لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

این قسمت: پایان

لانه‌زنبوری

انگار یک زنبور قرمز قلبم را نیش زده، جایش هم ورم کرده و خوب نمی‌شود!

نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است، آدم را آرام می‌کند.

دیوار نویسی

سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۳۲ ب.ظ
جداریه


   ذهن اونقدر قدرتمنده که وسط جزوه فیزیولوژی بخش اعصاب قدرتش رو به شکل حواس شدن پرت من به یک چیز کاملا بی‌ربط به رخ می‌کشه. مغز واقعا قدرتمنده، چه برسه مغز بازیگوش من که در یک اتاق کاملا ایزوله از حواس پرتی، مثلا اتاق فرضی تماما سفید و خالی که یه میز و صندلی سفید داره و روی میز یه جزوه هست هم می‌تونه حواس من رو پرت کنه.
   مگه نه اینکه اتاق مطالعه واسه حواس جمعیه؟ اتاق مطالعه رو تخریب نکنیم. حداقل اگر هم تخریب کردیم، عاشقانه تخریب نکنیم. همون التماس به خدا برای پاس شدن امتحان فردا و شرح حال خودتونو دوستاتون کافیه. مرسی. اه.
  • زنبورِ ملکه

میو میو من گشنمه

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ب.ظ
تیله

   من میگم اولین شرط آدم بودن محبته. محبت به عالم و آدم. حتما هم بی‌دریغ. محبت به آدم‌ها، گل‌ها و درخت‌ها، گنجشک‌ها. محبت به گربه‌ها. راستش فکر‌کنم تنها شرط آدم بودن محبته. خب بعضی کارها محبت به نظر نمیاد، به هرحال یه انسان واقعی هم باید گاهی خشم و غضب داشته باشه. اما همون خشم هم خودش نوعی محبته، محبت به خوبی و انسانیته. 
   محبت البته خوراک روح ماست. وقتی برای بچه گربه‌ای که مادرش تازه اطراف بلوک ولش کرده، مظلومانه میو میو می‌کنه و معلومه گشنشه تو گرمای سر ظهر اهواز بری شیر بخری و اون یه دل سیر بخوره، روح تو هم یه دل سیر محبت می‌خوره. مهم نیست از چند نفر چندتا حرف بشنوی مهم اینه که یه بچه گربه تنها بهت نیاز داره و کدوم انسانیه که یه بچه گربه نیازمند رو ببینه و بهش کمک نکنه؟
سر بچرخونید ببنید کی و چی به محبت نیاز داره و عجله کنید. اگرم کسی نیاز نداره، روح شما بهش نیاز داره باور کنید.

+ اسمش تیله ست. تیله بازی یادتونه؟ من که یادم نیست ولی خود تیله رو یادمه. چشماش شبیه تیله ست. 
  • زنبورِ ملکه

محبوس در زندان تخیل

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ق.ظ
pirates of the caribbean3

