می‌زند. دلم تورا می‌خواهد. تو که می‌شود ساعت‌ها مشغولت شد و زده نشد. باید بگویم که حالا اهواز با تو و بی تو سرد است. اما بی‌ تو سردتر است.
   چند روز است پلکم می‌پرد. میایی؟ چه ولوله‌ای به جان می‌اندازد هر فعلی که مصدرش آمدن است. نمی‌گویم بیا. نه با دهان که با تمام ذرات وجودم. بیا و بگذار توی گوشت قصه عشق چندین هزارساله‌مان را بگویم. 
عزیزِجان،
تکه‌ای از روح من همیشه کنار کارون در انتظار توست و این حقیقت دارد که یک روز لب کارون قدم خواهیم زد. آن وقت روحم را از لب کارون بر می‌دارم و به آغوشت بر می‌گردم.
  • زنبورِ ملکه

probable future without you

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ
   Finaly, If I will not have you by myside, I may have gone to  the countryside far from my home and Start being veterinarian in a little house, alone.
  • زنبورِ ملکه

جاده شرکت


   آن جاده خاکی به موازات جاده اصلی، غروب سیزده‌به‌در پاتوق ما سه‌تا بود. من و دخترعموهایم. ما هفتاد درصد کودکی و نوجوانی‌مان وَرِ دل هم بودیم. یک دنیای کوچک سه‌تایی خلق کرده بودیم برای خودمان. به ندرت کسی را راه می‌دادیم. قرار این بود که غروب سیزده‌به‌در توی این جاده خاکی قدم بزنیم. برویم و بیاییم. بارها. و در حال قدم زدن برای سیل ماشین‌هایی که به شهر برمی‌گردند دست تکان بدهیم. خیلی دوستداشتنی بود. البته هم‌زمان باید مواظب می‌بودیم کسی مارا نبیند و گیر بدهد که یعنی چه سه‌تا دختر برای ماشین‌هایی که راننده مرد دارند دست تکان بدهند. شیطنت‌های اینجوری مخصوص ما بود. لذت می‌بردیم. 

   واکنش‌ها فوق‌العاده بود. هر که مارا می‌دید حتما عکس‌العمل نشان می‌داد. بعضی فقط بهمان زل می‌زدند تا از دامنه دیدشان خارج شویم. بعضی سرشان را می‌چرخاندند و تا تپه جلویشان را نمی‌گرفت ول کن نبودند. بعضی می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند. از بچه‌های کوچک گرفته تا دختر و پسرهای جوان و البته خانم‌های جاافتاده و حتی پیرمردی که ماشینش پر زن و بچه بود و تصویرش توی ذهنم مانده. هم‌زمان دست تکان می‌داد و می‌خندید و توی آینه چیزی به اهل‌و‌عیالش می‌گفت. گاهی یک پسر جوان هم پیدا می‌شد که سرش را بیرون بیاورد و چیزی بگوید. ما هم محلش نمی‌گذاشتیم و می‌رفتیم سراغ ماشین بعدی. یک راننده ماشین سنگین دیوانه هم بود که ایستاد و پیاده شد و ما رفته بودیم سراغ ماشین بعدی که دیدیم سمت ما می‌آید. فرار کردیم:دی

   بعدها از این ماجرا الگو گرفتم و توی ماشین، که از جذاب‌ترین بخش‌های سفر برای من است، بیرون را نگاه می‌کردم و با هرکه چشم تو چشم می‌شدم یا لبخند می‌زدم یا چشمک. گاهی هم دست تکان می‌دادم. یکبار به دختری توی بی‌آر‌تی دست تکان دادم. خندید و دست تکان داد. بعد برگشت و از صندلی عقب خواهرش را تکان داد و به پنجره اشاره کرد. خندیدم و برای خواهرش هم دست تکان دادم. از کجا فهمیدم خواهرند؟ شبیه بودند. شاید هم حرف زدیم. با نگاه. مدتی هم مسیر بودیم و فقط با لبخند به هم زل زده بودیم. هنوز هم از این کارها لذت می‌برم البته ناچارم از پسرهای جوان بگذرم. بزرگ شده‌ام :)


+ بیشتر باید نوشت از کودکی و نوجوانی. شاید از "عکس بازی"هایمان نوشتم. 

+ دیروز رفتیم باغ و من شبیه دختران روستایی و ساده سطل انداختم روی دستم و با عمو گردو چیدم. به درخت‌ها زل زدیم و گردو پیدا کردیم. او با چوب می‌انداخت و من خم می‌شدم میرفتم زیر درخت و برمی‌داشتم. خسته بودم اما لذت می‌بردم. هرچه حال بد بود از من رفت. موقع برگشت لبخند زدم به این جاده خاکی و این عکس را گرفتم. به یاد خاطرات خوشِ گذشته.

