لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شاعر هوای شعر بَرَش داشت یک دفعه

يكشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۳ ب.ظ

این دقایق بی تو، هرکدامشان سالی ست

هرحقیقتی بی تو، واقعیتی خالی ست

دوری از صدای تو، دوری از تماشایت

چشم را چه کارایی‌ست؟ گوش عضو پوشالی‌ست

در بهار، تنها من، بی ثمرتر از پائیز

هر رسیدنی بی تو، چه رسیدن کالی ست

من زمین‌گیر غم‌هایم، باری از نبودنت بر دوش

بی تو پر زدن رویاست، مرغ، مرغِ بی‌بالی ست

قالی هرچه پا بخورد، ارزشش بیشتر شده است

تو قدم بزن بر من، چشم‌های من قالی ست

تو، من و هزاران حرف، روبه‌روی هم خیره

تا ابد فقط ما، ما... این برای من عالی ست


پنجم خردادماه نودوشش


+ شعرهای قدیمی.

  • زنبورِ ملکه

گیم آو ترونز لعنتی

پنجشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ق.ظ
من از همین تریبون از هکرهای محترم شبکه اچ‌بی‌اُ تقاضا میکنم زودتر قسمت هفت‌لعنتی رو هم منتشر کنن این فصل تموم شه خلاص بشیم تا یک سال‌ونیم بعد.

+ قسمت شش واقعا دیوونه‌کننده بود. هنوز دارم نفس نفس می‌زنم و دستام داره میلرزه!
+ جالب اینجاست که ما همه کارارو کردیم برخلاف غالب وقتا بدون غرغر:))
ماهمان
  • زنبورِ ملکه

حسن یوسف‌ها همه نازلی اند:دی

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۵ ب.ظ

نازلی


   نازلی حسن یوسف دوست‌داشتنی من، حدود یک هفته ست که گل داده. علم پرورش گیاهان می‌گوید که این گلها نباید زیاد روی گیاه بماند چون بیشتر سهم مجموعه را از هرچیز برای خودشان نگه می‌دارند و گیاه را ضعیف می‌کنند. اما من دلم نمی‌آید گلها را از راس نازلی جدا کنم. پیش‌تر حتی دلم نمی‌آمد برگ‌های زهوار در رفته و بی‌قواره را هرس کنم. گلها را می‌گذارم تا پایان تابستان بمانند تا این مدت هم خودم را راضی می‌کنم به جداکردنشان. 

   اگر از این مرض سوختن برگ‌ها سر در بیاورم - که یکی می‌گوید بخاطر آفتاب تند است و دیگری می‌گوید از قارچ است - در نگه‌داری از نازلی پیروز شده ام. آن وقت می‌توانم بروم توی گلفروشی‌های دور میدان مادر قدم بزنم و یک گل جدید به زندگی‌ام اضافه کنم :)


+ نازلی هدیه تولدم بود و چقدر مرا ذوق‌زده کرد. جای شاخه گل، گلدان هدیه دهیم.

  • زنبورِ ملکه

بیداری مضطرب

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۲۹ ق.ظ

   الان چهار صبح

من مضطربم و از دل‌آشوبی خوابم نمی‌برد

که یک اتفاق نادر است



تو را هر لحظه کم دارم

در این دریای طوفانی

ولی یادت کنارم هست

و می‌دانم که می‌دانی


+ شاعر هوای شعر بَرَش داشت یک دفعه...

+ به یاد شعر گفتنای سرخوش قدیم، به امید شعر گفتنای دل‌خوش جدید.

  • زنبورِ ملکه

اینستای گرام : دامپزشکی

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۲۴ ب.ظ

   اینستاگرام همیشه اپلیکیشن دوست‌داشتنی منه. مهم نیست که فعالیت زیادی نداشته باشم، مهم اینه که میتونم اشخاص مشخصی رو بی واسطه دنبال کنم و از خوندن و شنیدن و دیدنشون لذت ببرم. هرچند اصلا از زیاد نوشتن زیر یک عکس، فالو برای فالو بک  و تگ‌های بی مورد و از این دست رفتارهای غلط با این اپلیکیشن خوشم نمیاد. مهم نیست چون اینستاگرام چیزهای مثبت بسیاری داره. و الان مشخصا می‌خوام به یک ویژگی خوب اینساتگرام اشاره کنم و اون چیزی نیست جز دایرکت.