   درست از چه زمانی؟ چندمین ماه قبل از تولد در شکم مادر یا چند سال بعد از تولد خیال‌پردازی می‌تواند در وجود انسان جوانه بزند؟ شاید هم رگه‌هایی از وراثت با خودش دارد. من از زمانی که یادم هست همین‌طور خیال‌پرداز بودم. جوانه ‌آن شبیه درخت نافرمی در من رشد کرد با تنه قوی و ریشه‌های مستحکم. من حالا معتاد به خیالم. عصر داشتم به کسی می‌گفتم که اگر تو هم چندتا از این فیلم‌ها ببینی گرفتارشان می‌شوی و بعد حرفم را خوردم. گرفتاری از فیلم‌هاست یا گرفتار شدن از من؟ بهتر که فکر کردم مشکل من بودم. همین عصر داشتم تخیل می‌کردم که به فجیع‌ترین حالت ممکن دزدیده شده‌ و از کشور خارج می‌شوم. بعد از چند سال با مرد انگلیسی زبانی لب می‌گشایم به صحبت و از سرگذشتم می‌گویم. همه دیالوگ‌ها هم به زبان انگلیسی به ذهنم می‌آمد. بی‌نقص و بی‌نظیر.
   من در ذهنم می‌توانم هر روز دنیای تازه‌ای بیافرینم هیچ نیازی هم به دیدن دزدان دریایی کارائیب یا امثالهم ندارم. بعد این همه سال دیگر نیازی نیست که الگو بگیرم از دیالوگ یک زن که خودش را از اعماق مخمصه نجات می‌دهد، یا طنز موجود در جملات یک مرد مست را می‌توانم بدون الگو بازسازی کنم اگرچه هرگز مرد مستی ندیده باشم. تخیل درون ذهن من شبیه ماشین جادویی غول پیکری فرمانروایی می‌کند و تمام این مدت آنقدر از همه چیز و همه جا خوراک دریافت کرده که دیگر نیاز به منبعی ندارد. خیالات شبیه تردد مکرر ماشین‌ها از فلکه لشکر آباد سرم عبور می‌کنند.
   خیال فرق دارد با فکر. خیال شبیه ماده‌ای سمی جلوی کار مواد مفید را هم می‌گیرد و جایگاهشان را اشغال می‌کند. خیال شاید بیماری روانی خاصی نیست و علامت مشخصی مثل روبان نقره‌ای ندارد اما شبیه بیماری اعتیاد است. درمانی دارد که درمان نیست. یعنی ترک کردن. مادامی که درگیر خیالی و در گرمای طاقت‌فرسای جنوب از خانه‌ای کج و کوله با لباس محلی بختیاری بیرون می‌پری و با صدایی رسا، لرزان و بدون لهجه دخترت تیام که در رودخانه‌ افتاده را صدا می‌کنی، تو در حال مصرف خیالی. این مصرف چنان لذتی دارد با سوارکاری برابری می‌کند برای من. انگار که روحم پرواز کرده و در بدنی جدید فرود آمده. بدنی شبیه من اما با داستانی متفاوت. بدنی که اگرچه هنوز هم دماغش همین شکلی ست و قد نسبتا کوتاهی دارد، اما چیزهایی دارد که به شکل واقعی ارزشمند و قابل باورند! مثلا آزادی مطلق، شجاعت، کله‌خری، استقامت و دل به دریا زدن. چیزهایی که احتمالا حالا ندارم.
   در خیال شیفته جک اسپارو هستم، شیفته تیریون لنیستر. آدم‌های خاکستری با دیالوگ‌های درخشان. دوست دارم نوک کشتی زندگی‌ام انگشتم را به سمت جلو بگیرم فرمان بدهم، یا با زبان چرب و نرم استدلال بیاورم تا انسان زیان نفهمی را برای چیز درستی قانع کنم. من درخیالات چیزی فرای خودم هستم و چه لذتی از این بیشتر است؟ معتاد به خیالات شدن مصیبت بزرگی ست. گمانم تنها درمان هم ترک است. البته هنوز مشخص نیست. گمان نکنم کسی پایان‌نامه‌ای در این باره نوشته باشد و اسمش را گذاشته باشد خیال‌زدگی.

شاید هم این ظرفیت ذهن انسان است. همه روزانه بیشمار خیال دنباله‌دار نمی‌کنن؟
  • زنبورِ ملکه

"داستایفسکی به آنّا"

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

هامبورگ، 23 مه 1867
ساعت ده صبح، به درسدن
من مقدس نیستم، فرشته نورانی من، آن کسی که روحی پاک دارد تویی. عجب نامه دلربایی دیروز برایم فرستادی! بوسیدمش! در وضعیتی که من هستم نامه‌ات حکم گزانگبینِ آسمانی را داشت. حداقل می‌دانم وجودی هست که من را برای همه زندگی دوست دارد. چه وجود مهربان و نورانی و متعالی‌ای هستی. همه عمر بی‌حد دوستت خواهم داشت. ...



نامه‌های داستایفسکی به همسرش.

+ باید کتاب جالبی باشه.

  • زنبورِ ملکه

مکان‌ها و داستان‌ها

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۳۶ ق.ظ
بین راه


این‌دفعه خود یارو هم بود. بدون اینکه حتی به صورتش نگاه کنم هزار تومنی را کوبیدم روی میز و سکه پانصدی را برداشتم و از آن گوشه آلوده به خاطرات منفورِ دنیا فرار کردم.

+ درست سی قدم آن‌طرف‌تر یک نفر بوفه دارد که با‌ادب، قابل اعتماد و مرد است. یک‌دفعه ازش دستمال جیبی خواستم نداشت، گفتم یک جعبه بدهد. کمی فکر کرد و جعبه دستمال‌کاغذی خودش را گرفت سمتم. اصرار کردم، اصرار کرد. یکی برداشتم. دستمال را تکان داد و گفت هرقدر می‌خواهی بردار. تمام این‌ کارها را هم طوری انجام داد که من ذره‌ای معذب نشدم. هردفعه برایش آرزوی رزق و روزی می‌کنم. گاهی هم مثل این‌دفعه چیپس فلفلی می‌خرم.
همیشه روزنه امیدی هست. در همسایگی تاریک‌ترین حوادث بالاخره روشنایی هم پیدا می‌شود.
  • زنبورِ ملکه

پُک: someplace to go

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۶ ب.ظ
someplace
   
   مثلا میشه با ره‌ش رفت تهران...

