لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

۱۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

متأثر از گتسبی

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ
یا عشق را عمیقا در بر بگیرید و در آن غرق شوید و یا به محض حس کردنش با تمام نیرو فرار کنید. هرگز عشق را رودخانه کم عمق کوچکی نپندارید و برای سنجیدن سردی و گرمی اش انگشت شست پایتان را آرام در آن فرو نکنید. عشق...
  • زنبورِ ملکه

لعنت به اعتیاد

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۸ ق.ظ

پاتوق درست کرده مرتیکه. بابای یکی از همان معتادهایی که می آمده پاتوقش، دنبال پسرش را گرفته تا ببیند کدام گوری پناهنده می شود به مواد لعنتی. میبیند رفته آن تو. در می زند طرف می گوید نه پسرت اینجا نیست. سمج قایم می شود و مچ پسر را می گیرد. شروع کرده داد و هوار و دعوا شده بوده. بابا را برده بودند کمک کند دعوا بالا نگیرد. برای همین شام دیر آمد و ما خوردیم. میگفت از طرف شکایت می کنند و احتمالا برود پی کارش. بهتر. مرتیکه عوضی.
لعنت به اعتیاد.
  • زنبورِ ملکه

سکوت بعد نفس عمیق

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ

کاش می شد من فقط یک هفته از تمام زندگی روتین و معمولیم دور می شدم اینطوری مطمئنم تحمل سختی ها برام آسون می شد و می تونستم درست زندگی کنم بدون این که انقدر بهم فشار بیاد. کاش...
  • زنبورِ ملکه

ورق زدن شماره های گذشته، فهیمه رحیمی

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۰ ب.ظ


چون این ماه داستان همشهری رو از دست دادم تصمیم گرفتم یه ورقی به شماره های اول آرشیوم بزنم چون میدونستم نخونده زیاد دارم. و یه چیز جالب کشف کردم:


شماره سی ام آذر نود و دو " بست سلر " در بخش یک نفر درباره رمان نویس مشهور فهیمه رحیمی از زبان چهار راوی ست. فهیمه رحیمی ای که علاقه ای به مصاحبه و شناخته شدن نبود و خواندن این نوشته پس از مرگش خیلی جذاب است.


البته من فکر نکنم رمان خاصی ازش خونده باشم ولی شهرتش رو کاملا یادمه. من زیاد به رمان ایرانی علاقه نداشتم اما دختر عمه ام مدام فهیمه رحیمی می خوند و مثلا دوتا متکا میذاشتیم و نیم متر اونطرف تر من، اون دراز کشیده بود و فهیمه رحیمی می خوند و من بربادرفته می خوندم. خیلی جذاب بود خودندن این بخش. درست مثل بخش یک نفر که درباره قیصر امین پور بود.


شاید ی روز بخش های جالبش رو نوشتم همینا.
  • زنبورِ ملکه

هاشمی؟هاشمی رفسنجانی؟

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۳۶ ب.ظ
از اتاقم بیرون میام و میشنوم که عزیزجون زنگ زده و گفته هاشمی مرده. خب طبیعیه باور نکنم و تلوزیونو روشن میکنمو میزنم شبکه خبر و در کمال بهت و حیرت زیرنویسو میبینم که خبر رو تائید میکنه. به خودم میگم: "هعی دختر، چقدر مردن اتفاقیه".
  • زنبورِ ملکه

من همان را میخواهم

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ب.ظ

آن فیات آبی کم رنگ اکلیلی که مارا بارها توی جاده می گذاشت و به باز شدن چند بار در روز کاپوتش توسط بابا عادت داشت، همان را دلم می خواهد. و همان بابایی که وقتی نیمه شب در زمستان توی جاده می ماندیم میرفت پایین و مدتی یکبار سرش را میاورد داخل و تنها دختربچه اش را مچاله شده در خود می دید، می گفت :"خیلی سرده؟ تحمل کنید بالاخره یکی نگه میداره" و غیر از آن ژاکت مشکی نخنمای قدیمی بقیه لباسهایش را میداد به مامان که بیاندازد روی من. من همان بابا را میخواهم که وقتی بی دلیل میزد بغل جاده با استرس می پرسیدم باز خراب شد؟
من این رونیز نقره ای را نمیخواهم که مسیر نیم ساعته را در یک ربع می رود. جای بابایی که برنمیگردد تا برای دنده عقب به شیشه پشت نگاه کند و به من نمیگوید که سرت را ببر کنار، جای بابایی که فقط بخاری را روشن می کند و لباسش را به دختر جوان کز کرده کنار شیشه سمت چپ صندلی عقب نمی دهد، جای بابایی که معمولا با سرعت ۱۲۰ رانندگی میکند و در همان حین با هندزفری بلوتوثی یک میلیون تومانی اش با تلفن صحبت می کند، جای بابایی که اسمش را توی گوگل سرچ کنی کلی سایت از او مطلب نوشته اند،
می شود همان بابای فیات آبی قبلی را به من بدهید؟ نمی شود؟
  • زنبورِ ملکه