   بله دایرکت. ماجرا از اونجایی شروع شد که یکهو به سرم زد دامپزشکی رو در اینستاگرام سرچ کنم و با کلی دامپزشک مواجه شدم که می‌تونستم براشون پیام بفرستم و نظرشون رو درباره رشته تحصیلی و شغلشون بپرسم. نتیجه واقعا عالی بود. خیلی از آدم‌ها از کمک کردن به فردی با چندتا پیام ساذه و کوتاه لذت می‌برند و این از امکانات خوب اینستاگرامه.

   اولین کسی که جوابمو داد آقای لری بود که سعی کردم از هم قومی بودنمون سواستفاده کنم چون فکر می‌کردم کسی جوابم رو نخواهد داد و اصلا در تصورم نمی‎گنجید که بیش از نصف پیام‌هام جواب داده بشه.

  • زنبورِ ملکه

حکایت یک تفریح خانوادگی: آشغال جمع کنی

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۳ ق.ظ

   دیروز به اصرار مامان برای نهار سراب بودیم. خیلی خوش گذشت. از آن خوش‌هایی که سالی چندبار می‌گذرد. سراب‌های کوچک و بکر - که در آن کمتر سازه‌های انسانی می‌بینی - ویژگی‌های خوب زیادی دارند. اول اینکه کمتر شلوغ اند و دوم که یک طبیعت لطیف و پاک اند و سوم هم اینکه آنجا آنتن ندارد! هرجایی که آنتن ندارد جای بخصوصی ست. این را از من داشته باشید و یادتان بماند.

   نمی‌خواهم از جزئیات به دردنخور دیروز بنویسم که البته همه‌اش به درد من میخورد اما به درد شما نه. موضوع اصلی همان آشغال جمع کنی ست. با بابا توی آب قدم می‌زدیم که ببینیم ماشین را می‌شود از کجا در آورد که یکهو بابا را جو گرفت. بابای من یک بابای جوی ست. دست برد و چندتا سفره پلاستیکی که به سنگ‌های توی آب گیر کرده بودند و روی آب شناور بودند که منظره ای خیلی زشت به آب می‌داد، برداشت و همه چیز از همانجا شروع شد.

   یکهو ما شروع کردیم به جمع کردن آشغال‌ها و سراب تمیزتر و تمیزتر شد. واقعا قصدی برای این کار نداشتیم و همه چیز شوخی شوخی جدی شد. من مدام بیشتر و بیشتر کیفور می‌شدم و بابا جدی‌تر می‌شد. تا به خودم آمدم و دیدم یک گونی سبز رنگ را پر کرده ایم. واقعا وضع وحشتناکی بود. نزدیک به 10تا مای‌بیبی توی آب و لابه‌لای سنگ‌ها و کنار آب جمع کردیم. آب پر بود از نایلون و جلد خوراکی و چیزهای پلاستیکی. هر دفعه که خم می‌شدم و چیز جدیدی برمی‌داشتم حس آرامش عجیبی درونم منتشر می‌شد.

  • زنبورِ ملکه

دلم می گیرد از غم‌قصه تو

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ب.ظ

   دوتا دختر عمه داشتم که حالا انگار هرگز نداشته‌ام‌شان. عکس پروفایلشان را نگاه می‌کنم و اشک توی چشمم جمع می‌شود و دلم هُری می‌ریزد. ما، شاید اصلا شبیه هم نبودیم اما چگونه می‌شود آدم‌های نزدیک را دوست نداشت؟ آدم هایی که به هرحال یک‌جوری به تو وصل اند. 