+ پُک، پست کوتاه.
  • زنبورِ ملکه

پُک: my angle

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خدایا چی شد که این فرشته رو واسه من فرستادی؟ کدوم کار خوبم؟ بگو باز انجامش بدم خب.

:)

  • زنبورِ ملکه

پُک: کتاب یا فیلم، مسئله این است

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۵۶ ب.ظ
یکی از بزرگ‌ترین حماقت‌های زندگیم این بود که جو گیر شدم و سریال جنگ و صلح رو دیدم جای اینکه کتابش رو بخونم!
  • زنبورِ ملکه

این یک نوشته‌ غمگین نیست

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ
وقتی طی زمانی طولانی آدم‌ها و حوادث شما را دائم آزار می‌دهند و به در و دیوار می‌کوبند، زمان می‌برد که بلند شوید. شبیه مسابقه بکس خیابانی. یک ضربه مشت به صورت شما و افتادن بعدش شاید سنگین نیاشد و دست آخر شما بلند شوید و با آستین دست راستتان خون‌های پخش شده دور دماغ و دهنتان را پاک کنید و دوباره دستتان را مشت کنید، اما با خوردن یک چندین مشت پیوسته و زمین خوردن دائم بالاخره به جایی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید ادامه دهید. نمی‌توانید بلند شوید و بهد از شمارش شکست می‌خورید. اما خب زندگی اینگونه نیست.
   زندگی یک مسابقه پیوسته است که پایان مشخصی ندارد و اگر شما پیوسته کتک بخورید احتمالا زمان استراحتی ندارید. درد در زندگی یک مفهوم انتزاعی است. منظور من سر درد نیست. دردهای بزرگتر روحی منظورم است که با خوردن یک ژلوفن قرمز رنگ برطرف نمی‌شوند. دردهای فکری و روحی یک آن توسط شما برطرف شوند. شبیه معجزه‌هایی که دردهای جسمی را یک‌دفعه برطرف می‌کنند. مثلا شما می‌توانید  یک آن تصمیم بگیرید دیگر از خیانتی که بهتان شده رنج نبرید. این امر ممکن است اما از حرف تا عمل راه زیادی ست.
   اینکه این‌طور دردها چه زمان و چگونه از وجود ما پاک می‌شوند، در هر گونه متفاوت است. درست شبیه تفاوت معده در گونه‌های مختلف. کسی که تا به حال معده اسب را ندیده و گوگل ندارد که برود درونش تایپ کند معده اسب، تا اسب زندگی‌اش تمام نشود حفره شکمش باز نشود نمی‌داند که معده اسب چه شکلی ست و فرق آن با معده سگ چیست. این یعنی که تا من تمام نشوم و یک نفر ننشیند تجسس کند در من که این چگونه بود و چه‌زمان و چگونه توانست دردهای بزرگش را حل کند، نمی‌شود این را فهمید. یعنی که ممکن است من هرگز از دردهایم رهایی نیابم یا همین فردا تمام مشکلاتم حل شود. کسی چه می‌داند. 