اعتیاد

شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۲ ب.ظ
من هنوزم فکر میکنم بخش زیادی از حال بد این ماهم بازتاب اون روزیه که رفتم جلو دکه روزنامه و با ذوق گفتم همشهری داستان لطفا و شنیدم تموم شده...
  • زنبورِ ملکه

دلخوشی ها کم نیست

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ


برای قلم جدیده که کامل مشخص است از بقیه قلم هایم یک سر و گردن بالاتر است و آقای ف گفت با این زیاد ننویس (خدا میدونه با این اوصاف پولش چقدر بشه اخ) حافظ باز کردم و آمد "دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو..."و خلاصه این که اسمش شد دلبر. بعد دست دلبر را گرفتم و او را به بقیه قلم ها معرفی کردم . شادیهای کوچک یواشکی.
  • زنبورِ ملکه

آقای ف دوست داشتنی

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ


چهارشنبه های خطاطی عزیز، باز هم ممنونم که انقدر از روزهای هفته متمایزی و حتی با این وضعیق اسف بار و خاکستری من. یک مرد با قد متوسط (حدود یک و هفتاد) را تصور کنید که موهای کوتاه مشکی و ریش و سبیل مشکی دارد. بلندی ریشش از یک سانت تجاوز نمیکند. چشم هایی دارد با گوشه ی خارجی کمی پایین تر از داخلی و به تعبیری خمار. مرد را در یک بلوز بافتنی تصور کنید که یقه مردانه پیراهن نخی اش از ان بیرون زده. در هردو دست مرد انگشتری را تصور کنیر که من میدانم سمت چپی عقیق است. صدای ارام اورا در ذهنتان بشنوید که گاهی شما را ناچار میکند بگویید چی؟ و لبهایش که زیر سبیلش میجنبند. او را در حالتی تصور کنید که روی صندلی با پایه چرخدار نشسته تا راحت تر باشد و در دست های جوهریش قلم نی کلفت و کوتاهی گرفته و آن را دائم در مرکب قهوه ای اش فرو میکند و در حالی که دارد کشیده می نویسد با نگاهی شیطنت امیز با شما شوخی میکند. هرروز چیزی تازه از لابه لای ورقه های زیاد و جوهر و دوات و نایلون های تودر تویش و شاید از لای کتابها که دور زیردستی اش را روی میز چوبی کتابخانه گرفته اند، رو می کند و شمارا حیرت زده میکند. حالا میتواند تابلو سیاه مشق بیت شعر خودتان باشد یا بیتی از منزوی که روی کاغذ اصل خوشنویسی نوشته و نقطه هایش قرمزند. روزنامه ای که شعرش در ان چاپ شده را میدهد بهتان و یا یک ورق شعر از لای دفترش بیرون می آورد که در آن با شعر شما شوخی کرده است. ایشان را تصور کردید؟ خب معرفی میکنم، آقای ف یکی از کاراکترهای جذاب زندگی من :)
  • زنبورِ ملکه

یک درد بزرگ جهانی

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۹ ب.ظ
.تا وقتی ما میدونیم بعضی کارا اشتباهه و باز انجامشون میدیم تو دنیا هیچی عوض نمیشه
  • زنبورِ ملکه