   من، فکر می‌کنم به دیدن دوباره‌شان و دلم پر از شوق می‌شود. همیشه دوست داشتن‌های ساده ریشه‌دار ترند. عشق‌های آتشین بیشتر شاخ و برگ اند، زود از خاک جدا می‌شوند و مدتی در هوا تازه می‌مانند و دست آخر هم خشک می‌شوند. دوست داشتن‌های ساده را اگر هم بکنی، ریشه‌های برجا مانده جوانه می‌زنند.

دختر عمه ها


+ طلاق چیز خوبی نیست. این را می‌دانم که بارها شنیده‌اید ولی یکبار هم از من بشنوید و جدی بگیرید. طلاق، دوری چندین احساس گرم از هم است.

+ آن که بزرگتر است امسال کنکور داشت، آن که کوچکتر است توی این عکس حسابی قد کشیده و بزرگ شده است، شاید بزرگتر از من:) هرچند صدای کودکانه و شیطنت‌های دوست‌داشتنی‌اش هنوز جلوی چشمم است.

  • زنبورِ ملکه

فکر، فکر، فکر

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۰۳ ب.ظ

   میدونید، زندگی همه آدم‌ها پر از انتخاب‌های مهمه که به زندگی‌شون شکل میده، مثلا اینکه من امروز صبح ساعت هفت بیدار بشم یا ده یه انتخابِ که زیاد مهم به نظر نمیاد، بعضی انتخاب‌ها خیلی مهم‌تر هستن.

   نمی‌خوام پاراگراف‌ها آسمون ریسمون ببافم و کلمه‌هارو هدر بدم تا تهش برسم به کنکور که موضوع اصلیه. می‌خوام همین اول کاری ساده و رها بگم که قبول نمی‌شم. چی رو؟ رشته‌ای رو که دوست داشتم؟ آینده شغلی که عاشقش بودم؟ آرزومو؟ نه خیر. سه تا رشته اول تجربی رو که البته انصافا نمی‌تونم بگم دوسشون نداشتم، حالا که نمی‌تونم بهشون برسم. من به پرستیژ و پول و از این دست موارد پزشکی علاقه نداشتم. به هیچ وجه. برای من پزشکی شغل شیک و دوست داشتنی نبود چون از نزدیک می‌شناختمش. خیلی نزدیک. درست توی خونمون. بارها نصف شب صدای وحشتناک در بیدارم کرده بود، تماس‌های وقت و بی‌وقت و صدای گریه و زاری آدما زیر گوشم بود. فشاری که موی پدرم رو زودتر از عموی بزرگم سفید کرد رو دیده بودم و حجم دوری از زندگی ایده‌آلش. هم خون دیده بودم هم چیزای بدتر. جسد تو اتاق  پدرم و گریه های بی‌امان. به همه اینا توقعات دیگران رو اضافه کنید. چه از نظر مالی چه چیزهای دیگه. من پزشکی رو واقعا دیده بودم و دوسش داشتم تا بزرگتر شدم.

   بزرگتر شدم و فهمیدم چیزای دوست‌داشتنی تری هم توی دنیا هست. حتی بزرگتر و فهمیدم میشه همه چیز رو دوست داشت. اونوقت بود که با در نظر گرفتن همه جوانب فهمیدم دوست ندارم پزشک بشم. خیلی سال طول کشید تا به این نتیجه برسم و بعد از پزشکی هیچ آینده شغلی خاصی رو مد نظر نداشتم و هدفم نبود. فقط به اصرار بابام به دندان فکر می‌کردم هرچند با اکراهی که پنهانش می‌کردم.

   هرچند بزرگ شدم اما هیچ‌وقت نتونستم این حرف‌هارو قبول کنم: تو نمیفهمی ولی همه چیز الان پوله، موقعیت اجتماعی خیلی مهمه، مگه میشه دختر یه پزشک پزشک نشه، غیر چندتا رشته محدود همه بیکارن چرا نمیبینی، تو باید فقط به یه تضمین شغلی فکر کنی، اگه قبول نشی فلانی میگه... . حتی وقتی همین چند روز اخیر بابام به شوخی گفت اگه قبول نشی باید پولایی که این مدت برات خرج کردم پس بدی، بغض کردمو گفتم باشه کار میکنم پس میدم.