   فعلا چیزی که برای من مشهود است، همین اوضاع بهم ریخته درونم است. همین که آدم‌ها و حوادث مرا به اینجا رساندند و من حالا کاملا بهم ریخته‌ام. درست نمی‌دانم به چه چیزی علاقه دارم، تشخیص درست و غلط چیزها برایم سخت شده، اساسا ویژگی انتخاب‌گری تا حدود زیادی در من کمرنگ شده. شبیه اختلال دوقطبی یک روز پر انرژی و شاد و شنگولم، یک روز بی‌حال و خنثی. یک روز می‌دانم زندگی چیست و روز دیگر نمی‌دانم. مدت‌ها فقط زنده بوده‌ام و هرچه تقلا کرده‌ام برای زندگی کردن شعاع کمی داشته است. بی‌خیالی عجیبی شبیه پرده جنب احشایی به تک تک اندام‌های وجودم چسبیده است و جوری چسبیده است که گویی یکی شده است. من شبیه یک جسم معلقم که دائم می‌چرخد و یک سوی محیط برایش آشناست و سوی دیگر را نمی‌شناسد. من شبیه بیماری که هنوز در دوره نهفتگی به سر می‌برد و بیماری‌اش را نمی‌داند و اصرار عجیبی دائم همین شکلی زندگی می‌کنم. 
   خیلی‌های ما اینگونه هستیم. فکر می‌کنیم همین که هستیم عادی است، چون شخص دیگری نبوده‌ایم که بتوانیم خودمان را مقایسه کنیم. روانشناس احتمالا بی‌فایده است. می‌گویم احتمالا چون می‌دانم قطعیت‌های کمی در دنیا هستند و احتمال یک درصد هم احتمال است. پول دادن به آدمی که حرف‌هایی می‌زند که خودم می‌دانم، آن هم این پول سنگین نه تنها تسکین نیست بلکه درد مضاعف است. درد اینکه با خالی شدن کارتم باید به بابا زنگ بزنم و بگویم... . خودم هم نمی‌دانم چگونه این همه سال وابستگی بابا را تحمل کرده‌ام. این وقت‌ها نمی‌دانم. وقت‌هایی که بخشی از من بر مسند قدرت نشسته که احساس تنفر عجیبی به هرگونه وابستگی به جز وابستگی عاطفی دارد. این منِ استقلال‌طلب حتی برایش درک آن منِ معتدل سخت است. منی که به خیال طبیعی بودن این وابستگی انگشتش را روی گزینه پرداخت می‌زند و با تمام عیدی‌اش یک لنز فیکس جمع‌جور می‌خرد یا از بین منو چندین صفحه‌ای بستنی لمزی روی شیک پسته دست می‌گذارد. منِ استقلال‌طلب غر می‌زند و به موجودی کارتش نگاه می‌کند. منِ استقلال‌طلب برایش مهم نیست که نیم‌بوت چرم داشته باشد، من استقلال‌طلب دلش مانتو سبز پسته‌ای با مچ چین‌چینی نمی‌خواهد. من استقلال‌طلب فقط می‌خواهد نگوید پول می‌خواهم.
   اگرچه بودن سر کلاس استاد مورد علاقه‌ام مرا به وجد می‌آورد و وقتی از او درباره علت وجود omental fossa می‌پرسم مرا به مطالعه بیشتر تشویق می‌کند و تاکید می‌کند این کار فیزیولوژی است و ربطی به آناتومی ندارد. درست است که من درست همان موقع خودم را در مخزن کتابخانه تصور می‌کنم که با یک رفرنس فیزیولوژی سر و کله می‌زنم و فردا ضمن ریویو لکچر سه دقیقه‌ای توضیح کوچکی درباره علت وجود omental fossa می‌دهم، اما این تصور زود محو می‌شود و روز بعد من تازه به یاد می‌آورم که می‌توانستم ریویو لچکر بدهم. 
   مرگ ایوان ایلیچ می‌خوانم و به زندگی فکر می‌کنم. گریه می‌کنم حتی. همچنان چیزی عوض نمی‌شود اما. غبار زمان دراز تخریب، بدجوری نشسته بر پیکره جانم. کسی که جنوب باشد می‌داند، بعد یک روز گردوغبار شدید، خانه با یک بار و دو بار دستمال کشیدن پاک نمی‌شود. اگر هم پاک شود مثل اول نمی‌شود. خاک گیر می‌کند بین درز و بلیم چیزها. 
  • زنبورِ ملکه