+ شلخته نچینید تا چیزی گیر دزدان گردو نیاید: چون دزدان گردو شکنندگان درخت‌اند که اصلا آن گونی گونی گردویی که می‌دزدند حلالشان ولی شاخه تنومند درخت گردویی که می‌شکنند تا دستشان راحت به گردوها برسد، غیرقابل بخشش است.

+ به تو: بیا با هم برویم گردو چینی. تو از درخت بالا برو و من برایت بخوانم و هم‌زمان گردوهایی که پائین می‌اندازی را جمع کنم. بیا لای درخت‌های در هم فرو رفته دنبالم کن و بگذار صدای خنده‌مان باغ را پر‌کند. بعد دست‌های سیاهت را توی دست‌های سیاهم حلقه کن. بیا و بگذار همه چیز عاشقانه‌تر شود.

  • زنبورِ ملکه

آرامش بعد از طوفان

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۴۱ ب.ظ
هوا خنک‌تر شده است. توی اتاقم بدون روشن بودن پنکه می‌نشینم و به دیشب لبخند می‌زنم. به دیشب و همه شب‌های تنهایی عمیق. به بهانه‌هایشان فکر می‌کنم. به خودم و فکرهای توی سرم فکر می‌کنم. من از اعتراف به شکست و ضعیف بودن نمی‌ترسم. هیچ وقت نمی‌ترسیدم. بیشتر از سکون می‌ترسم. همیشه می ترسیدم از سکون. این را همان وقتی که به خدا گفتم: " بفرست بیاد من محکم وایسادم " می‌دانستم. همیشه می‌دانم. فقط گاهی مثل دیشب‌ها، حواسم پرت می‌شود که مهم نیست. به هرحال من تنهایی را همیشه دوست داشته‌ام. تنهایی‌عمیق هم گاهی لازم است هرچند درد دارد.
   مهم نیست چقدر دیر، با چندبار فروپاشی و سقوط، بالاخره به آن چیزی که همیشه خواسته‌ام تبدیل می‌شوم. حتی تنهایی. این مهم‌ترین جمله در حال حاضر است. چرا آدم نباید زیر حرفش بزند؟ اصلا بعضی حرف‌ها زده می‌شوند که زیرشان بزنی. بعضی فکرها را باید پس زد و دوباره تصمیم گرفت. هزارباره تصمیم گرفت. قول و قرار که نیست. یک حرف ساده است. اصلا گاهی باید زیر حرفت بزنی که یاد بگیری زندگی‌ای که همش حرف، حرفِ تو باشد زندگی نمی‌شود.
   همه چیز واقعا خوب است. هیچ کم و کسری درخور توجهی نیست. می‌نویسم. آموزش خیاطی را با چرخ‌خیاطی مارشال قدیمی مامان شروع کرده‌ام چند روزی ست. نخ مدام از سوزن در می‌رود. من هم با نوک زبان خیسش می‌کنم با دقت سوزن را دوباره نخ می‌کنم:) دوتا دستگیره دوخته‌ام و چادر برای عروسک خواهرم. دوخت هلال سخت است کمی. گوشه و کنار لباس‌ها که در می‌رود هم من می‌دوزم. توی اینستاگرام مدل لباس‌ها را زیر و رو می‌کنم و به خودم می‌خندم. خیلی طول می‌کشد تا به سطحی برسم که ساده ترین‌شان را بدوزم. اما هنوز هم با ذوق عکس‌هارا ذخیره می‌کنم.
   بساط خوش‌نویسی را هم گذاشته ام روی میز تا شروع کنم باز. دیروز توی کتابخانه مقابل آن همه کتاب، واقعا دلم برای کتاب خواندن هم تنگ شد. کم کم طاقتم تمام می‌شود. حال نازلی هم خوب است. اگرچه دیشب کنارش نبودم و قلمه‌ی تازه از دوری‌ام خشک شد:( توی فکرم با سی‌دی‌های به دردنخور قدیمی یک کاری کنم. فقط بیست رج از دستبند نیمه‌کاره پارسال مانده است. با کاموا هم برای خودم یک کیف لوازم بهداشتی قلاب‌بافی می‌کنم مثل جامدادرنگی‌هایم. از همه بهتر اینکه امروز پنج‌شنبه است...

+ روزهای خوب و بد برهم سوارند. مثل "یه حبه قند"، مثل "ابد و یک روز". بعد از تنهایی عمیق، دختری که به نرده‌ها تکیه داده و بغض کرده است، یک دختر آرام هست که تمام مدتِ نوشتن لبخند می‌زند و از شادی اشک توی چشمانش جمع شده است. زندگی با همین فراز و فرودهای عجیب و غریبش زیباست :)
+ بیش از حد به تو حساس شده ام. بیش از حد. وقتی سر عقد، ساده و مطمئن، تورا آرزو می‌کنم، ماجرا جدی‌تر از این حرف‌هاست. تا چه پیش آید...
  • زنبورِ ملکه