   شاید یک کم ناراحت شدم که قبول نمی‌شم. به دلایل زیادی. مثلا اینکه باید جلوی یک سری‌ها بایستم. حرف‌هایی تحمل کنم و بیشتر مستقل بشم. اما ناراحتی زیادی نبود. بیشتر از انتخاب پیش‌رو نگرانم. من نمیدونم دقیقا چی دوست دارم، چی درسته و چه انتخابی مناسبمه. هیچ ایده ای هم ندارم. از طرف خانواده مادریم همه مأمورن که منو مجاب کنند به تربیت معلم فکر کنم، پدرم قطعا اصرار به پشت کنکور موندن داره و من که سردرگمم.

   باید مفصل از رشته‌های تجربی بخونم ببینم و بشنوم، اطلاعات جمع کنم و خیلی فکر کنم. انتخاب مهمی در پیشه.


+ زمان اعلام نتایج کنکور، هنگام شناخت فضول‌هاست :) البته تشخیص دلسوز از فضول زیاد سخت نیست.

+ نازلی ظاهرا قارچ گرفته یا نورش زیاده. این روزها زیاد درباره حسن یوسف‌ها میخونم.

+ از نظر کنکور فعلا آرومم.

  • زنبورِ ملکه

نامزدی

جمعه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ق.ظ
پسره زنگ زده باهاش حرف زده بدون اینکه کسی در جریان باشه. خواستگاریشون به مشکل خورده بود و واقعا این حرف زدنه خیلی چیزارو حل کرد. حالا پسره رفته بود پیش دایی گفته بود از قبل خواستگاری همو میشناختیم که دروغی آشکار بیش نبود و من واقعا دلیل گفتن همچین دروغی رو نمیدونم:/ دایی گیر داده بود چرا به من نگفتی باهاش رابطه داشتی، خاله کوچیکه ام از اون طرف می گفت باید توبه کنی ( انقدر خندیدم که حد نداره ). آخه خواستگاریشون کاملا به سبک قدیم بود و ماجرا اصلا این چیزا نبود. البته اشتباهم زیاد کردن، ولی ختم به خیر شد.
   خب بالاخره اینم تموم شد. به معنای واقعی کلمه جون کندم. انقدر اینور اون ور کردم، کار کردم. حتی میوه و شیرینی هم نخوردم! نکته مهم قضیه این بود که همه دیگه جدی به توانایی عکاسیم ایمان آوردن. هی صدا میکردن بیا عکس بگیر. موقع آماده کردن میوه و شیرینی منم کمک میکردم و همون موقع صیغه رو خوندن. پسرخاله با گوشی من فیلم و عکس میگرفت و چه صحنه های قشنگی رو به فنا داده که این ثابت میکنه دیوایس مهم نیس، عکاس مهمه.
   ولی گفتن ژست به دختر پسری که تازه بهم محرم شدن وحشتناکه. من که گفتم اصلا نمیخواد عکس خصوصی بگیرن ولی به زور بردنم :دی خاله و مریم جون اومدن موتورشونو روشن کردن و منم فقط سعی می‌کردم خندیدن دستمو نلرزونه و کادرو خراب نکنه:)
اما شاهکار ماجرا خود صیغه بود. قرار بود دائیم به عنوان فردی که کلی زوج غریبه و آشنارو به هم رسونده صیغه بخونه ولی بهش نگفته بودن و همون سر صیغه خوندن گفتن. خلاصه اینکه دائی اومد گفت متن صیغه رو با گوشیم از اینترنت براش پیدا کنم. همه منتظر بودن و اون صیغه‌ای که شخص ثالث میخونه پیدا نشد، پس دادن عروس داماد صیغه رو خودشون بخونن :)) فکر کنید. فاجعه بود اصلا. البته من همه اینارو تو فیلم دیدم وگرنه همش داشتم تو آشپزخونه میدویدم:(
+ اول اینکه به هیچ وجه اجازه نمیدم کسی حرفی از خانواده مذهبی مادرم بزنه. خب اگرچه من باهاشون در بعضی مسائل توافق ندارم ولی واقعا ویژگی‌های دوستداشتنی زیادی دارن که باید ازشون مفصل نوشت.
+ داماد یه حافظ کل قرآنِ شوخ و باحاله. تو قسمت عکسای خصوصی همه واقعا داشتن از خنده میترکیدن از حرفاش:) هرچند من از حرفای خصوصیش با دخترخالم خبر دارم و این چیز خوبی نیست ( اگه میتونید نفس نکشید:/ ) ولی در کل پسر خوبیه و واقعا براشون خوشحالم.
+ دائی به حدی فعاله که هنوز نامزدی شروع نشده درباره خواستگارای من با مامان حرف میزنه:) منم تمام "ایشالا نامزدی خودت"هارو با یه لبخند ملیح و فرار از صحنه جواب میدم. واقعا باید چی گفت خب؟ :|
+ عنوان بدترین عکس مراسم تعلق میگیره به اون عکسی که من خودم توش بودم :(
+ تندیس بلورین خوب ترین آدم مراسم تعلق میگیره به پسرخاله. یه اونجور پسری رو ( حالا وصف نمیکنم چطوریه. مختصرا کار نکنه ) وقتی در حال دویدن و کار کردن مدام برای نامزدی خواهرش میبینی واقعا باید نوای وا حیرتا سر بدی. نگید که نامزدی خواهرش بوده چون بازم عادی نیست.
+ دیگه اینکه آئین نامه قبول شدم و قطعا آزمونای آنلاینشو برای آمادگی توصیه میکنم ( ممنونم )، من خودم از test-drive.ir استفاده کردم. "وای وای"های پسرایی که با ۵غلط رد میشدن رو باید میشنیدید:دی
+ چقدر این پست شاد شده. همیشه به وصال و شادی‌ای که به همه جا پرتاب میکنه. اما جدا از همه اینا نمیدونم باز چمه. خوشحالما. ماجرا همون درگیری‌های درونیه. نمیدونم...
  • زنبورِ ملکه