خوددرمانی به روش count to 10

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ق.ظ
خب ذهن فوق‌العاده بازیگوش من درسته که برام فکرهای منفی و درگیری‌های نابه‌جای فکری و حمله‌های فکری زیادی میاره، و مثلا ممکنه وسط بافت پوششی بخش تنفسی حفره بینی به موجودی کارت بانکیم فکر کنم، اما عوضش همین ذهن یه سری فکر‌های بکر هم برام داره که یک نمونه‌اش رو اینا براتون می‌گم. امروز دقیقا یادم نیست که کی و کجا ولی گمونم در اتوبوس دانشگاه یک آن بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای به ذهنم خطور کرد که برای از بین بردن رخوت دیروز و محو‌کردن فکرهای درگیر کننده سرم، شروع کنم به کارهای خوب و قابل توجهی که در طول روز انجام می‌دم و سعی کنم اونارو به عدد ۱۰ برسونم. در واقعا تو ذهنم با لهجه خیلی غلیظ آمریکایی به خودم گفتم count to 10.
   نمی‌دونم شاید این واقعا یه روش روانشناسی هست که یه روزی جایی خوندم، ولی به‌هرحال اینجا به ذهنم رسید و شروع کردم به شمردن. این روش فوق‌العاده دائم تشویقم می‌کرد و بهم انرژی می‌داد که به سمت چیزهایی ارزشمند و درست متمایل بشم. چیزهایی که در حالت عادی ممکن بوده به دلایلی نادیده‌گرفته بشن.
   ۱. به بانک رفتن و گرفتن رمز دوم کارتم
   ۲.رفتن به دانشکده ادبیات و گرفتن کتاب طرح تخفیف این ماه
   ۳. رفتن به سلف جندی شاپور و گرفتن کتاب طرح بنی کتاب
   ۴. رسیدن به نماز جماعت مسجد دانشگاه
   ۵. حرف زدن با آقای خابالو درباره اینکه اگه لغو کلاس چهارشنبه براش مشکل ایجاد می‌کنه من به نفع اون اعتراض می‌کنم.
   ۶. برخورد به‌جا و درست با هم‌اتاقی‌ها در بدو ورود ( و این‌طوری شد که من تصمیم گرفتم باهاشون مدارا کنم به جای اینکه ازشون فاصله بگیرم. این بهترین تصمیم ممکن بود )
   ۷. رفتن به نمازخونه خوابگاه برای نماز شب ( کلی دختر چادر به سر رنگی رنگی در یه فضای صمیمی پشت سر امام جماعت خجالتی و سربه‌زیری که از در دوم نمازخونه وارد شد و فضای فوق‌العاده دوست داشتنی‌ای که من رو حسابی متعجب کرد، تعجب از اینکه چرا قبلا اینجا نیومدم!
   ۸. درس خوندن و تموم کردن بخش مربوط به امروز در کتابخونه و متمرکز.
   ۹. طالبی قاچ کردن برای بچه‌های اتاق و حرف زدن باهاشون.
  ۱۰. خوندن ۶۰صفحه کتاب جدید "مرگ ایوان ایلیچ" :)

این روش واقعا معرکه ست. احساس مفید بودن می‌کنم. امتحان کنید. مخصوصا برای روزهایی که خسته‌اید یا وضعیت روحی مناسبی ندارید. بعد از انجام کارها عدد کار رو پیش خودتون زمزمه کنید و یا حتی با دست نشون بدید. حال خوب رو باید به دست آورد.
good luck
  • زنبورِ ملکه

نوشتن باید بماند...

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵ ق.ظ
می‌خواستم چزهای مفصلی درباره دوست بنویسم و از منزوی شدن شدیدم پرده بردارم با عنوان "خانه دوست کجاس ". یه چیزهایی هم درباره علاقه شدیدم به خلق چیزها و کارهای دستی بنویسم که باید اولش اون ویدئو صفحه دور نیست آپلود می‌شد. حتی می‌شد از تصمیمات مهمی که دارم می‌گیرم بنویسم. یا اون پست فوق‌العاده "من خالق تو هستم، در ذهنم" وای وای وای چقدر که خوبه اون ایده:)
ولی حس هیچکدوم نبود. حتی از غر زدن درباره بارون فوق‌العاده‌ای که بخاطر سرماخوردگی نرفتم زیرش اجتناب کردم. حس نوشتن نبود.
حالا چرا اینو می‌نویسم؟ خنده داره؟ خب می‌خوام بگم که ناراضیم. دارم با این کار به خودم اعتراض می‌کنم! شاید بعدا نشستم نوشتم. امیدوارم.

  • زنبورِ ملکه

پُک: غُرغُر شبانگاهی

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۰۴ ق.ظ
من قبل عید فقط یه هفته زودتر از بقیه رفتم خونه، اونم از سر اجبارِ عروسی دخترخاله بود. وگرنه عمرا همچین کاری نمی‌کردم. حالا تو این یه هفته طوفانی به‌پا شده که نگو. کلاس بافت عوض شده، آناتومی مبحث قلب و تنفس بوده، آمار به قسمت سخت غیر تکراری رسیده، فیزیولوژی سلول تموم شده. فقط تنها اتفاق خوبی که افتاده این بوده که جای دانشکده عوض نشده. فکر کن میومدم می‌گفتن دانشکده به جزیره قشم منتقل شده، واااای خداروشکر.
😩


+ به عنوان ضمیمه هم امتحان آناتومی دارم فردا، درحالی‌که از شنبه مریض شدم، نصف هفته خواب بودم نصف دیگش در شُرُف خوابیدن:/
  • زنبورِ ملکه

پُک : جنوب

دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۳۹ ب.ظ
فاطمه میگه تو مغازه‌های رامهرمز نوشته نسیه فقط در روزهای برفی:)


+ ولی نمیدونید همین گرمای جنوب چقدر واسه یه آدم سرماخورده دلچسبه. انگاری چسبیده به بخاری همش :/
+ حتما یادتون هست که پُک می‌شد پست کوتاه.
  • زنبورِ ملکه