دوست داشتن فکر آدم را به کار می اندازد

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ
شب بود و ما خسته بودیم. دو مرد و دو زن و چهار دختر که یکیشان جوان بود و سه تای دیگر کودک بودند همه سوار یک پیکان سفید در تمام روز. من حدودا هشت ساله بودم. درست یادم نیست اما گمانم رفتیم به یک باغ تالار و بهمان خوابگاهی با چندین تخت دو طبقه دادند پایین حیاط. عروسی بود. باغ سرسبزی بود که با لامپ های نورانی برای جشن تزئین شده بود. حوض آبی وسط حیاط بود. زنان با لباس های رنگی رنگی و زرق و برق دارشان همراه مردان کرد با همان لباس های محلی دور حوض می رقصیدند. ظاهرا پدرم را دوربین به دست دیده بودند و خواهش کرده بودند که ازشان فیلم بگیرد و برایشان بفرستد، با همان دوربین فیلم برداری سونی قدیمی. آن موقع ها مثل حالا نبود که فیلم گرفتن انقدر رایج باشد. فقط بعضی ها از عروسیشان فیلم داشتند و بابتش هم کلی فخر میفروختند و بعد از عروسی علاوه بر مراسم پاتختی و آش گندم دانه یک مراسم فیلم دیدن هم بود اگر کسی فیلم میگرفت. همه می نشستند و خودشان را وقتی دوربین ازشان رد می شد با انگشت نشان میدادند. خلاصه این که ما از قصر شیرین برگشتیم و بابا یادش رفت فیلم را بفرستد بس که مشغله داشت. آنها هم زنگ نزدند و ظاهرا فراموش کرده بودند. تا اینکه چند سال بعد تماس گرفتند. مردی فیلم را می خواست. می خواست همسرش را وقتی شاد است و می خندد و دستمال را هنگام رقص توی هوا میچرخاند ببیند. همسری که حالا نبود و از دنیا رفته بود. بابا فیلم را داد زدند روی سی دی بعد رفت اداره پست و پستش کرد و مردی احتمالا سی دی را توی دستگاه گذاشته، و همراه موسیقی کردی و رقص و شادی فیلم زار زار گریسته است...
  • زنبورِ ملکه

خوب بودن سخت نیست

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۵۲ ب.ظ


" داشتم از خیابون رد می شدم که دیدم یکی صدام میکنه. برگشتم دیدمش که جلو بستنی فروشی ایستاده. بهم با دست علامت داد که بیا. خیلی بچه بودم شاید کلاس دوم مثلا. رفتم پیشش. با دوستاش بودن. نشوندم و برام بستنی خرید پولشم داد. ینی میخوام بگم منو که دید نگفت ولش کن. اومد بیرون صدام کرد. من اگه جاش بودم شاید خودمو میزدم به اون راه. خیلی مهربون بود. " #یک_عموی_شهید
  • زنبورِ ملکه

حاج بابا جانم جایت خیلی خالی ست

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۳۸ ب.ظ
هروقت می رفتیم پارک کشاورز حاج بابا می گفت یک جای خاص بشینیم. جایی بود که نور خیلی کم بود. اما کسی نمی توانست روی حرف حاج بابا حرف بزند. آنجا می نشستیم چون قبلا زمین حاج بابا بود. قبل از اینکه آن را به همراه چند کشاورز دیگر اهدا کند تا همه زمین ها در کنار هم بشود اولین پارک شهر. نمی دانم اصرارش برای چه بود اما میدانم آنجا را خیلی دوست داشت و جای دیگری در پارک نمی نشست. یادم باشد هروقت رفتم پارک سری به آن قسمت بزنم.
  • زنبورِ ملکه

صبرمیکنم هنوز

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۲۶ ق.ظ
حال خوب وقتی کمیاب است آدم کمی بی حوصله می شود، کناری ایستادن و صبرکردن برایش سخت میشود. درد، سنگینی نگاه اطرافیان وحرفهای گاه وبیگاه عزیزترین انسانهای زندگی ات از سر عصبانیت نیست، درد از اینها مهیب تراست. اما کیست که دردی نکشیده باشد؟مگر کودکی که در شکم مادرش از همان جاده ای که آمده برگشته و وارد بزرگراه شلوغ دنیا نشده. مثل بچه ای که نیامد و دل مادرم را ریش کرد. من تحمل این دردهارا دارم. شبیه همان باری که دلم غصه نارفیقی را مدام توی گوشم میخواند و من هم دل تنگم را با آه های پیاپی و گریه های یواشکی آرام می کردم. این بار هم صبر میکنم. آن دفعه دو سال طول کشید تا به دلم گفتم تمامش کن رخت عزا بکن. این بار ولی رویم نمی شود هرچند دوسال گذشته است...
  • زنبورِ ملکه

در وصف نیاید

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۱۹ ب.ظ
هر قدر هم من از خوبی چهارشنبه ها و کلاس خطاطی عزیزم بنویسم باز هم کمه. امروز :جزئیات امتحان خط مبتدی و متوسط، شعر کودک و نوجوان، خاطرات سربازی و کرمون دوباره:) ، شعر لری و وصف تفنگ، استاد فرشچیان و دستش و مشهد، کاغذ اصل خوشنویسی و سیاه مشق و روش خوندنش ...هفته دیگه صاحب یه قلم تازه میشم. و یادم باشه حتما یه روز قلم هامو معرفی کنم اینجا.
  • زنبورِ ملکه
درمان پریشانی من فکر وصال است هرچند رسیدن به تو یک امر محال است
  • زنبورِ ملکه