من باب خداوند

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۹ ب.ظ
من در جریان یک قضیه‌ای بودم - همان توفیق اجباری در رازداری - و حتی به اندازه سر سوزنی متعجب نشدم. اما مامان به گریه افتاد. ماجرا از این قرار بود که خاله برایش درباره "شکرگزاری زود هنگام" حرف زده بود و مامان برای این ماجرا پیش پیش شکرگزاری کرده بود و حالا داشت اثرش را می‌دید. اشک شوق بود. به فکر فرو رفتم. مامان برای اتفاق افتاده دعا کرده بود. خب شاید بشود گفت این دعا و شکرگزاری باعث منحرف نشدن قضیه می‌شود اما این قابل تامل بودن قضیه را کم نمی‌کند.
   من با همه‌جور آدمی برخورد داشته‌ام. وقتی می‌گویم همه جور به معنای واقعی کلمه منظورم است. هرچه به تصورتان بیاید. همه بالاخره یک‌جا و یک لحظه به این می‌رسند که دیگر چیزی آرامشان نمی کند بلکه یک وجود برتر می خواهند. خداوند.

+ در شرایط وحشتناک کنونی‌ام و این بحران فکری و عملی که از سر می‌گذرانم درگیری‌های فکری اینچنینی خیلی جذبم می کنند.
+ ماجرا به اندازه ای جدی ست که امروز صبح قسمت سوم گیم آو ترونز آمد و من همان اول وقت دانلودش کردم اما هنوز آن را ندیده‌ام...
دقیقا به همین دلیل است که وبلاگ‌های نخوانده ام زیادند و پیام‌های نخوانده تلگرام هم و حتی اینستا را چک نمی کنم!
+ و هنوز کتاب نمی‌خوانم، این فاجعه ترین چیز است.
  • زنبورِ ملکه