24hourproject

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ
از آنجایی که من در حوزه عکاسی هنوز جوجه محسوب می‌شوم و "راه درازی مونده که بتونم به خودم بگم عکاس" از جار و جنجال‌های عکاسی و اتفاقات خاصش پیش پیش خبردار نمی‌شوم. این خاصیت اولین سال عکاسی حرفه‌ای ست. القصه، چند روز پیش داشتم انگشت اشاره دست راستم را روی صفحه جابه‌جا می‌کردم که کم کم فهمیدم جماعت عکاسان دارند از پس اینستاگرام وول می‌خورند و پچ پچ می‌کنند و خلاصه خبری در راه است! بیشتر انگشت جابه‌جا کردم که خوردم به تکرار دائم 24hourproject "پروژه 24 ساعته" . همین‌طور که انگشت می‌کشیدم چیزهای بیشتری دستگیرم می‌شد و پیج‌های اینستاگرام محبوبم که الحق مفیدند توضیحات خوبی ارائه می‌دادند ( اشاره ویژه به پیج حمیدرضا امیری متین که لایو‌هایش پر از جذابیت و درس عکاسی ست ).

25hourproject
   ماجرای پروژه این است که شما باید به عنوان یک عکاس مستند و خیابانی در روز هفتم آپریل طی یک پروژه بیست و چهار ساعته عکاسی کنید و هر ساعت ( به وقت کشور خودتان ) یک عکس را در اینستاگرام منتشر کنید و در نهایت 24 عکس برای این پروژه داشته باشید. موضوع امسالِ این پروژه، women in your city "زنان شهر شما" ست. البته ظاهرا شما می‌توانید از هرچیز دیگری عکس بگیرید اما محور پروژه این است. 24ساعته بودن پروژه هم یک چیز نمادین است و شما لزوما نیاز نیست تمام روز در حال عکاسی باشید و حتما هر ساعت یک عکس منتشر کنید. اما طبیعتا پیروی هرچه بیشتر از الگوریتم‌های پروژه به موفقیت شما کمک می‌کند. عکس‌ها با کپشن و هشتگ و تگ‌های خاص پروژه در صفحه اینستاگرام شما منتشر می‌شوند ( عکس بالا توضیح نحوه انتشار عکس‌هاست، ابتدا باید در سایت پروژه عضو شوید سپس عکس‌ها را با ساعت ثبت عکس، هشتک کشور وشهرتان و یک داستان یا عنوان به علاوه ذکر پروژه و تگ‌های مربوط به آن و در نهایت هشتک‌های دلخواه پایین عکس شامل عکاسی مستند، عکاسی خیابانی و روایت داستان منتشر کنید ). سپس داوران عکس‌های شما را می‌بینند و از بین تمام عکس‌ها انتخاب می‌کنند و عکس‌های منتخب را در صفحه اینستاگرام پروژه با آدرس 24hourproject منتشر می‌کنند. همچنین عکس‌های انتخابی به گمانم در کتاب این پروژه چاپ می‌شوند.
   گفته شده این پروژه برای نشان دادن اوضاع زنان جهانT برای حمایت از آن‌هاست اما از نظر عکاسی یک گردهم‌آیی عکاسی برای عکاسان سراسر جهان است. عکاس‌ها در این سبک پروژه‌ها با هم آشنا می‌شوند و این یعنی شما کلی عکاس داخلی و خارجی را به دایره معلوماتتان وارد می‌کنید و از دیدگاه من مهم‌ترین مسئله درباره عکاسی تجربه است و بیشترین پیشرفت با تجربه حاصل می‌شود پس هرچه عکاس‌های بیشتری بشناسید، تجربیات بهتری خواهید داشت و به عکاس بهتری بدل می‌شوید ( البته این مسئله علوم دیگر را هم پوشش می‌دهد ). نکته بعدی "به چالش کشیدن خود" است. ایده‌آل‌ترین حالت این پروژه این است که شما واقعا 24 ساعت تمام دوربین به دست در شهرتان تاب بخورید و شات بزنید. این چالش دلنشینی ست که تجربه‌اش خالی از لطف نیست. همچنین موضوع داشتن خودش یک چالش دیگر است. عکاس  تلاش می‌کند در چهارچوب موضوع عکس بگیرد و این کار را سخت‌تر می‌کند.
   در این بین بعضی‌ها نامردی می‌کنند و عکس‌های آرشیوی منتشر می‌کنند ( یعنی عکس‌هایی که امروز نگرفته‌اند ). بعضی‌ها برای دیده شدن، عکس‌های خاصی منتشر می‌کنند و بعضی‌ها هم دور هم درباره پروژه بحث می‌کنند، با هم شوخی می‌کنند، عملکرد داوران را نقد می‌کنند و درگیر این اتفاق دنیای عکاسی‌اند. جدا از عملکرد پروژه و خود پروژه، انگیزه برای عکاسی و افتادن توی همچین ماجرایی برای اکثر عکاسان خیابانی و مستند جذاب است و این دنیای عکاسی را پر جنب و جوش می‌کند و حال عکاسان را خوب.
   از صبح در پروژه وول می‌خورم، عکس می‌بینم، لایک می‌کنم. عکاسان به تکاپو افتاده‌اند. بعضی در استوری‌های اینستاگرام خود با هم شوخی می‌کنند، جوک برای پروژه می‌نویسند، همدیگر را تگ می‌کنند، جواب می‌نویسند. این‌طور اتفاقات جذابی به دنیای عکاسی رنگ و بو و مزه می‌دهد و حال عکاسان را خوش می‌کنند ( البته بیشتر آن عکاسانی که در حاشیه‌ها آرامش خود را حفظ می‌کنند مثلا  وقتی که با وجود عکس‌های خوب دیگر، چند عکس رژ لب زدن زنان از عکاسان ایرانی را بین عکس‌های منتخب می‌بینند! ).

