امروز محکمتر رفتم باشگاه. این چند روز حسابی درباره سوارکاری مطالعه کرده بودم. مربی که صدایم کرد دستجلو رعد دستش بود. لبخند زدم. گفتم که میرال را از آموزش حذف کردهاید؟ مربی گفت که نمیشود که همش آن اسب کوچک را سوار شوی. سر تکان دادم و با شدت گفتم نه. چی بهتر از رعد؟ آسانتر سوار شدم. باز کمی از پیدا نکردن ریتم یورتمه غر زدم. ولی میدانستم و مصمم بودم که امروز دستم میآید. دستم هم آمد. زود هم آمد. رعد پسر خوبی ست. حرف گوش کن است و باهوش. کمی اذیت میشد وقتی ریتم را خراب میکردم و میکوبیدم روی کمرش. گفتم: میدونم یورتمهام خوب نیست و اذیت میشی، پس کمکم کن یاد بگیرم. تو یادم بده.
یاد گرفتم و خوب هم یاد گرفتم. صاف مینشستم و ریتم میگرفتم، تند و کند هم میشدم حتی، همگام با سرعت اسب. چقدر هر پله به بالا رفتن و موفق شدن دلپذیر است. یادم رفته بود. یادم رفته بود که تلاش و رسیدن چه لذتی دارد. به یاد آوردم سماجتهایی که به رسیدن منتهی شدند و چه رسیدنی! حتی چیزهای کوچک مثلا حل مکعب روبیک. چقدر این حس تلاش و رسیدن دلچسب است و میشود زندگی را با آن شیرین کرد.
+ عکسنویسی: دیشب خواب دیدم به یک نفر ( یادم نمیآید که بود ) گله میکردم که خیلی دلم میخواهد اسب داشته باشم اما پولش را ندارم، او هم گفتم برو پیش خانم فلانی ( فرد ناشناسی بود ) که او به کسانی که دوست دارند کره اسب هدیه میدهد. کاش یک نفر این کره نریان خوشگل و خوشاخلاق را به من هدیه میداد.
[ وقتی مربی مرا برد که کره اسبهای باشگاه را ببینم ]
+ باورتان میشود تمام مدت فکر میکردم اسم میرال، میرا است؟ :) ظاهرا میرال اسم ترکیای است به معنی غزال کوچک.
در اتوبوس دوربین را دستم دید. گرم صحبت شدیم. گفتم: بارون اینجا فرق داره. یه بویی میده. گفت: بوی گِل میده. گفتم: نه. گفت: پس چه بویی؟ گفتم: حالا شاید بخندید ولی بارونِ ما بوی چنار میده، اینجا بارون بوی نخل میده.
خندید.
گفتم: میدونی من اگه تو آمریکا به دنیا میومدم احتمالا چیکاره میشدم؟ احتمالا انتظار خاصی از من داشت چون وقتی گفتم: احتمالا رقصنده، حسابی تعجب کرد. این اصلا عجیب نیست که انسان نمیداند دقیقا چه دوست دارد. اتفاقا کسانی که میدانند دقیقا چه دوست دارند خیلی عجیب اند. چرا که انسان درواقع عاشق دانستن است. در هرچه فرو برود و بیشتر و بیشتر از آن بداند، علاقمندتر میشود.
+ این روزها گاهی به این فکر میکنم که میتوانستم در جایگاهی مناسبتر از این قرار بگیرم.
بلافاصله بعد فیلم، رک و راست بگویم که فیلم مرا نگرفت. حوصلهام سر رفت حتی و پشیمان شدم. کسی منکر اهمیت روش برخورد با آدمهای آسیب دیده روحی نیست، البته که باید فیلمهای زیادی برای این مسئله ساخت. اما این فیلم از نظر من فیلم خوبی نبود و ارزش چندانی نداشت. میشد در چند جمله آن را خلاصه کرد و شبیه هشدار بابابرقی تحویل مردم داد.