+ امثال من هم با حسرت سر کلاس بیوشیمی فیزیولوژی می‌نشینند :(
+ اگر علاقمندید هشتک 24hourproject را دنبال کنید، برای مشاهده شهر خود هشتک 24hr18_city را دنبال کنید ( جای city شهر خود را به انگلیسی بنویسید ). برای خندیدن، در اسرع وقت ( برای پاک نشدن ) استوری‌های دو بزرگوار زیر را ببینید:
mohammadmohsenifar
morteza.jaberian
:)
  • زنبورِ ملکه

تُشمال بِنِه

يكشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ب.ظ
من از اعماق وجودم دلم می‌خواست یک دختر جوان روستایی بودم در روستای بکر و دست‌نخورده‌ای که ماشین کم بود، پیراهن دِکلته و کفش پاشنه‌بلند نبود و سقف خانه‌ها لوستر نداشت. من دلم می‌خواست پدرم کشاورزی بود که پسر نداشت و من دور زمین و باغش وول می‌خوردم. هرروز اسب‌سواری می‌کردم تا چشمه با پیراهن و دامن و موهای بافته آویزان. پیاده می‌شدم آب سرد چشمه که جریانش شدت داشت را می‌زدم توی صورتم که از آفتاب سوختگی سرخ شده و می‌خندیدم بلند. می‌رفتم صحرا گیاه می‌چیدم می‌ریختم توی دامنم و پسر فلانی‌خان مرا دید می‌زد. در عروسی‌ها میان آن همه رنگ من هم دستمال‌بازی می‌کردم و همان پسر فلانی‌خان یواشکی نگاهم می‌کرد.
   من حاضر بودم تمام حیاط را جارو کنم. به دام‌ها برسم، شیر گاو بدوشم، نان بپزم، حلوا و کلوچه درست کنم هر عید و کمک بابا محصول زمین را برداشت کنم، اما دختر یک روستای بکر و دورافتاده باشم.


+ اختلاط فرهنگ و سبک زندگی در عین جابه‌جایی اقوام و مرزهای هر قوم و گذر زمان را می‌توانید یک نظر در اقوام من ببینید. نام‌خانوادگی من ترک است اما خودم لر هستم و اقوام من در جشن‌ها کردی می‌رقصند!
+ عنوان جمله بختیاری است که فاطمه و مرضیه - هم‌اتاقی‌هایم - به کسی که آهنگ می‌گذارد می‌گویند که یعنی " تشمال بگذار ". تشمال هم موسیقی محلی بختیاری ست برای جشن و پایکوبی که با نی و تنبک و ابزار موسیقی محلی نواخته می‌شود. دستمال‌بازی هم پایکوبی محلی بختیاری‌ها و لرهای خاوری ست که با دوتا دستمال و موسیقی تُشمال انجام می‌شود.

نگارنده دیروز و امروز درگیر حنابندان و عروسی پسرعمه پدرش بوده و دوباره فکری شده در فرهنگ و سنت‌های اقوام :)
  • زنبورِ ملکه

دلتنگی برای اسب

جمعه, ۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۲۸ ب.ظ

- تو روشون اسم گذاشتی؟
- بله قربان.
- نباید روی چیزی که حتما از دست میدی اسم بذاری.

فیلم سینمایی "اسب جنگی"


+ بعد از دیدن این فیلم به طور اتفاقی از شبکه نمایش، کمی جست‌وجو کردم و به فهرستی از فیلم‌هایی که درباره اسب‌ها ساخته شده رسیدم. احتمالا بزند به سرم و همه را دانلود کرده ببینم:) دلتنگ اسب‌ها شدم...

+ البته فیلم ثابت می‌کند که این دیالوگ اساس ندارد. هیچ قطعیتی در از دست دادن یا عدم از دست دادن چیزها نیست. کارگردان فیلم استیون اسپیلبرگ است و بسیار دیدنی. از فیلم‌هایی ست که زن تویش مرکز توجه نیست و برای فیلم تماشاچی نمی‌خرد بلکه فیلم حرف دارد، قصه دارد، جذابیت دارد.

+ و اسم گذاشتن نوعی موجودیت دادن است...

  • زنبورِ ملکه

پُک: اصطحکاک زندگی

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۵ ق.ظ

انقدر سوتفاهم درست نکنیم واسه همدیگه.

مرسی. اه.

  • زنبورِ ملکه
پیوند

پیوند

+ عنوان منزوی‌جان.
  • زنبورِ ملکه

به دیدن احساسات گذشته

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ق.ظ
سر راه


   اتوبوس درست همین‌جا ایستاد. اولین باری بود که تنهایی سفر می‌کردم. از اهواز برمی‌گشتم به خانه. برای اولین بار. همه چیز ناشناخته بود. نگران بودم. تلفن همراهم کمتر از ده درصد شارژ داشت. باید مدام با بابا در تماس می‌بودم تا رسیدن به  دوراهی‌ای که قرار بود پیاده شوم. نمی‌شد خاموش باشم. آن هم در آن شرایط که همه چیز ناشناخته بود.
   از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم از کسی که آنجا نشسته بود تا پول بگیرد پرسیدم کجا پریز دارند. مرد میانسالی بود با چشم‌های آبی یا سبز. شلوار کردی و آستین کوتاه تنش بود. چیز دیگری یادم نیست. اشاره کرد به سه دیواری پشت سرش! شبیه لانه کفتر کوچک قدیمی عمو بود البته کمی بزرگتر. در هم نداشت. رفتم آن‌جا ایستادم و گوشی را زدم به شارژ. مدام حرف می‌زد. اولش مثل همیشه خوشبین بودم. بعد دیدم دارد پرت و پلا می‌گوید. نمی‌توانستم بروم. باید گوشی‌ام شارژ می‌شد. کوتاه جواب می‌دادم، با گوشی ور می‌رفتم که مثلا حواسم نیست. می‌گفت بگذار آنجا ولش کن. پرت و پلا می‌گفت. اشک گوشه چشمم بود. دیگر داشتم بالا می‌آوردم. گوشی‌ام هم به پانزده درصد رسیده بود. شارژر را کشیدم آمدم بروم. می‌گفت بمان هنوز اتوبوس نمی‌رود. حالم بهم می‌خورد. آمدم بروم که گفت برایش شارژ بگیرم. گفت خودش نمی‌تواند اینجا را ول کند، با اکراه قبول کردم.
   تعارف زد برای خودم هم بگیرم. دیگر حالم بهم خورد اما رفتم. شارژ را با یک سکه پانصد تومنی گذاشتم روی میز جلویش. اصرار کرد پول ندهم اما چیز زیادی نشنیدم. داشتم می‌رفتم. احساس تنهایی داشتم، احساس بی پناهی، احساس تجاوز... در اتوبوس گریه کردم، سخت.
   اهواز-همدان تقریبا همیشه همین‌جا می‌ایستد. حالا دیگر از اتوبوس می‌آیم پایین و سری به احساسات گذشته‌ام می‌زنم.
  • زنبورِ ملکه

به خانه برمی‌گردیم

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ
حرف‌های زیادی برای نوشتن دارم، اما این روزها ترجیح می‌دهم زیاد ننویسم. البته وقت کافی هم نداشته‌ام. حالا روی صندلی اتوبوس نشسته‌ام و منتظرم حرکت کند. برگشتن به خانه آغاز فصل جدیدی ست. بعد از به سختی آمدن به ترمینال با دوتا چمدان و یک کوله پشتی، نمازخواندن و گذاشتن چمدان‌ها در اتوبوس و نهایتا نشستن، انگار یک لول در بازی پیشرفت کرده‌ام. و مرحله‌های بعد از فردا در راه‌اند. زندگی گاهی شبیه بازیِ دلپذیری ست که هرچه سخت‌تر می‌شود هیجان‌انگیز‌تر و جذاب‌تر است. 
   و اتوبوس حرکت کرد...
  • زنبورِ ملکه